Chapter17

11 1 0
                                    

_تو هنری! به محض اینکه قدم به اون محوطه‌ی خالی گذاشتن بهشون حمله کنید‌. در صورتی که مشکلی پیش بیاد ما بهتون ملحق میشیم. با توجه به چیزی که حس میکنم تعداد شما برای مقابله با اون پونزده نفر کافیه.

مرد مو حنایی سری تکون داد و درحالی که گوشیه‌ی جلیقه‌ی چرمش رو به پایین می‌کشید به رو به روش چشم دوخت.

محوطه‌ای خالی ما بین درختان سربه فلک کشیده که گویا طرف مقابلشون علاقه‌ی زیادی بهش داشت.
بعد از آماده شدن برای مبارزه‌ای که سرنوشتشون رو تعیین میکرد، حالا منتظر افراد فانتوم بودن.

جنگی که تو دنیای انسان‌ها به لطف دو آلفای بزرگ و همدست‌هاشون، اثری از اون نبود اما تمام موجودات وجودش رو حس کرده بودن.
بوی خاکستر و دود مشام گرگینه‌ها رو پر کرده و لا به لای این رایحه میتونستن بوی مشمئز کننده‌‌ی خون زرد رو حس کنن.

طولی نکشید که صدای قدم‌هاشون به این بو اضافه شد و بالاخره نگاهشون به بیست نفری افتاد که بهشون نزدیک میشدن.
بیست گرگینه‌ی زرد با بدن‌هایی نیمه برهنه، در حالی که حالتی نیمه حیوانی به خودشون گرفته بودن اطراف رو بو می‌کشیدن.

نگاهشون با گرسنگی اطراف رو می‌پایید و بزاق زرد رنگی از دهنشون سرازیر میشد.
نگاه جاشوا با اخمی گره خورده و به اون‌ها دوخته شده بود. گرگینه‌ها گویا تو حس و حال خودشون نبودن و به نظر می‌رسید درکی از اطرافشون ندارن.

با رسیدن به محوطه‌ی خالی بیست گرگینه ایستادن‌. زوزوه‌ی بلندشون نشون میداد که تونستن حضور دشمنشون رو حس کنن و همین فرصتی شد تا جاشوا دستور حمله بده.

با اشاره‌ی دستش پونزده گرگینه‌ی آبی پوش، پشت سر هنری_بتای قدرتمندی که جنگجوی قابلی هم بود_به اون گروه یورش بردن.

خیلی زود صدای فریاد و پنجه‌هایی که مثل خنجر گوشت و پوستشون رو می‌درید، آسمون رو پر کرد.
چنگال‌های تیز درون پوستشون فرو می‌رفت و دندون‌های نیش، گوشتشون رو از هم می‌درید.

هنری با قدرت تمام قلب گرگینه‌‌ای رو که بهش نزدیک میشد از سینه بیرون کشید و خیلی زود، بدن بی‌جان گرگینه تبدیل به خاکستر شد.

هر کس گوشه‌ای با حریفش درگیر جنگ بود و توجهی به اونچه که زیر پاشون اتفاق میفتاد نداشت.
با ریخته شدن هر قطره خون بر اون زمین پوشیده از خاکستر، درخشش سرخی ایجاد و خیلی زود محو میشد.
درخششی که از چشم جاشوا دور نمونده بود و با اخمی غلیظ بهش نگاه می‌کرد.
_این درخشیدن چه معنی‌ای میده جاشوا؟

بتای جوونی که پشت سرش ایستاده و موهای بلندش رو پشت سرش بسته بود پرسید و دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد.

مرد میانسالی که سرتاپا سبز پوشیده، کنارش ایستاده بود با حیرت به رو به روش اشاره کرد و گفت:"نگاه کنید! میتونم قدرت بالای این گرگینه‌ها رو حس کنم ولی متوجه نیستم چرا اینطور می‌جنگن! اون‌ها انگار به میل خودشون میمیرن هونگ. و نگاه کن! افراد رو به جاهای مخصوصی از اون بخش میکشن و باهاشون درگیر میشن."
_اینجا چه خبره؟
جاشوا با حیرت و خشم از خودش پرسید و نگاه دقیق‌تری به صحنه‌ی پیش روش انداخت.

𖤣𖥧Jungle whisper𖤣𖥧Where stories live. Discover now