Chapter10

9 2 0
                                    

_خب من حاضرم بشنوم خانم نانسی!
رافائل با مهربانی گفت و نانسی سرش رو تکون داد. با اینکه تنها ساعتی از دیدارش با رافائل می‌گذشت اما نانسی احساس آرامش و امنیتی خاص رو از رافائل می‌گرفت، احساسی که بشدت براش خوشایند بود و استرسش رو کم می‌کرد:"نمیدونم از کجا شروع شد...خب میدونید تا جایی که به خاطر دارم خواب‌های عجیبی میدیدم. اوایل این خواب‌ها برام عادی بودن، مثل خواب‌های دیگه اما با گذر زمان متوجه شدم که شبیه یه داستان دنباله دار بنظر می‌رسن و هربار من تکه‌ای از اون خواب رو می‌بینم."
رافائل دست‌هاش رو به سینه زد و نگاهی به اِما انداخت، به نظر می‌رسید که سرمای هوا بیشتر از قبل اذیتش می‌کرد چون اخم ظریفی روی صورتش نشسته بود و می‌لرزید:"لطفا بگید دقیقا چی می‌بینید."
نانسی تکونی خورد و بی‌توجه به سرمایی که حتی با وجود لباس‌های گرمش بدنش رو بازی میداد گفت:"خواب خودم. با لباس‌های بلند و عجیب. توی خواب انگار یه برده تو چندصد سال پیشم که برای یه ارباب سفیدپوست کار میکنه. توی خواب‌هام دیدم که از اونجا فرار کردم و به یه کلبه رسیدم، صاحب اون کلبه مرد سفیدپوستی بود که بهم کمک می‌کرد و بعد اون."
مکث کرد و دوباره احساس دلتنگی و تعلق خاطر عجیبی وجودش رو پر کرد:" گاهی به شکل یک گرگ و گاهی یه مرد جوان. مردی با چشمان بادامی و پوست روشن...لبخندی که از روی لبش پاک نمیشه و چال گونه‌اش حتی خواستنی‌ترش میکنه‌. من اینکا صداش میکنم، با شکوهه مثل همون قومی که اسمش رو ازشون گرفته. زخمیه و نمیدونم چرا خوب نمیشه. این اواخر...این اواخر خودم رو می‌بینم که دارم فرار میکنم، از دست مزدورای همون ارباب و دست آخر گیر میفتم."
تو خودش جمع شد و نفس عمیقی کشید:" وحشتناکه! اون سعی داره جلوشون رو بگیره اما نمیتونه. این یه کابوس ساده نیست این رو مطمئنم، تمام خاطرات با وجود بیگانه بودن برام خیلی آشنان‌. چیزی که می‌بینم بیشتر شبیه یه فیلم تاریخیه اما...اما برای من انگار واقعین! من انگار واقعا اون‌ها رو زندگی کردم."
به سمت رافائل چرخید و ملتمسانه نگاهش کرد:" شما میتونید کمکم کنید؟ این خواب‌ها آزاردهنده‌ان و بخصوص نگاه اون نیمه گرگ. تحمل دردی که به من وارد میکنه خیلی سخته."
گوشه لب‌های رافائل بالا رفت، نگاهش درخشید و خطاب به دختر سیاه پوستی که ملتمسانه بهش خیره شده بود گفت:"شما نمی‌تونید از اون خواب‌ها فرار کنین چون اون خواب‌ ها گذشته شمان!"
....
با صدای زنگوله‌هایی که نوای هماهنگی به وجود آورده بودن چشم‌هاش رو باز کرد. اطرافش با نوری که هر دقیقه قدرتش بیشتر و بیشتر می‌شد روشن شده بود و نسیم ملایمی که می‌وزید، از لا به لای پنجره باز به داخل اتاق سرک می‌کشید. با گیجی نگاهی تو اطراف چرخوند و اتاق چوبی رو از نظر گذروند، مثل همیشه صحنه آشنایی دید. اتاقی کوچیک با دیوارهای نم گرفته که تمام وسایلش، شامل میز و صندلی دو نفره و تخت کوچیک و کهنه‌ای میشد.
با دور شدن صدای گله، آهی کشید و نفس‌هایی رو که تو سینه حبس کرده بود بیرون فرستاد.
شونه چوبی رو از روی تخت زهوار در رفته‌ای که روش خوابیده بود برداشت و روی موهاش کشید. با باز شدن گره موهاش، شروع به بافتنشون کرد و با تموم شدن کارش بلند شد.
قدم‌هاش رو از اتاق بیرون گذاشت و وارد محوطه دلبازی شد که دید وسیعی از دشت بهش میداد.
نفس عمیقی کشید و بوی علف‌های تازه رو وارد ریه‌هاش کرد. راهش رو به طرف انباری‌ای که کمی دورتر از اتاق خودش بود پیش گرفت. در رو باز کرد و وارد انباری شد، بوی نم و گرد و خاک انباری رو گرفته بود. وسایل ریز و درشت کشاورزی و ارابه‌ای کوچیک که گوشه انباری جا خوش کرده بود خود نمایی می‌کرد.
نگاهش چرخید و با دیدن جسمی پرمو که روی انبوهی از کاه کز کرده بود، لبخندی روی لب‌هاش نشست.
به طرف اون توده پر مو رفت و کنارش نشست، دست نوازشش رو روی اون توده کشید:"حتما حوصلت سر رفته مگه نه؟"
توده خرخری کرد و سرش رو بالا آورد، با این کار دو جفت چشم براق و درخشان گرگی که به آرومی روی کاه خوابیده بود نمایان شد.
خندید و سرش رو تکون داد:"میدونم ولی...نمی‌تونستم زودتر بیام، کارهایی بود که باید انجام میدادم."
گرگ خرناسی کشید و سرش رو روی دامن بلندش گذاشت. خنده‌ای روی لب‌های دخترک نشست و مشغول نوازش موهای گرگ شد. لبخندی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد و احساس وابستگی و علاقه‌ای که درون قلبش ریشه دوانده بود عمیق تر.
روزی که اون گرگ زخمی‌ رو درست لا به لای گله پریشان گوسفند پیدا کرد، حتی فکرش رو نمی‌کرد که در عرض دو هفته اینطور وابسته اون حیوان وحشی بشه. گرگی عجیب با جثه‌ای بزرگ و چشم‌هایی که انگار حرف میزدن، عجیب‌تر اینکه انگار گرگ حرف‌های دخترک‌رو متوحه میشد، به تک تک حرف‌ها و کارهاش واکنش نشون میداد. گرگی عجیب که خیلی زود راهش رو به قلب نانسی ۱۸ ساله باز کرد!
_زخمت کامل خوب شده اینکا، این خیلی خوبه ولی فکر میکنم وقتشه که برگردی به خونه‌ات.
نانسی گفت و گرگ با خشم غرید، نانسی آهی کشید و بدون ترس از دندون‌های کلید شده گرگ نالید:" من نمیخوام رهات کنم اینکا! من دوست دارم تا همیشه کنار خودم باشی ولی میدونی که نمیشه. مطمئنم گله‌ات منتظرتن."
گرگ با حالت قهر از جا بلند و چند قدمی از نانسی دور شد.
نانسی طوری که انگار با یه انسان حرف بزنه، روی زانوهاش نشست و دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت:"من هم مدت زیادی اینجا نیستم اینکا. نمیتونم بمونم، اگه بمونم ارباب پیدام میکنه، من نمیخوام به دست‌های ارباب بیفتم. نمیخوام دوباره به اونجا برگردم...میخوام برم جایی که دیگه برده نباشم."
انگار که قصد قانع کردن گرگ رو داشته باشه خنده مصنوعی کرد و گفت:"اونجا دیگه قرار نیست کتک بخورم، نیازی نیست بابت شکستن یه تخم مرغ نگران باشم. اونجا کار میکنم و پول میگیرم، یه آدم آزادم و میتونم زندگی خودمو داشته باشم."
نگاهش رو از گرگی که پشت بهش نشسته بود گرفت و به پنجره کوچکی که نزدیک سقف قرار داشت خیره شد، با زمزمه‌ای مبهوت و آرزومند ادامه داد:"میخوام بدونم آزادی چه لذتی داره اینکا!"
_نانسی! نانسی!
با صدای آشنایی ایستاد و نیم نگاهی به گرگ‌انداخت. بلافاصله پسری که موهای بور و چشم‌های آبی رنگی داشت و همسن نانسی دیده میشد، داخل انبار پرید. پسر، لباس‌های سراسر سفیدی به تن داشت و بازوها و سینه‌ای که از لا به لای لباسش دیده میشد، بخاطر کار در زیر آفتاب سوخته شده و رنگ تیره‌تری پیدا کرده بود. صورتش با ته ریش‌های رنگی تزیین شده و زیباییش رو چند براربر می‌کرد. با این حال، ترس و وحشتی که بر چهره همیشه آرامش سایه انداخته بود ناخودآگاه باعث وحشت دختر سیاه پوست میشد.
قدمی به سمت پسر برداشت:"چیشده جانسون؟"
پسر جانسون نام نفسی تازه کرد و با عجز نالید:"اون‌ها اینجان نانسی. مزدورای ارباب دارن میان اینجا."
خیلی طول نکشید که صدای شیهه اسب‌ و مردانی که فریاد میزدن، مثل شلاقی سهمگین روی صورتش نشست و با بدنی لرزان چند قدم عقب برداشت:"من...من نمیخوام گیر بیفتم."
_پس باید عجله کنی.
جانسون گفت و با شنیدن صدای غرش خشمیگن گرگ، سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه. در یک حرکت دست نانسی رو گرفت اما نانسی مانعش شد:"نه جانسون! تو نباید گیر بیفتی. اونا اگه بفهمن بهم کمک کردی بهت رحم‌نمیکنن. از در پشتی انباری فرار کن و به عمو ادوارد بگو که چه اتفاقی افتاده."
جانسون خواست اعتراض کنه اما نانسی سرش فریاد کشید.
جانسون میدونست که موندنش فایده‌ای نداره پس از در کوچکی که پشت انباری بود بیرون رفت.
پیش از اینکه نانسی بتونه کاری انجام بده گرگ بزرگ جثه، در حالی که باخشم خرناس میکشید و دندوناشو بهم‌ می‌سابید از در بیرون پرید.
نانسی در حالی که از درک موقعیت توسط اون گرگ‌ متعجب شده بود از در بیرون رفت و به سمت کنارش شروع به فرار کرد. قصد داشت خودش رو به درختانی که با فاصله ازش دیده میشدن برسونه. شاید احمقانه به نظر می‌رسید اما حضور اون گرگ قلبش رو آروم می‌کرد و حالا در کنار احساس ترس، نگرانی از بابت صدمه‌ای که ممکن بود متوجه اون حیوون باشه، مثل خوره‌ای به جان‌ قلبش افتاده بود.
لجبازی وحشیانه گرگ رو می‌شناخت و میدونست که تحت هیچ شرایطی رهاش نمیکنه پس، چیزی نگفت به سمت جنگل دوید.‌ حالا صدای شیهه اسب‌ها نزدیک و نزدیک‌تر میشد و فریاد گوشخراش مردهایی که تهدیدش می‌کردن بایسته.
در یک آن پاش پیچی خورد و روی زمین افتاد، بی توجه به درد مچ پاش از جا بلند شد و دوباره شروع به دویدن کرد، در حالی که گرگ مثل رهبر یک‌ گله پشت سرش می‌دوید و ازش محافظت میکرد.

𖤣𖥧Jungle whisper𖤣𖥧حيث تعيش القصص. اكتشف الآن