خورشید با تمام وجود میتابید، باد از مزرعه پنبه عبور میکرد و صدای برخورد بوتهها به همدیگه میون زوزههای باد گم میشد. لا به لای اون بوتهها دختری با پوست تیره که لباس بلندی با وصله پینههای زیاد تنش بود میدوید. دستهای از موهای بافته شدهاش موهای مواجش رو در برگرفته بودن، لباسش به قدری کهنه بود که حتی روی وصله پینههایی که داشت پارگیهایی دیده میشد. گهگاه صدای خرناس گرگی که کنارش میدوید به گوشش میرسید و کمی آرومش میکرد: تندتر بدو ورنون! نباید بهمون برسن.
گرگ انگار که حرفش رو فهمیده باشه زوزهای کشید و سرعتش رو بیشتر کرد. زخمی روی بدنش دیده میشد و به نظر میرسید این دویدن حالش رو بد کرده.
_زود باشید بگیریدش!_ارباب اون رو زنده میخواد حواستون باشه نکشینش!
با شنیدن صداهایی که نزدیکتر میشدن بغضش شکست و گریهاش شدت گرفت. نباید به دست اون آدمها میفتاد، از دست ارباب بیرحمش فدار نکرده بود که حالا گیر مزدورانش بیفته. بخصوص که اون چهار نفر تو بیرحمی زبانزد بردهها و اربابانشون بودن!
مزدورانی که خودشون رو شکارچی خطاب میکردن و کارشون تحت نظر داشتن بردههایی بود که تو زمینهای کشاورزی کار میکردن. بردههایی که زمانی تو سرزمین خودشون آزاد بودن حالا باید به عنوان برده تو زمینهایی کار میکردن که زمانی متعلق به سرخپوستهای آمریکایی بودن و حالا جزو اراضی ثروتمندان اروپایی که به آمریکا مهاجرت میکردن محسوب میشدن._بگیریدش!
با برخورد جسم سنگینی به پاش جیغ بلندی کشید و روی زمین افتاد. درد شدیدی توی پاش احساس میکرد، نگاهش به گرگی افتاد که پشت بهش ایستاده و به اسب سوارانی که دورهاش کرده بودن دندون نشون میداد و خرناس میکشید._بالاخره گیر افتادی موش کوچولوی کثیف!
مرد میانسال بهش نزدیک شد و شلاقش رو بلند کرد، با برخورد شلاق به بدنش جیغ بلندی کشید و چشمهاش رو بست._نانسی! نانسی کجایی؟
با صدای فریاد آشنایی از خواب پرید و نشست. نفسی گرفت واز اتاقش بیرون دوید و با نگرانی به دوستش چشم دوخت: "چیزی شده اِما؟"
نگاه اِما روی موهای نانسی نشست، نیمی از موهاش بافته شده و نیمی دیگه اطرافش رها بودن. با خنده بهش اشاره کرد: "چرا انقدر ترسیدی؟ "
نانسی پوفی کرد و چشم غرهای بهش رفت: "اینطور صدام میکنی و انتظار داری نترسم؟ لحنت طوری بود که فکر کردم اتفاقی برات افتاده."اِما سرش رو به دو طرف تکون داد و با خنده گفت:"نه دختر خوب اتفاقی نیفتاده. یه خبر خوب برات دارم."
نانسی کنجکاو روی زمین نشست و منتظر شد تا ببینه اِما قراره چه حرفی بهش بزنه.اِما کنار دوستش نشست. حرفهایی که رافائل زد و نشونیهایی که دیده بود به خوابهای نانسی بیشباهت نبودن و همین باعث میشد اِما به این فکر کنه که رافائل داره حقیقت رو میگه. با این حال اِما هنوز هم از این مسئله که با یه گرگینه که فقط تو کتابها راجع بهش خونده و فیلمش رو تماشا کرده بود هم کلام شده شوکه و متعجب بود.
_نمیخوای چیزی بگی؟
نانسی پرسید و به سمتش خم شد:"اتفاقی افتاده مگه نه؟"
اِما نفسی گرفت و به طرفش چرخید:"هنوز هم اون خوابها رو میبینی؟"
نانسی سرش رو تکون داد:"حتی همین حالا هم همین کابوس باعث شد بیدار بشم."
اِما لبهاش رو تو دهنش کشید و گفت: خب...من کسی رو پیدا کردم که میتونه کمکت کنه.

STAI LEGGENDO
𖤣𖥧Jungle whisper𖤣𖥧
Lupi mannari*کامل شده* ژانر: گرگینهای، فانتزی، سوپرنچرال کاراکتر: جونگهان، جاشوا، دی ایت، ورنون خلاصه:در دل جنگلی به ظاهر آرام، افسانهای خفته در حال بیدار شدن است. افسانه دو آلفای اصیل که پس از چندین قرن برای بازپسگیری جایگاهشان در کنار یکدیگر خواهند جنگید...