Chapter12

7 1 0
                                    

با صدای ورنون سر چرخوند و ناباورانه به دوست بیهوشش اشاره کرد:"ورنون اون...باورم نمیشه!"
میونگهو بلافاصله کنار جاشوا نشست و نبض جونگهان رو چک کرد. با احساس موضوع عجیبی اخم‌هاش رو در هم کشید و این بار جایی که قلب پسر جا داشت لمس کرد. چشم بسته و به ضربانی که انگار ضرب آهنگ عجیبی به خودش گرفته بود گوش سپرد.

ورنون نگاهی به گرگینه‌های بی‌جان انداخت و ابروهاش با تعجب بالا رفت، بدون اینکه نگاه از این صحنه بگیره خطاب به میونگهو گفت:"انتظار این قدرت رو نداشتم، تصور نمی‌کردم بتونه این حجم از نیرو رو آزاد کنه."

میونگهو چیزی نمی‌گفت، خیره بود به صورت جونگهان و حرف‌های جه ریم تو ذهنش تکرار میشد. در اون لحظه احساساتش رو گم کرده بود، حتی دقیقا نمی‌دونست چه احساسی داره. شبیه آدمی شده بود که از یه کمای چند ساله بیدار شده، نه چیزی به خاطر داره و نه تعلقی به دنیایی که در اون چشم باز کرده.
به آرومی جونگهان رو روی دست‌هاش گرفت و بلند شد. جاشوا نگاه سوالی‌ش رو به ورنون داد تا بلکه دلیل حال عجیب اون آلفا رو بفهمه. ورنون با سنگینی نگاه بتا به سمتش چرخید:"تونستی بفهمی از کجا اومدن؟"
جاشوا از جا بلند شد و با تماشای میونگهو که راه خونه رو در پیش گرفته بود گفت:"گمان می‌بردم از گرگینه‌های وحشی باشن اما اینطور نبود. زخم و حتی کشتن تاثیری روشون نداشت و دوباره سر پا می‌شدن. نمیدونم چه اتفاقی افتاد در یک آن نگاه جونگهان درخشید و با درد روی زمین افتاد. آخرش اینی شد که می‌بینی."

ورنون به جاشوا نزدیک شد و دست‌هاش رو به پشتش زد:"اون قدرت درونی بالایی داره جاشوا. قدرتش مستقیم به کائنات وصله و خودت به خوبی می‌دونی این یعنی چی!"

جاشوابا بهت و چشمانی گرد شده نگاهش رو به چشمان روشن آلفا دوخت و خنده‌ای کرد:"باورم‌نمیشه!"

ورنون دوباره سراغ گرگینه‌ها رفت تا این بار نشانی رو روی بدنشون جست و جو کنه، باید می‌دونست که اون گرگینه‌ها دقیقا متعلق به چه گروهی هستن و در اون حال جواب داد:"فکر نمی‌کردم دوباره اون قدرت خالص به دنیا برگشته ولی ظاهرا این اتفاق افتاده‌‌...اون‌ها متعلق به گروه رابرت هستن."

جاشوا از پشت به مرد نزدیک شد و بالا سرش ایستاد، چشم به گرگینه‌ی بی‌جان دوخت و پرسید:"می‌شناسیش؟"

ورنون بلند شد و دست‌هاش رو تکوند:"البته که می‌شناسم. هر دردسر عجیبی تو ناتینگهام پیش بیاد کار همین مرده."

با رایحه‌ی آشنا و جدیدی جاشوا کنار ورنون ایستاد و نگاهش به قامت مرد جوانی افتاد موهای نارنجی و سفید بدنش به آرومی در حال محو شدن بود و نفس می‌زد. بدن برهنه‌اش به کبودی میزد. زخم بزرگی روی شونه‌ی برهنه‌اش دیده میشد و خونریزی شدیدی داشت.
جاشوا با نگرانی خودش رو به روباهینه رسوند:"اسکای؟ چه بلایی سرت اومده؟"
اسکای روی زانو افتاد و خیره به آلفایی که می‌دید گفت:"رابرت...رابرت باب رو با خودش برده!"
...
_نمیخوای به حرف من گوش بدی میونگهو؟
با شکستن سکوت توسط جه ریم اخم‌هاش رو بیشتر در هم کشید. تمام تلاشش رو می‌کرد تا خشمش رو سر بتای بیهوش خالی نکنه.
_دارم بهت میگم ویرجینا زنده‌اس!
دست میونگهو که برای گذاشتن حوله رو پیشونی جونگهان بلند شده بود متوقف شد. لرزش دست و شونه‌هاش از چشم جه ریم دور نموند.
با تردید قدمی به جلو گذاشت و با لحنی که آروم‌تر شده بود ادامه داد:"باید ممنون جاستین باشی. اون این همه مدت اجازه نداد کسی از ویرجینا خبردار بشه. اون پسر میخواد جای ویرجینا رو بگه اما می‌ترسه."
میونگهو در ظاهر آرام و خونسرد بود اما درونش شعله می‌کشید. دائم صحنه‌ی مرگ ویرجینا جلوی چشم‌هاش رژه می‌رفت و نفس کشیدن رو براش سخت‌تر می‌کرد. همیشه آرزو داشت که فقط یک بار ویرجیناش رو ببینه. آرزوش برآورده شده بود اما میونگهو نمیدونست جیکار باید بکنه. اصلا میتونست تو چشم‌های ویرجینا نگاه کنه و دوباره جمله‌ی "دوستت دارم" رو به زبون بیاره؟ چطور می‌تونست بهش اطمینان بده که دیگه آسیبی نمی‌بینه وقتی خودش اصلی‌ترین دلیل صدمه دیدنش بود؟
دست جه ریم روی شونه‌اش نشست و تحمل بغضی که راه گلوش رو بسته بود سخت می‌کرد:"اون دنبالت می‌گرده میونگهو. همه جا رو دنبالت گشته و پیدات نکرده."
_کجاست؟
با صدایی که به زحمت شنیده میشد پرسید و جه ریم ناباورانه به شکستگی صدای مرد گوش داد. میونگهو کسی نبود که تحت هیچ شرایطی ضعفش رو نشون بده اما انگار عشق قاعده‌ی متفاوتی داشت.
_جاستین میدونه کجاست. به خاطر امگای مورد علاقه‌اش نخواست ویرجینا دوباره دست اشلی بیفته. الان‌ خواسته‌ای داره و در ازای برآورده شدنش جای ویرجینا رو بهت میگه.
میونگهو نگاه از جونگهان بیهوش گرفت و تو چشم‌های جه ریم خیره شد. از نگاهش می‌تونست بخونه که دروغ نمیگه و حرف‌هاش حقیقت دارن:"چی میخواد؟"
جه ریم گوشه‌ی لبش رو بالا برد:"امنیت خودش و امگای مورد علاقه‌اش. اومدن جاستین تو گروه اشلی از اول هم اشتباه بود، باید هر طور شده بیاد بیرون."
میونگهو خیره نگاهش کرد و رو گرفت از اون بتا. چشم‌هاش ریز شده بودن و به سختی مشغول فکر کردن بود‌. با اینکه می‌تونست صداقت جه ریم‌رو احساس کنه اما قصد بی‌احتیاطی هم نداشت. نمی‌تونست قبول کنه اون دو بتا صرفا در ازای جونشون بخوان این لطف رو در حقش بکنن. دست کم راجع به جه ریم چنین چیزی تعریف نشده بود.
_نشونی‌اش رو بگیر و برام بیار.
جه ریم تکونی خورد:"پس جاستین..."
_از این خونه برو بیرون و با نشونی بیا جه ریم.
میونگهو با لحنی قاطع و جدی رو به بتا غرید و جه ریم ترجیح داد به خواسته‌ی آلفا عمل کنه. پس بدون حرف از کلبه خارج شد و رفت.
میونگهو با رفتن جه ریم حوله رو داخل کاسه‌ی آب انداخت و بلند شد. نفس‌های جونگهان به حالت عادی برگشته بود و به زودی به هوش میومد.
لباس به جا مونده از ویرجینا رو از روی صندلی به دست گرفت و بو کشید. روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد، چنان لباس رو تو آغوشش گرفته بود که انگار ویرجینا رو در آغوشش داره. چشم‌هاش بی‌توجه به بی‌حسی‌ای که دچارش شده بود بارید و نفس کشیدن براش سخت شد.
شبیه بچه‌ای به نظر می‌رسید که کسی رو نداره و تو خونه‌ی بزرگ و تاریکی تنها مونده.
_چطور باهات رو به رو بشم ویرجینای من؟ چطور میتونم تو چشم‌هات نگاه کنم؟
شرمندگی و پشیمانی دو حسی بود که در اون لحظه تجربه می‌کرد. اگه واقعا ویرجینا زنده بود و پیشش برمی‌گشت چطور می‌تونست باهاش رو به رو بشه؟ چطور می‌تونست زندگی بر باد رفته‌ی عزیزش رو جبران کنه؟
میونگهو به همون اندازه که مشتاق دیدار ویرجینا بود ازش فرار می‌کرد. همونقدر که دوست داشت دوباره جسم ظریفش رو در آغوش بگیره، میخواست ازش فرار کنه. نمی‌دونست چطور باید با احساسی که مدت‌ها تحملش کرده بود به زبون بیاره و چیکار کنه.
آه کشید و با صدای ناله‌ی ضعیفی پشت دستش رو روی چشم‌هاش کشید. جونگهان به هوش اومده و نیاز به کمک داشت.
...
صدای جیغ و داد دختری جوان خیابون رو پر کرده بود. دختری آسیایی که تنها تی شرت سفیدی به تن داشت و بی‌توجه به سرمایی که وحشیانه به تن و بدنش می‌تاخت با پاهای برهنه می‌دوید. هق می‌زد و در اون لحظه به نظر می‌رسید که تعادل روحی نداره. کسی از آتشی که درونش برپا شده بود خبر نداشت و نمی‌دونست چه دلیلی اون رو به این جنون کشونده.
کسی از دردی که قلبش رو چنگ زده بود خبر نداشت و نمی‌دونست چه داغ بزرگی رو داره تحمل می‌کنه.
حتی وقتی پاش سر خورد و روی زمین افتاد هم کسی نپرسید که چیشده. سرمای هوا انگار بر حس کنجکاویشون غلبه کرده و در عوض قضاوتشون رو جون داده بود.
_دختره پاک دیوونه شده!
_فکر کنم تعادل روحی نداره!
_شاید بهتره کمکش کنیم.
صدای آدم‌هایی که دور و برش جمع شده بودن رو می‌شنید و انگار نمی‌فهمید که چی میگن. حتی چند نفری که قصد کمک بهش داشتن رو نادیده می‌گرفت. سرما پاهاش رو بی‌حس کرده بود و می‌لرزید.
کارولین وحشت زده کنارش نشست:"داری چیکار میکنی بینگ بینگ؟ بیا بریم تو."
جاستین با نگرانی رو له روش نشست:"باید برگردیم خونه!"
بینگ بینگ نگاه ملتمسش رو به چشم‌های ترسیده‌ی پسر دوخت و بازوش رو گرفت. صداش از سرما می‌لرزید و کلمات رو به سختی ادا می‌کرد:" برام مهم نیست...که چرا پنهانش کردی...فقط...من رو ببر...من رو ببر پیشش...میخوام ببینمش...من...باید...پیشش...باشم."
جاستین چشم‌هاش رو با درد بست و دست یخ زده‌اش رو گرفت:"ولی من نمیدونم کجاست. باید منتظر دوستم باشیم تا بیاد. لطفا برگرد خونه! قول میدم اگه خبری شد حتما بهت بگم."
کارولین با چشم به جاستین اشاره کرد. هنوز تو شوک شنیده‌هاش بود و باورش نمی‌شد که جاستین چنین کارهایی کرده باشه. صبح زود که جاستین به دیدنش اومد و با لحنی جدی خواستار صحبت باهاشون شد تصور نمی‌کرد چنین چیزهایی ازش بشنوه. حتی فکر کردن به اینکه جاستین تمام مدت با بزرگ‌ترین دشمنشون زندگی می‌کرد باعث میشد بدنش به رعشه بیفته. با این حال حالا رسیدگی به حال بینگ بینگ مهم‌تر بود.
هر دو زیر بازوش‌رو گرفتن و به سختی بلندش کردن. جاستین کارولین رو کنار کشید و با یه حرکت بینگ بینگ رو تو آغوشش گرفت.
دخترک با بی‌حالی و درد گریه می‌کرد و نق میزد:"باید ببینمش!...من رو...ببر پیشش...اون تنهاست...داره...درد میکشه...من رو ببر پیشش."
جاستین بدون حرف راه خونه‌شون رو پیش گرفت. می‌دونست که با این اعتراف تمام فرصتی که داشت از بین برده اما احساس پشیمانی نداشت. مطمئن بود که کارولین از آسودگی خاطر دوستش خوشحال خواهد شد و این براش کافی بود. تنها کاری که باید انجام‌ می‌داد رسوندن ویرجینا به میونگهو بود و بعد؟ بعدش رو کسی نمی‌دونست. به بعدش فکر نکرده بود و ترجیح میداد فعلا بهش فکر نکنه. کار مهم‌تری برای انجام دادن‌داشت.
.......
_این روزها تعداد شب‌هایی که از بقیه جدا میشی و تنهایی به صبح می‌رسونی زیاد شده سونیونگ.
اِما کنار سونیونگی که به درخت بزرگی تکیه داده و روی زمین نشسته بود ایستاد. بعد از به هوش اومدن اسکای و برگشت جونگهان و میونگهو، سونیونگ از بقیه فاصله گرفته و دورتر از خونه به تماشای آسمون شب نشسته بود. نه ستاره‌ای پیدا بود و نه ماه؛ چشم‌های بتا هم البته آسمون‌ رو نمی‌دید. سونیونگ خیره به سیاهی بی‌پایان به دنبال افکارش می‌دوید، بدون توجه به صداها و رایحه‌ای که اطرافش جریان داشت.
به اونچه که از هلن شنیده بود فکر می‌کرد و به سرنوشتی که در انتظارش بود.
با شنیدن صدای اِما آه خسته‌ای کشید و با اشاره به آسمون سیاه که تاری ابرها رو میشد روی تنش دید گفت:"آسمون به سرخی می‌زنه، بزودی دوباره قراره برف بیاد."
اِما دست‌هاش رو دور بدنش حلقه کرد تا از نفوذ سرما به کاپشن سیاه و چرمش جلوگیری کنه:"بهتر نیست بگی چی اذیتت میکنه؟ نگاهت مثل همیشه نیست سونیونگ، عوض شده. حسرتی توی نگاهت هست و من نمیدونم دلیلش چیه. چه اتفاقی برات افتاده؟"
سونیونگ دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت و زبونش‌رو روی لب‌هاش کشید، خنده‌ای سراسر تاسف روی لب‌هاش نقش بست و در جواب سوالش گفت:"گاهی تو زندگی اتفاقاتی میفته و تو هیچ قضاوتی راجع بهش نداری. حتی اگه ظاهرش خوب و یا بد مطلق باشه، باز هم نمیتونی بگی این اتفاق مطلقا خوب یا بد بوده. پیشامدها به مرور زمان مفهوم متفاوتی به خودشون میگیرن. خاطره‌ای که همیشه زجرآور بوده تبدیل میشه به علتی برای آسودگی و خوشحالی امروزت؛ یا خاطره‌ای که همیشه به خوبی ازش یاد میکردی میشه عامل تمام بدبختی‌هات."
تکه چوبی که توی دستش بود رو زمین انداخت و بالاخره نگاهش رو به چشم‌های درخشان دختر دوخت. پاهاش رو دراز و با دست به روی پاهاش اشاره کرد.
اِما روی پاهای سونیونگ نشست و در حالی که موهای سیاهش رو پشت سرش میروند پرسید:"حالا چه اتفاقی در گذشته‌ی تو افتاده که اینطور پریشون شدی؟ یه اتفاق خوب که حالا داره بد تعبیر میشه؟"
سونیونگ دستی به موهای اِما کشید و بلافاصله جواب داد:"رازی که من ازش بی‌اطلاع بودم و فهمیدنش قدری برام سنگین بود."
صداش رو پایین آورد و با شوخ طبعی همیشگیش گفت:"راز تولدم برام فاش شد و باید بگم اصلا خوشحال نشدم."
بی‌توجه به نگاه سوالی اِما بدنش رو تو بغلش کشید و به خودش فشار داد تا سرمایی که وجودش رو گرفته بود کم کنه:"تو چرا این وقت شب بیرونی؟ باید الان خونه باشی وگرنه سرما میخوری."
اِما از این عوض شدن بحث احساس خوبی نداشت، به نگاهی که سونیونگ داشت حس خوبی نداشت و به رازی که به نظر می‌رسید به این زودی آشکار نخواهد شد. سرش رو به سینه‌ی بتا تکیه داد و چشم‌هاش رو بست:"اون کیتسونه...فکر می‌کردم اون هم قدرت ترمیم داشته باشه."
سونیونگ عطر ملایم موهای عزیزش رو وارد ریه‌هاش کرد و در جواب گفت:"البته که اینطوره! اون‌ها مثل گرگینه‌ها قدرت ترمیم دارن؛ اما کسی که زخمیش کرده گرگینه‌ی عادی‌ای نیست."
اِما سرش رو از سینه‌ی سونیونگ فاصله داد تا بتونه به چشم‌هاش نگاه کنه:"اما اون‌ها چرا باب رو بردن؟ اسکای گفت اون یه روباهینه‌ی ساده‌اس."
سونیونگ اخم کرد:"روباهینه‌ی ساده‌ای که برای بردنش نقشه کشیدن؟ به گمونم درگیری جاشوا و جونگهان با اون گرگینه‌ها وسیله‌ای بود برای حواس پرتی. رابرت میدونست این بهترین راه برای گیر انداختن اون‌ کیتسونه‌هاس."
اِما دست به سینه شد:"منطقیه! اما اگه قصدشون این‌بود چرا همونجا کارشون رو تموم نکردن؟ اون‌ها که تونسته بودن بهشون مسلط بشن!"
سونیونگ چشم‌هاش رو با کلافگی بست و چیزی نگفت.
اِما با آگاهی از آشفتگی درون بتا دیگه ادامه نداد. در عوض، با سرانگشت‌هاش پوست گردن مرد رو لمس  و با باز شدن چشم‌هاش بوسه‌ی آروم و عمیقی رو باهاش شروع کرد. لب‌هاش به آرومی روی لب‌های سونیونگ حرکت می‌کرد و از مزه‌ی لب‌های کوچیکش لذت میبرد.
دست سونیونگ روی کمر اِما نشست و ناخناش رو روی کمرش کشید. اِما با احساس تیزی ناخن‌هایی که روی کمرش کشیده میشد، تکونی خورد و خودش رو به بتا نزدیک‌تر کرد. زبونش رو وارد دهن سونیونگ کرد، دست‌هاش دور گردن بتا حلقه شد و موهای پشت سرش رو تو چنگش گرفت. صدای بوسه‌شون سکوت جنگل رو می‌شکست و اشتیاقشون رو بیشتر می‌کرد.
جیسونگ بالا رفتن حرارت بدنش رو حس می‌کرد. این تغییر دمای ناگهانی عادی نبود و به خوبی می‌دونست چه اتفاقی داره براش میفته. قلبش با سرعت دو برابری خون رو به رگ‌هاش پمپاژ می‌کرد و گونه‌هاش از حرارت درونش سرخ شده بود. زبون اِما رو مکید و بتای درونش به خرخر افتاد.
اِما با احساس تغییرات سونیونگ و خشونت کمی که به رفتارش تزریق شده بود چشم‌هاش گرد شد. راجع به این تغییرات خونده بود و می‌دونست این تغییر رفتار دلیلش چیه. همین موضوع هیجان زده و کمی نگرانش می‌کرد.
سونیونگ با ولع زبونش رو روی لب‌ها، چونه و گردن اِما کشید و با صدای هیس بلندش چشم باز کرد.
چشم اِما که به نگاه وحشی و براقش افتاد نفسش برید. تیله‌های سیاه بتا با رگه‌های درخشانی می‌لرزید و نفس‌های داغش روی صورتش پخش میشد. دندون‌هاش روی هم کلید شده بود و فشار انگشت‌هاش روی کمرش بیشتر میشد.
مسخ قدرتی بود که از وجود مرد ساتع میشد و بالاخره با خرخری که سونیونگ کرد به خودش اومد.
سونیونگ اِما رو بلند کرد و ازش فاصله گرفت. با فشاری که به دندون‌هاش میاورد غرید:"برگرد...خونه...سعی کن...نزدیک من...نشی."
اِما با تردید قدمی به جلو گذاشت:"من...میدونم چه اتفاقی افتاده."
سونیونگ با اخمی که به واسطه‌ی درد و حرارت بدنش غلیظ‌تر شده بود جواب داد:"پس‌...بهتره ازم دور بشی."
اِما دست‌هاش رو مشت کرد و با نگرانی پرسید:"اما تو میخوای چیکار کنی؟...هی سونیونگ!"
سونیونگ بی‌توجه به حرف‌های اِما غرید و در حالی که بدنش به حالت حیوانی خودش درمیومد از اِما دور شد.

𖤣𖥧Jungle whisper𖤣𖥧Where stories live. Discover now