به ساعتی که مچ دست چپشو بغل کرده بود نگاهی انداخت، چیزی تا جلسه نمونده بود..
قفل کشوی پایینی رو باز کرد و قرص آرامبخشی رو کف دستش انداخت و بعد هم به داخل دهان..
بدون آب قورتش داد و از جاش بلند شد که همون لحظه در به صدا درومد..
_بیا داخل
×قربان باید بریم آقای پارک و وکیلشون توی اتاق جلسهان
برای منشی سری تکون داد و بعد از جا به جا کردن عینک روی بینیش و بعد چک کردن کفش و البته باز هم ساعتش راضی شد تا همراه دستیارش به اتاق دیگه برن.._سلام آقای پارک، خوشحالم اینجا میبینمتون
×همچنین جناب جئونبعد از خوش آمدگوییهای مرسوم هرچهار نفر حاضر سرجاشون نشستن
این اولین ملاقات حضوری بود که با شرکت پارک داشتن، تمام ملاقاتهای قبلی غیرحضوری و از طریق ایمیل بود..***
خندۀ عصبی ای کرد...توجیح های مسخرۀ کلاینت خبره ای که تا حالا حتی کوچک ترین نقصی توی کار و برنامه ریزیش نبوده اعصابشو حتی بیشتر از قبل بهم میریخت..
+اوکی...حتما همینطوره که تو میگی..ولی به این فکر کردی که فردا قراره کدوم مادرفاکری رو بفرستی روی ران وی؟؟؟
+هیچ چیز لعنت شده ای غیر از شو فردا برای من اهمیت نداره فهمیدی؟؟..هر چی میخواد بشه بشه..اما تا قبل از اینکه روز نصف بشه یکی رو برای فردا پیدا میکنی..و اگر نتونی چشمامو روهمۀ سابقه درخشانت توی اجنسی میبندم و تمام.خب درسته که قدرت اونها انقدر زیاد بود که با این اشتباهات کوچک ترین لطمه ای به اعتبار کمپانی مدلینگش وارد نمیشد اما پارک جیمین...کاملا ایده آل گرا بود و میخواست که همه پرسنلش همین طور باشن..اینکه بخاطر مریضی یکی از مدل هاشون عملکردشون ناقص بشه چیزی بود که قطعا قرار نبود کلاینت اجازه بده اتفاق بیوفته..چون وقتی که مدیر عامل پارک جیمین باشه..هیچ چیزی چاره جز بی نقص بودن نداره..
جیمین انقدر به این موضوع اهمیت میداد که برای رسیدگی بهش، جلسه نهایی که مبنی بر قرارداد رسمی با کمپانی دیور رو به برادرش واگذار کرده بود..
***
×امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم آقای جئون
نامجون بلند شد و به دنبالش بقیه هم..
ابرویی که با پیرسینگ تزئین شده بود رو با انگشت خاروند و لبخندی یه طرفه زد
_از طرف ما مشکلی پیش نمیاد
×این یعنی از طرف ما میاد؟
_نه فقط خودمون رو تضمین کردم
×منم تضمین میکنم، شرکت ما به خوبی جواهراتتون رو به بقیه ارائه میکنه
_حتما همینطورهجونگکوک که دیگه داشت از زمان زیاد و صحبتی که قرار نبود تموم بشه خسته میشد به هوسوک اشارهای کرد تا درو باز کنه..
بعد از خداحافظی آخر، پارک و وکیلش رفتن و جونگکوک تونست نفس راحتی بکشه..
قانع کردن بقیه و خوب به نظر رسیدن جلوشون خیلی کار سختی بود و بخاطر پدرش مجبور بود اینهارو تنهایی انجام بده، جونگکوک فقط میخواست دور از هر آدمی جواهراتشو طراحی کنه که پدرش از یقش گرفته بودش و پشت میز مدیریت نشونده بودش و اون بدون هیچ حق انتخابی مجبور به اداره کردن شرکت پدرش شده بود..
YOU ARE READING
𝐒𝐀𝐕𝐀𝐆𝐄 𝐑𝐎𝐒𝐄
Fanfiction_اومده بودم تا چیزی که مالِ منه رو از خونت ببرم +چیزی که مال توعه...تو خونه من جامونده؟ +چند ماهی شده که اینجا نیومدی..سرت به جایی خورده جئون؟؟ _خودت پسر، تو مالِ منی +چی گفتی؟..من؟..من مال توام؟؟ _رد دستام هنوزم رو تنت میسوزه، خودت ندونی بدنت میدون...