❄︎ 1 ❄︎

833 112 65
                                    


نگاه بی حس و خنثی اشو بین افراد داخل ون محافظت شده پلیس ، چرخوند
اون اینجا چیکار میکرد؟
بین یه مشت قاتل و بیمار روانی!
قطعا جای کیم سوکجین جراح و پزشک موفق مغز و اعصاب سئول که تمامی کشور ها برای داشتنش دعوا میکردن اینجا نبود
اون نابود شد
درست وقتی که براش پاپوش دوختن و اونو بی گناه به اینجا فرستادن زندگیش متوقف شد
همه چیز از اون شب نحس و لعنتی شروع شد؟
همون شبی ک وقتی یه رزیدنت بی تجربه و ساده لوح بود پای یه مرد رو به مرگ رو به داخل خونش باز کرد و مداواش کرد
از همون زمان نحسیش شروع شد نه؟
یکی یکی اتفاقای نحس و بدبختی
اول دوست دختر و معشوقش اونو ول کرد
تو بدترین موقعیت ، زمانی که سعی میکرد با افسردگی مرگ مادربزرگش و فشارای زندگیش کنار بیاد و بعد با فشارای شغلش روبرو شد

ولی خب اون بلند شد ، بلند شد و به یه جراح موفق و مشهور تبدیل شد
نیم نگاهی به نوک انگشتای پینه بسته اش انداخت ، همشون بخاطر عملای زیادش و به دست گرفتن تیغ هایی بود ک بارها و بارها جون ادمارو باهاش نجات داده بود
لبخند تلخی زد
جون ادما رو نجات میداد؟ حداقل نه تا اخرین بار...شایدم نه ، نمیدونست
حتی نمیدونست حرفای قاضی و رسانه های خبری درسته یا چیزی ک با دستاش انجامش داده

ولی دیگه براش مهم نبود
هیچ چیزی نمیتونست از این جهنم نجاتش بده
از زندان فوق امنیتی و محافظت شده کره جنوبی!
جایی که فقط برای اشغالای روانی و طرد شده از جامعه بود
چطور کار سوکجین به اینجا کشید؟
با یه سهل انگاری؟ این غیرممکنه!
حداقل سوکجین هنوز قبولش نداره
با توقف ون از افکارش بیرون اومد و قبل از اینکه بتونه واکنشی بده با شدت به بیرون از ون هلش دادن و به خاطر بسته بودن دستاش و نبود تعادل با شدت زمین خورد
خب عالیه! شروع محشری برای ورود به زندانه مگه نه؟
سعی کرد بلند بشه و توجهی به کنایه ها و خندیدنای بقیه زندانیا نکنه
مثل بقیه سمت ورودی راه افتاد و با رسیدن به سالنی مجبورشون کردن داخل صف بیستن تا وسایلشونو تحویل بگیرن
بغض به گلوش چنگ میزد ، از زمان دستگیریش و حتی توی دادگاهم یه قطره اشک نریخته بود و الان قلبش داشت خودشو پاره میکرد تا گریه کنه و خودشو نجات بده
لباشو محکم بهم فشار داد
نه..الان نه!
با رسیدنش به میز ، افسری دست هاشو باز کرد و ست لباس نارنجی همراه شماره زندانشو بهش گفت
8423..جالبه!
پوزخندی زد و بدون توجه به تذکر و حرفای افسر سمت گوشه سالن راه افتاد
جایی ک باید لباساشو عوض میکرد...اوه فاک..جلوی این همه منحرف روانی؟ عالیه!

سوکجین بدن به شدت سفید و بی نقصی داشت و این چیزی نبود که از چشم گرگای گرسنه اینجا مخفی بمونه
فقط مسیح باید کمکش میکرد
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم بمونه
باتوما و شوکرای توی کمر نگهبانا واقعا دردناک به نظر میومدن ، نمیتونست اعتراض کنه
پشتشو به بقیه کرد و سعی کرد با نهایت سرعت لباساشو عوض کنه
درست موقعی ک در حال بالا کشیدن شلوارش بود با حس ضربه دستی ک روی باسنش فرود اومد خون تو رگاش یخ بست
به سرعت شلوارشو بالا کشید و سمت کسی که بی شرمانه اسپنکش کرده بود برگشت
-تو...الان چه گوهی خوردی مرتیکه؟

False CompensationWhere stories live. Discover now