Unbelievable

88 13 16
                                    

با چیزی که دید و شنید چشماش سیاهی رفت و پاهاش سست شد.
اون هوسوک بود و اون یکی....
اشک تو چشماش جمع، چیزی که میدید رو باور نمیکرد، هوسوکی که در آغوش مرد مورد علاقش با عشق میخندید و بهش میگفت دوست دارم
، قلبش با تمام وجود ازش میخواست فرار کنه و مغزش میگفت بمون و ببین حتی ذره ای به تو احمق اهمیت نمیداد...
به محض این که صورتشون به سمت در برگشت با تمام وجودش فرار کرد، آرزو کرد که ندیده باشنش
فقط میدوید، انگار که تمام وجودش پاهاش شده بودن، از مدرسه اومد بیرون و به سمت خونه ی خالی از هر موجودی روونه شد، اون روز جیمین سابق از دست رفت ، اون روز تنها چیزی که ازش باقی موند جسم لرزان و بی دفاعش بود، جیمین اون روز مرد...
جیمین اون روز از درون مرد و فقط جسمش باقی موند...

(پایان فلش بک)

.
.
.
.
.
.

با یاد آوری گذشته دوباره به سمت پنجره ی اتاق رفت، خواست خودشو بندازه که مثل همیشه اون فرشته ی لعنت شده لباسشو از پشت گرفت و کشیدش

به چهره‌ی درمونده‌ش نگاهی انداخت، بی توجه به حالش با تمام وجود فریاد کشید

"باز دوباره لعنتی؟"

با صدای گرفته و خش دارش مثلا داد زد
"تو به من چیکار داری؟ تو فقط مسئول اینی که منو با خودت ببری"

"گفتم انجامش نمیدم، اصلا تو کی هستی که برای من حق تعیین میکنی؟"

ابرای قرمز چشماش نمیخواستن دست از باریدن بارون بردارن، چیزی تا بیهوشی فاصله نمونده بوده که دستای بزرگش شونه هاشو محکم گرفت و تکونش داد

"به خودت بیا، ببین این چند وقته چه چقد داغون شدی، آدمای دیگه ای هم هستن فقط اون رو نبین، ببین دوستای دیگت هم هستن، ببین هوسوک هنوز هست، میدونم خودتم خوب میدونی دوست صمیمیت تقصیری نداره، ببین...
ببین...
همه ی اینارو ببین.......ببین...من هس...تم، ببین فرشته ی مرگ هم بهت اهمیت میده، هر چقدر هم که خوشت نیاد من هستم، همیشه این...جام"

همه ی این حرفا با اخم کوچیکی که روی صورتش جا گرفته بود گفت، تمسخر آمیزه نه؟
فرشته‌ی مرگ خجالت بکشه یا احساساتی بشه، ولی خب...اون هم احساسات داره

نگاهی به صورت جیمین کرد، آروم تر شده ولی هنوز هق‌هق میکرد، رد اشک مثل سپر روی کل صورتش رو گرفته بود
نگاهی بهش انداخت همین الانشم خیلی گناه ها انجلم داده بود، ولی...اون جبمین بود، کسی که دل سنگی فرشته‌ی مرگ رو به رحم آورده بود، با کمی تردید دو طرف صورتشو گرفت و با انگشتای شصتش سپر اشک هاشو شکست

"من باید برم..."

داسش رو برداشت و به سمت همون پنجره رفت

"وایستا!!"

سعی کرد صورتش رو خنثی نشون بده و کاملا هم موفق شد

"چی شده؟"

جیمین با خجالت سرش رو انداخت پایین صدای شرمگینش تو اتاق پیچید

"م..ممنونم و ببخ..شید"

ازراعیل تنها به تکون دادن سر بسنده کرد و در یک صدم ثانیه نا پدید شد، نسیم سردی تو اتاق رقصید و رفت

در حد مرگ خوابش میومد، سریع خودشو رو تخت انداخت و اصلا نفهمید شخصی به گوشیش پیام داد....

[سلام دونسونگ عزیزم، امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی، آخه من همه چیزی اول به تو میگفتم ولی میدونی.... اینقد خودم تو شوک بودم که یادم رفت بهت بگم، و تو مجبور شدی آخرین نفر بفهمی.
دلم خیلی برات تنگ شده جیمینی باید حتما یه روز قرار بزاریم دوباره همیدیگرو ببینیم میدونی؟
به قول معروف پارسال دوست امسال آشنا ولی برای منو تو میشه پارسال دوست امسال هیچی.
بگذریم راستی کتابت چی شد؟ تمومش کردی؟ خیلی هیجان زدم کتاب جدیدتو بخونم، مطمعنم از کشوری به جهانی تبدیل میشه این یکی، از چند روز پیش مخ یونگی رو خوردم که برام بگیره و میدونی چی گفت؟
:یکم دیگه صب کن تموم زندگیم واسه روز تولدت تمام جلداشو واست میخرم.
وایییی جیمین خیلی ذوق کردم، وقتی ازم پرسید نویسندش کیه با یه غروری که نمیدونستم از کجا اومده بهش گفتم
:بهترین و عزیز ترین دوست و خانواده ی زندگی جناب آقای نویسنده ی بزرگ پارک جیمین.
آخرشم کلی خندیدم
ولی قیافه ی یونگی وا رفت انگار عجیب ترین حرف دنیا رو بهش زده باشی، نمیدونم چرا ولی به هر حال ولش کن.

خب جیمین ببخشید یه تومار واست نوشتم، امیدوارم همیشه عالی باشی جیمینی
از طرف هیونگت جانگ هوسوک

فایتینگ♡♡]

..............

سلامم
امتحانامممم
بدم میااااد

با عشق ♡♡

@Andia7

Gray area {Yoonmin}Where stories live. Discover now