Abscond

74 10 3
                                    

زندگی هر آدمی پر از سوال های مختلفه. اما یکی از سوال هایی که بدون استثنا همه ی آدما میپرسن اینه
چرا؟..
خب...جواب های زیادی برای این سوال هست
اما هر کدوم نوع خودش رو داره
بعضی از چرا های زندگی بخاطر غم و حسرته
بخاطر عذاب وجدان ها و پشیمونی ها
بخاطر خیانت، درد، گمراهی...

زندگی جیمین هم کاملا از همین چرا ها پر شده
ولی خیلی ها فکر میکنن حالش خوبه
یه جمله‌ی کلیشه ای هست که میگه انسان نمیتونه از دست سرنوشت فرار کنه
و جیمین تازه معنی این جمله رو فهمیده بود
همون‌جا
در همون نقطه و زمان
روی نیمکت درحالی که با یونگی چشم تو چشم بود

دفترشو محکم بست و سعی کرد وسایلش رو جمع کنه و از در پشتی فرار کنه. اما دیگه کار از کار گذشته بود. یونگی آروم به سمتش قدم بر می‌داشت
و جیمین رو بی حرکت میکرد، سعی کرد خودش رو آروم کنه و به سرد ترین حالت ممکن در بیاد
همونطور که خود یونگی بعد از اون روز لعنت شده باهاش رفتار میکرد...
ولی مگه لرزش دست ها و صداش آروم میشد؟
البته که نه!!

یونگی دیگه بهش رسیده بود
مثل همیشه زیبا و پرستیدنی..
موهای سیاهش به زیبایی حالت گرفته بودن
چشماش سرد و عمیق بود
چهره ی بی تفاوتی داشت، انگار بعد از مدت ها فردی قدیمی و بی اهمیت رو دیده بود. این جیمین رو شکسته تر از قبل میکرد، اون و بقیه‌ی دوستاش همیشه باهم بودن، خوش میگذروندن و خاطره میساختن اما جیمین هیچوقت بهش خوش نمیگذشت و خاطره‌ی خوبی نمی‌ساخت
بعضی وقت ها حس می‌کرد باید از یونگی متنفر باشه، اما مگه اختیار قلب آدم دست خودشه؟

هر دفعه که سعی کرد با احساسش بجنگه از یونگی فاصله بگیره فقط بیشتر درد کشید، بیشتر حسرت خورد، بیشتر عذاب وجدان گرفت، بیشتر پشیمون شد
از فرار کردن خسته بود
از پنهان شدن خسته بود
خسته بود که نمیتونست با احساساتش کنار بیاد

با صدای مرد از خلسه غمش بیرون اومد

"سلام جیمین شی خیلی وقته ندیدمت"

جیمین شی؟

آه..البته...چرا باید به شکل دیگری صداش کنه؟
خیلی مضطرب بود ولی با تمام وجود سعی کرد خودشو عادی نشون بده

"س.سلام...یون...گی شی"

لعنت!!! حتی کلمه رو هم درست نگفت. نمیتونست حالت خاصی رو از رو چهره‌ی یونگی بخونه

"خیلی وقته ندیدمت جیمین شی، هوسوک همیشه تعریف کتاباتو میکنه"

با این چیزی در دلش لرزید. هوسوک از اون تعریف میکرد؟
توی دلش هزاران بار از هوسوک تشکر کرد

"واقعا؟"

ایندفعه موفق شد چهره اش رو سرد و عادی بگیره انگار این یه چیز معمولیه که همه کتاباشو دوست دارن

"اوهوم، همیشه ازم میخواست تا برات جلد جدیدشو بگیرم، حالا که دیدمت خوب شد. میخواستم راجب به کتاب ازت بپرسم، داستانش چیه؟ در ارتباط با چیه ؟ راستش خیلی کنجکاوم که چی مینویسی که هوسوکی اینقد دوستشون داره."

هوسوکی؟
درسته...
کتاب ناکامل رو با دلخوری بدون اینکه نگاهی به یونگی بندازه بهش داد.

"میتونی پشتش رو بخونی؛ یه خلاصه درباره اش نوشتم"
یونگی کتاب رو گرفت و با حالت جالبی به کتاب چشم دوخت. بعد از چند دقیقه دوباره به همون حالت سرد و خشک برگشت و کتاب رو به جیمین برگردوند

"حالا فهمیدم چرا هر کسی که کتاباتو می‌خونه جذبش میشه تو واقعاً نویسنده ماهری هستی..."

دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. دلش می‌خواست همون جا بشینه و کل روز رو گریه کنه. سرش رو به سختی بالا آورد ولی سعی کرد توی چشای یونگی نگاه نکنه
اما به محض اینکه سرش را بالا آورد چشماشون مثل دو آهنربا به هم متصل شدن. تمام خاطرات جیمین مثل یک فیلم از جلوی چشمش رد شد زمانی که یونگی به شیرینی نگاش می‌ کرد بهش می‌گفت تو کیوت‌ترین انسان جهان هستی و جیمینم با خجالت بهش می‌گفت ممنون هیونگ. نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه فقط در یک لحظه همه چیز رو فراموش کرد و با همون لبخندای چشم هلالی که مخصوص یونگی بود به عمق چشایی یونگی نگاه کرد

"خیلی ممنون هیونگ م-"

وای خدا اون چیکار کرده بود؟ چشماش با دهن باز از سر تعجب سر به پایین انداخت.
یونگی هم دست کمی از جیمین نداشت داشت با چشم‌هایی بزرگتر از حالت عادی و ابروهایی به سمت بالا حرکت کرده بود جیمین نگاه می‌کرد
جیمین سریع وسایلشو جمع کرد

"م-من دیگه باید برم.."

و با تمام توان از اونجا دور شد و ندید که یونگی داره بهش نگاه میکنه

_____________________

سلام به همگی
وای ریدرهای عزیز من واقعاً از شما عذر می‌خوام
راستش من راست دستم و انگشتای دست راستم در حین بسکتبال شکست ( مطمعنم تقریبا همتون یبار توپ به انگشتاتون خورده:/)
و البتهههه بیاین سرعت اینترنت عزیزمون رووو فراموش نکنیم:)))😅😅
از الان بیشتر آپ می‌کنم
با عشق
_@Andia7

Gray area {Yoonmin}Where stories live. Discover now