Pain

85 10 1
                                    

سلاممم
دارم تند تند آپ میکنم
بچه فقط یه چیزی قبل از اینکه سو تفاهم بشه:من اصلا قصدم توهین به سپ شیپرا نیست هاا، همینجا بگم که دعوام نکنین💔😐🙂🙂

خب بریم
_____________________

با بدبختی از جاش بلند شد سعی کرد کمرشو صاف کنه، گوشیشو برداشت و ساعتو نگاه کرد
۱۲:۳۶
مردمک های چشمش به سمت پایین حرکت کرد و با دیدن پیامی از طرف هوسوک یکباره تمام بدنش به لرزه افتاد
با خوندن پیام احساسات مختلف بهش هجوم بردن
حسرت...
بی ارزشی...
درد...
اینبار عمیق بهش فکر کرد...
هوسوک باهاش دوست بوده، نه فقط دوست عادی بلکه به عنوان تنها برادر و تنها خانواده...
زمانی که جیمین از خونش ترد شد اون تنها کسی بود که بهش پناه داد، اون دوران که حالش خیلی بد بود کمکش کرد و سر پا نگهش، با اینکه وضع مالی خودشم خوب نبود اما تمام پول کار پاره وقتشو صرف خریدن یه خونه ی کوچیک یه خوابه که کاملا برای یک نفر طراحی شده بود کرد، و آخرشم با تاسف به جیمین گفت ببخشید که نمیتونم ازین بزرگتر بخرم.....

یاد حرفای دیشب اون فرشته مرگ افتاد، شاید واقعا تقصیر هوسوک نبود؟
بود؟
نه....اون واقعا تقصیری نداشته، اون همیشه هوسوک هیونگ مهربون دوستداشتنی جیمین باقی میمونه.....

پس گوشی رو دستش گرفت و سعی کرد جوابشو بده :
[سلام هیونگ آره حتما، ممنون♡♡]

اما دوباره یاد حرفای هونگش افتاد
برای چی یونگی باید قیافش اونجوری بشه، از من بدش میاد؟
مغزش تشری بهش زد و گفت آره دیگه احمق به نظرت براچی ولت کردو رفت؟
به همین راحتی...دوباره سد بزرگ اشکاش در حال ترک خوردن بود، اما سعی کرد به بالا نگاه کنه که دوباره سرازیر نشن
این چند وقت خیلی ضعیف شده بود، از همه نظر
جسمی، عاطفی ، فکری....
ولی همین که فهمیده بود هیونگش تقصیری نداره
یکمی، فقط یکمی یا شاید بیشتر حالش رو بهتر کرده بود...

باید خودشو جمع و جور میکرد، باید دوباره تبدیل به اون جیمین شاد و مهربون قبلی میشد
بخاطر هوسوک.....
بخاطر اون فرشته ی لعنت شده......
بخاطر دوستاش.....
بخاطر خودش....
حتی بخاطر یونگی.....
--------
هودی خاکستری پر رنگ با شلوار جین آبی، تو آینه به خودش نگاه کرد، دستی داخل موهاش کشید، باید رنگشونو عوض میکرد
گوشیشو برداشت و به سمت کتابخونه روونه شد شد، تقریبا سه سال پیش اون اتفاق افتاد
سه ساله که نابوده، سه ساله که خواب خوش نداره، سه ساله که با حسرت بهشون نگاه میکنه...

سعی کرد افکارشو پس بزنه، قدماش رو تند تر کرد تا دوباره آقای کانگ جای همیشگیش رو به یکی دیگه نده، بعد از نزدیک ده دقیقه به کتابخونه رسید
با نفس نفس سلام به آقای کانگ داد، آقای کانگ روزنامه رو پایین آورد و با نگاه عجیبی بهش خیره شد، ابرویی بالا انداخت و بعد هم با مهربونی لبخندی زد و جیمین به سمت همون میز همیشگی هدایت کرد...

"کتابات خیلی فروش رفته پسرم، واقعا دوست دارم بخونمشون تا ببینم راز موفقتت چیه ولی حیف که حتی یک ثانیه هم وقت اضافی ندارم"

جیمین لبخندی که در زمان دوستیش با یونگی لبخند چشم هلالی نامیده میشد زد

"نگران نباشین آقای کانگ من همیشه یه جلد اضافی ازشون دارم دفعه ی بعدی که اومدم براتون میارم که تو خونه بخونین"

پیرمرد سری تکون داد و رفت
کتابخونه پاتوق مورد علاقه ی جیمین بود، کتابخونه ی فوقالعاده بزرگی که تماماً از چوب درخت بلوط ساخته شده بود با قفسه های منظمی که فقط چند سانت با سقف طویلش فاصله داشت، نیمکت هایی پراکنده ی چوبی که از یک میز و دوصندلی بدون تکیه گاه ساخته شده بود به همراه جای خالی برای نوشیدنی. کتاب ها با توجه به رنگ و موضوع طبقه بندی شده بودن، نزدیک به یکی از دیوار ها پله های چوبی که به طبقه ی بالا راه پیدا میکرد....

این جا فوقالعاده بود جایی جیمین میتونست بدون هیچ گونه دغدغه ی ذهنی به نوشتن بپردازه و تا وقتی که آقای کانگ میخواست کتابخونه رو ببنده اونجا میموند‌.

خواست از آقای کانگ سوالی بپرسه که با دیدن شخصی که پشت میز پرداخت ایستاده بود تنش به لرزه افتاد و پاهاش شل شد و تا مرز بیهوشی رفت.....

__________________

کاملا واضحه کی اومده...://
از پارت های دیگه بقیه ی اعضا هم میان♡♡
با عشق
@Andia7

Gray area {Yoonmin}Where stories live. Discover now