«عشق بی در زدن می آید. گویی که میهمانی آشناست. سال ها در کنارت زیسته و اکنون از سفری دراز بازگشته. به خانه راهش بده و از خود مرانش. او بهترین ها را برای تعریف کردن دارد. از سفرهایی که کرده و اقلیم هایی که طی کرده. از زنانی هندو که در سوگ آمیخته با عشق شوهرانشان، دل به آتش زده اند. از قبایلی در دورترین و پرت ترین مکان های دنیا، از داستان های عاشقانه فرانسوی و عشق های ممنوعه مشرق زمین. او همه چیز را دیده و می داند؛ جز آنچه در سینه تو مدفون است. راز دل برایش فاش کن. چه کسی را دوست می داری؟»
کتاب رو بست و کنار گذاشت. عادتش بود که هر روز و هر شب، قبل و بعد از خواب کتاب بخونه. شیفته خوندن بود و انگار هیچ وقت ازش سیر نمی شد. به نظرش دنیای کتاب ها مثل یه دریا بود که هر چقدر از آبش می نوشید، به جای سیراب شدن، بیشتر تشنه می شد.
کمی به بدنش کش و قوس داد و از روی تخت بلند شد. شب قبل داشت پرونده های مراجعینش رو مرتب می کرد و کمی دیر خوابیده بود. تاثیر قهوه اما همچنان تو چشم های سرخش مشهود بود. دستی به موهای به هم ریختش کشید. می تونست پرتوهای کم جون خورشید که رو که برای راه پیدا کردن به داخل اتاق، از حصار پرده می گذشتن، روی پوست صورت و دست هاش حس کنه. به ساعت روی میزش نگاه کرد. خوشبختانه زودتر از آلارمش بیدار شده بود. پرده رو کنار کشید و در حالی که وارد سرویس بهداشتی می شد آهنگی رو زیر لب زمزمه کرد. تکنوازی از پیانویی که حس می کرد هیچ وقت نواش محو نمیشه و طنینش از بین نمیره.
درب خونه به صدا در اومد و اون رو به ناچار از سرویس بیرون آورد. با لباس خوابی که شامل تیشرت و شلوارکی زیر زانو بود به سمت در هجوم برد.
خوشبختانه غریبه نبود. خانم اوتو، صاحبخونه میانسال و خوش مشربش بود که پشت در منتظر مونده بود.به محض باز شدن در با لبخند گفت : ”صبح به خیر مینهو امروز جشن خیریه محله اس. میای دیگه نه؟“
مینهو متقابلا لبخندی زد. اما نه چندان بزرگ چون می ترسید باقی مونده خمیر دندون که نتونسته بود به خوبی بشوره هنوز روی دندون هاش مونده باشه. از سر اضطراب دستی به گردنش کشید : “عصره دیگه درسته؟ چون امروز تو مطب یکم سرم شلوغه.“
خانم اوتو دستش رو جلوی مرد جوان تکون داد و با همون لبخند دلنشینش جواب داد : “آره عصره و تا آخر شب هم هست. کسی هست که بخوای با خودت بیاری؟“
سوال ناخوشایندی نبود. ولی برای مینهو به طرز دردناکی گزنده بود. انگار حساسیت داشت. چیزی که بقیه عکس العمل خاصی بهش نشون نمی دادن ولی مینهو به شدت ازش ناراحت می شد.بیشتر حسی شبیه حسرت بود. انگار که تونسته بود تا لب چشمه آب حیات بره و تشنه ازش برگرده.
DU LIEST GERADE
Âmesœur
Fanfictionنمی دونم بازم می تونم تو یه کالبد جدید دوستت داشته باشم یا نه. ولی نظرت چیه یه شانس جدید به خودمون بدیم؟ برای ارتباط با شخصیت های داستان، به این ایمیل سر بزنین. mint.green.person.here@gmail.com