«چه چیز بدتر از این است که چیزی را بخواهی و همزمان بدانی که نمی توانی آن را به دست آوری؟» جیمز پترسون، تجربیات یک فرشته
بستن چمدون هاش و جمع کردن وسیله هاش همیشه براش سخت بوده. سخت بوده که از یه چیزایی دل بکنه و بعضی چیز ها رو فقط به عنوان یادگاری با خودش ببره. سخت بوده که بدونه دیگه برگشتی در کار نیست. مثل پرنده ای مهاجر بود که باید به وقت کوچ می رفت، ولی کوچی همیشگی.
داشت از کشوری که توش به دنیا اومده بود و بزرگ شده بود، می رفت. قبل از اون تصمیم، فکر می کرد مثل یه درویشه و می تونه کل دنیا رو بگرده بدون این که خم به ابرو بیاره. حس می کرد و به این باور داشت که تمام دنیا خونه شه. ولی خیلی زود فهمید دلش به اندازه درویش ها و جهانگرد ها بزرگ نیست.
شاید هم واقعا مساله مکان نبود، اون نیاز داشت کسی همراهیش کنه. از تنهایی خسته بود. شاید اگه کسی رو پیشش داشت، کمتر دلتنگ خونه می شد، کمتر احساس غربت می کرد، کمتر به فکر مهاجرت می افتاد.
در حالی که داشت تک تک لباس هاش رو تا می کرد و داخل چمدون جا می کرد، رو به هیونجین گفت : ”نمی تونم همه لباسامو ببرم. ببین از کدوما خوشت میاد تو بردار.“حس می کرد باید یه چیزی برای یادگاری پیش هیونجین بذاره تا چندین سال بعد، فراموشش نکنه. می دونست که مهاجرت اصلا چیزی نیست که اکثر افراد بخوان به میل خودشون انجام بدن.
وقتی کسی می رفت، دیگه رفته بود. شاید یکی دو نفر اون رو یادشون می موند، ولی بقیه فقط تو اوقات خاصی ازش یاد می کردن؛ وقتی که دور هم جمع می شدن و جاش خالی بود، وقتی مسافرت می رفتن و اون شخص نبود، وقتی غذای مورد علاقه اش رو می پختن و اون نبود تا ازش بچشه.
مینهو می دونست که همچین چیزی قراره سر خودش و خاطراتش هم بیاد؛ حتی علی رغم میل باطنیش.
هیونجین کتی که به تن کرده بود رو به مینهو نشون داد : ”همیشه عاشق این بودم. تهشم نگفتی از کجا خریدیش. می تونم برش دارم؟“مینهو لبخند تلخی زد و سرش رو به علامت تایید تکون داد. هیونجین بینیش رو به شونه کتی که تنش بود نزدیک کرد و بویید : ”هیونگ خیلی بوی خوبی میدی.“
لبخند دردناک پسر بزرگتر، ممتد شد. داخل یکی دیگه از چمدون هاش که همچنان درش باز بود، گشت و شیشه نیمه پر ادکلنش رو پیدا کرد. به دست هیونجین داد : ”تو فرانسه یکی دیگه می گیرم.“
هیونجین خندید و تشکر کرد : ”آره دیگه، ادکلنای ما رو نمی پسندی. باشه،برو پیش همون مادام شنل.“
مینهو با تاسف و در حالی که به رفتار بچگونه هیونجین می خندید، به ادامه کارش پرداخت.
یونگبوک در حالی که وارد اتاق می شد، سینی لیموناد رو هم تو دستش گرفته بود. هیونجین به سمتش دوید و شیشه ادکلن رو جلوی بینیش گرفت : ”هیونگ ببین مینهو هیونگ ادکلنشم داد بهم.“
YOU ARE READING
Âmesœur
Fanfictionنمی دونم بازم می تونم تو یه کالبد جدید دوستت داشته باشم یا نه. ولی نظرت چیه یه شانس جدید به خودمون بدیم؟ برای ارتباط با شخصیت های داستان، به این ایمیل سر بزنین. mint.green.person.here@gmail.com