سویچی که از هیونجین گرفته بود رو از جیبش خارج و به سمت خروجی پا تند کرد. باید هر چه سریع تر ماشین رو بر می داشت و به دنبال آجوماش می رفت.
هیونجین براش تعریف کرد که چطور اون شب، و روز های بعد از اون، نتونست ماشین رو از کنار اپرا به خونه ببره. ترس از رانندگی هنوز هم با پسر همراه بود.
حالا این وظیفه به علاوه آوردن مادرشون از فرودگاه، به عهده مینهو بود. و اون اصلا دوست نداشت دیر کنه.
به اتومبیل بنتلی کانتیننتال قرمز رنگ نگاه کرد. واقعا خوب نگهش داشته بودن. یونگبوک خیلی خوش سلیقه بود.قفل رو باز کرد و خیلی آروم و با احتیاط روی صندلی نشست. خیلی وقت بود پشت یه همچین ماشینی ننشسته بود. در حقیقت تو فرانسه یه اتومبیل هیبرید مقرون به صرفه داشت؛ نه یه همچین چیز لوکسی.
صندلی ها هنوز هم مثل روز اول نو بودن و بوی چرم ازشون به مشام می رسید. هیونجین که رسما ماشین نمی روند و یونگبوک هم احتمالا کار زیادی نداشت که بخواد ازش استفاده کنه.
مینهو کمی صندلی رو عقب کشید؛ چون قدش نسبت به یونگبوک بلند تر بود و فضای بیشتری برای پاهاش نیاز داشت. آینه ها رو هم تنظیم کرد تا دید کاملی به اطرافش داشته باشه.
بعد از مرتب کردن موهاش و چک کردن چهره اش تو آینه، ماشین رو استارت زد و از ساختمان اپرا دور شد.
_______________________________________________
سونگمین با بی حوصلگی تیشرت رو از سرش گذروند و از پله ها پایین رفت.رغبت چندانی به غذا خوردن، مخصوصا همراه با فامیل هاش نداشت؛ اما انگار مجبور بود، نمی تونست انقدر راحت به افرادی که سرپرستیش رو قبول کرده بودن بی احترامی کنه.
موهاش رو مرتب کرد و وارد ناهار خوری شد. با شنیدن صدای پاش، سر ها همه به سمتش برگشت و لبخند ها براش به صف شد.
متقابلا لبخندی تصنعی زد و پشت صندلی ای که خالی بود نشست. بین عمه اش و جونگین. در حالی که خودش رو روی صندلی جا به جا می کرد، نیم نگاهی به پسر کوچکتر انداخت و لبخند کوچکش رو دید. در این مورد حتی مطمئن هم نبود.
عمه اش صدا زد : ”سونگمین عزیزم چی می خوری؟“
سونگمین نگاهی کوتاه به میز انداخت : ”یه مقدار مرغ، و یه کم پوره سیب زمینی لطفا.“ جالب بود که میز با غذاهای آمریکایی پر شده بود.
زن در حالی که بشقاب سونگمین رو پر می کرد رو به همسرش گفت : ”مینیونگ عزیزم! در مورد مدرسه به سونگمین گفتی؟“ تکه ای مرغ رو که داشت از بشقاب می افتاد، داخل ظرف برگردوند.
مرد در حالی که دهنش پر بود، یکی از دست هاش رو جلوی دهن گرفت و دست دیگه رو به علامت صبر کردن جلو آورد. بعد از بلعیدن لقمه اش گفت : ”اوه داشت یادم می رفت.“
جملات بعدیش رو خطاب به سونگمینی گفت که داشت با اشتیاق گوش می کرد : ”سونگمین، راستش من نمی دونستم دوست داری هنوزم بری مدرسه قبلیت یا نه، ولی اسمت رو تو دبیرستان جونگین و یونا نوشتم. اونجا از هر لحاظ بهتره. به نظرم برای آینده ات هم خیلی خوبه.“
YOU ARE READING
Âmesœur
Fanfictionنمی دونم بازم می تونم تو یه کالبد جدید دوستت داشته باشم یا نه. ولی نظرت چیه یه شانس جدید به خودمون بدیم؟ برای ارتباط با شخصیت های داستان، به این ایمیل سر بزنین. mint.green.person.here@gmail.com