«نمی توانی دیگران را به آنچه نمی خواهند ترغیب کنی. چه بسا آن چیز، عشق باشد.»
فلش بک : شب اجرای اپرا
هیونجین روبان سیاهی که تو مشتش نگه داشته بود رو به برادرش داد و در حالی که یقه کتش رو صاف می کرد گفت : ”اینو پیش خودت نگه دار. برات شانس میاره.“
روبان سیاه، نشانگر بین کتاب نوت بود که یونگبوک در روز تستش، از شدت استرس کنده بود. در حالی که سرفه های آهنگساز شدت گرفته بود، یونگبوک دچار اضطراب شده بود و روبان رو بین انگشت های باریکش پیچیده بود و در یه حرکت از بیخ و بن کنده بودش.
با دیدن اون تکه پارچه ساتن کف دستش، لبخندی زد : ”مطمئنی؟“
هیونجین چشمکی زد و پاپیون برادرش رو صاف و تراز کرد : ”امشب از همه خوشتیپ تر شدی.“
یونگبوک ابرویی بالا انداخت : ”بقیه اوقات نیستم؟“
هیونجین از شدت خنده پیشونیش رو روی شونه یونگبوک گذاشت : ”معلومه که هستی. اصلا تو خوشتیپ ترین برادر دنیایی.“
یونگبوک با رضایت سرش رو بالا گرفت و بعد از جدا کردن هیونجین از شونه اش، تو آینه ای که تمام فضای پشت صحنه رو داخل خودش منعکس می کرد، نگاه کرد : ”نمی دونم می تونم امشب از پسش بربیام یا نه.“
هیونجین اول جا خورد. همیشه اون بود که برای انگیزه گرفتن سراغ برادرش می رفت و الان یونگبوک بود که داشت دنبال روحیه می گشت. کمی بهش نزدیک شد و دستش رو روی شونه اش قرار داد : ”تو بهترینی هیونگ. بهترین!“
یونگبوک از داخل آینه لبخندی بهش زد و هیونجین نفهمید پشت اون لبخند چه تلخی ای پنهون شده. چند ثانیه به تصویرشون تو آینه نگاه کردن و از ذهنشون گذشت که چه مسیر هایی رو برای رسیدن به جایی که الان هستن، طی کردن.
هیونجین به اون روزهایی فکر می کرد که یونگبوک به پدرشون اعلام کرد که می خواد حرفه خوانندگی رو انتخاب کنه و با مخالفت شدیدش رو به رو شد.
براش مهم نبود پس با لجبازی و خودسری همون کاری رو کرد که دلش می خواست. و در نهایت وقتی خبر مرگ پدرش رو شنید، بزرگ ترین حسرتش این بود که چرا به حرفش گوش نکرده.سری تکون داد و گفت : ”من دیگه میرم. کم کم نمایشت شروع میشه. موفق باشی.“
در حالی که از پله های سن بالا می رفت برای برادرش دست تکون داد : ”بعد اجرا می بینمت.“
یونگبوک هم به آرومی دست تکون داد و زیر لب گفت : ”امیدوارم.“
هیونجین از در پشتی که سالن اصلی رو به پشت صحنه وصل می کرد خارج شد و به سمت ردیف های جلو رفت. هنوز همه تماشاگران نیومده بودن و تونست به راحتی رهبر ارکستر رو اون بین پیدا کنه. به سمتش رفت و بعد از دست دادن باهاش، مرد گفت : ”خوش اومدین. برای همراهای خواننده ها، تو ردیف های نزدیک سن یه جا داریم. برای شمام اینجاست.“ و هیونجین رو به سمت صندلی ای که روش علامت رزرو زده شده بود، هدایت کرد.
YOU ARE READING
Âmesœur
Fanfictionنمی دونم بازم می تونم تو یه کالبد جدید دوستت داشته باشم یا نه. ولی نظرت چیه یه شانس جدید به خودمون بدیم؟ برای ارتباط با شخصیت های داستان، به این ایمیل سر بزنین. mint.green.person.here@gmail.com