8

58 12 25
                                    

برای مینهو قدم زدن تو اون خونه و یادآوری تمام لحظات تلخ و شرینی که خودخواسته کنارشون گذاشته بود و فراموش کرده بود، حس غریبی داشت.
از طرفی دلتنگ کودکی ای بود که بدون دغدغه سپری کرده بود و از طرفی از نوجوانی پر از کشمکش و نگرانیش بیزار بود.

می تونست هنوز هم روح یونگبوک رو تو اینچ اینچ اون خونه حس کنه. جاهایی که قدم گذاشته بود، جاهایی که نشسته بود و جاهایی که خوابیده بود. هوایی که نفس کشیده بود و گریه هایی که کرده بود. 

حس می کرد هنوز ردپای پسر کوچکتر تو اون مکان هست و این باعث می شد اشک تو چشم هاش حلقه بزنه. و بخشیش به خاطر این بود که می خواست خودش رو قانع کنه یونگبوک هنوز پیششونه.

نمی دونست چقدر تمام خونه رو به دنبال نشونه هاش گشته که در نهایت به اتاق خوابش رسیده. جایی که به محض باز کردن درش، بوی عود به مشامش رسید. مثل این که هیونجین هنوز جرات وارد شدن به اتاق رو پیدا نکرده بود و همه چیز تقریبا دست نخورده بود.

مینهو نمی تونست باور کنه آخرین کسی که به اتاق پا گذاشته، خود یونگبوک بوده و بس. چیزی انگار به قلبش خط می انداخت.

دور اتاق چرخید و سعی کرد همه چیز رو همون طور که هست به خاطر بسپاره. درب مستقیما به داخل فضای اتاق باز می شد، یه محیط مربعی با پنجره های بزرگ در سمت راست ورودی. نور ضعیف خورشید به داخل می تابید و چیزی به غروب نمونده بود.

بوی عود جنگل بارانی همچنان زیر بینیش بود. به دلیل بسته بودن در، تبادل هوایی صورت نمی گرفت و همین هم باعث خنک موندن اتاق شده بود. مینهو به سمت چراغ رفت تا روشنش کنه و دیدش نسبت به تمام جزئیات بهتر بشه.

حالا می تونست نظم نسبی ای که همیشه تو محیط اطراف یونگبوک وجود داشت رو ببینه. حس آشنایی بود. رو به روش، میز مطالعه قرار داشت و درست کنارش کمد لباس هاش. کمی جلوتر و تقریبا وسط اتاق، تخت کویین سایزی بود که با زمان رفتن مینهو فرقی نکرده بود. به جز رو تختی ای که حالا به رنگ نارنجی خیلی لطیف و نرمی بود.

روی تخت مرتب بود و نشون می داد که یونگبوک مثل همیشه روزش رو شروع کرده بود؛ شاد و پرانرژی.
روی پشتی صندلی اش دو دست لباس به چشم می خورد که واضح بود بعد از امتحان کردنشون اونجا رها شدن. یونگبوک هیچ وقت عادت نداشت که وسایلش رو این طرف و اون طرف ول کنه. پس حتما عجله داشته؛ اما برای چی؟

مینهو سر در نمی آورد. موهاش رو به هم ریخت و با احتیاط روی صندلی نشست طوری که لباس ها چروک نشن؛ انگار که ممکن بود یونگبوک ببینه و از دستش ناراحت بشه.

به دیوار مقابلش نگاه کرد که با برنامه روزانه یونگبوک و یادداشت هایی که برای خودش گذاشته بود پر شده بود. یکی از برگه های رنگی رو از دیوار جدا کرد و نگاهش کرد. با خط زیبایی روش نوشته شده بود : «امشب اجرای اپرا. خودت باش. بهترین خودت :) »

ÂmesœurWhere stories live. Discover now