7

56 14 0
                                    

«می گویند ناامیدی مانند ابری است که جلوی خورشید خوشبختی را گرفته و دیر یا زود کنار خواهد رفت. اما نمی دانم چرا هر روز زندگی من، پائیز است.»

از تمام چیز هایی که این سال ها تجربه کرده بود، خسته و بیزار شده بود. همیشه فکر می کرد زندگی به یه نوجوون تو سن اون زیاد سخت نمی گیره؛ شاید نهایتا در حد نگرانی برای کنکور باشه. ولی انگار بدبیاری پشت بدبیاری بود.

نمی دونست چرا باید تو این سن، مرگ پدر و مادرش رو به چشم ببینه. زندگیش یه گرداب بود که هر لحظه بیشتر و بیشتر توش غرب می شد و راه نجاتی نداشت.
دست و پا می زد، تقلا می کرد، ولی در نهایت فقط می تونست مثل یه نظاره گر بی عمل، نابود شدن تمام هستیش رو تماشا کنه.

در حالی که داشت چمدون هاش رو از صندوق عقب ماشین داییش بیرون می آورد، به تمام احتمالات موجود و اتفاقاتی که اون رو تا اینجا کشونده بودن فکر می کرد.
چمدون روی چمن های نرم و نم زده حیاط کوچیک جلوی خونه قرار گرفت و به دنبالش آل استار های پسر بودن که قدم به قدم، به راه پله کوچک خونه نزدیک می شدن. آسمون ابری بود و هرآن امکان بارش وجود داشت. داییش در حال بیرون آوردن بقیه کیف ها و وسایلش بود و خود سونگمین هم به دلیل ضرب دیدگی دستش، فقط می تونست یه چمدون رو حمل کنه.
هنوز به آستانه در نزدیک نشده بود که در باز شد و شخص ثالثی به جمعشون اضافه شد. زنی با موهای قهوه ای تیره که اون رو به شدت به یاد پدرش می انداخت.

زن نزدیکش شد و در آغوش گرفتش. بی درنگ زد زیر گریه و تو گوش پسر با صدای نسبتا بلندی گفت : ”سونگمینا خیلی متاسفم. مادرت واقعا دوست خوبی برام بود.“

بقیه حرف هاش بین هق هق و گریه هاش گم شدن و ذهن سونگمین درگیر همون چند جمله ای شد که شنید. روابط خانوادگی پیچیده، به همراه آشنایی و دوستی والدینش، همه و همه باعث شرایط گیج کننده ای بود که الان داخلش دست و پا می زد.

زن از آغوشش بیرون اومد و سونگمین همچنان بی حس بهش خیره شد. در نهایت دو کلمه چاشنی سکوت حزن انگیزش کرد : ”ممنون آجوما.“

زن با دست به پشتش زد و لبخندی غم زده تحویلش داد. بعد به سمت همسرش رفت و تو آوردن وسایل کمکش کرد. سه نفری به سمت خونه راه افتادن و پشت سرشون، ماشین خانوادگیشون رو زیر بارونی که هر لحظه ممکن بود شروع بشه، تنها گذاشتن.

به محض باز شدن درب خونه برای ورود، صدای دختر خانواده توجه ها رو به خودش جلب کرد : ”سونگمین اوپا! خوش اومدی.“ بعد از چند لحظه چهره خود دختر هم از بالای راه پله ها به چشم سونگمین خورد. لبخند کوچکی زد : ”مرسی یونا.“

عمه و داییش اون رو به داخل آشپزخانه راهنمایی کردن تا نفسی تازه کنه و بعد به اتاقی که براش آماده کرده بودن بره. مرد رو به همسرش گفت : ”سوریون! میشه به جونگین بگی تو بردن چمدون ها به سونگمین کمک کنه؟ فک کنم پسرا بهتر با هم جور بشن.“

ÂmesœurWhere stories live. Discover now