4

52 11 0
                                    

”هیچگاه نمی توان کسی که عاشق است را ناکام خواند؛ حتی عشق یک طرفه نیز زیبایی های خودش را دارد.“

دردی که قفسه سینه مینهو رو می فشرد، فیزیکی نبود. می تونست حس کنه که همه دنیا داره مثل یه تکه کاغذ مچاله میشه، ولی دور انداخته نمیشه. دنیای اون نابود شده بود، از بین رفته بود، نخ نما شده بود و تار و پودش از هم گسسته بودن، ولی تموم نمی شد.

از این حس گیر افتادن بدش می اومد. چه گیر افتادن تو یه هواپیما برای ساعت های طولانی، چه گیر افتادن تو شرایطی که نه راه فراری براش بود و نه حتی راهی برای درک کردنش.

مینهو نمی دونست برای کی و چی باید غمگین باشه. یونگبوک براش فقط یه اسم نبود، فقط یه شخص نبود. براش یه مفهوم بود.

چیزی خیلی والاتر از کلمات، قابل وصف نبود. می تونست تمام روز رو در موردش صحبت کنه، ولی باز هم به اندازه سر سوزنی در موردش اطلاعات نداده باشه. در عین حال می تونست تو یه کلمه توصیفش کنه و حق مطلب رو در موردش ادا کنه.

می تونست بگه یونگبوک دوست دوران بچگیشه، هم مدرسه ایشه، پسر دوست و شریک پدرشه، همخونه شه، کسیه که باهاش در مورد هر موضوعی صحبت می کنه، کسی که...

با گفتن این کلمات شاید یه تصویر کلی تو ذهن شنونده ایجاد می شد، ولی به حد کافی برای شناختن یونگبوک کافی نبود.

فقط مینهو اون کلمه به خصوص رو می دونست و انگار دوست نداشت بیانش کنه. سال هایی از زندگیش رو صرف فراموش کردن اون کلمه و همه چیزهای پشت سرش کرده بود؛ مرگ مادرش، مرگ پدرش (که دیدش به زندگی رو تحت شعاع قرار داد) و ترک کردن وطنش.

اون اول والدینش رو از دست داده بود، بعد وطنش رو و حالا هم دلیلی که همه این ها رو براش قابل تحمل کرده بود. دیگه چیزی نبود که بتونه دلش رو بهش خوش کنه.

داخل فضای گرفته هواپیما، تقریبا همه چراغ ها خاموش شده بودن و شب فرا رسیده بود. اکثر افراد خوابیده بودن. بعضی ها در حال تماشای فیلم بودن، برخی با نور ضعیفی که بالای صندلیشون روشن شده بود، کتاب مطالعه می کردن و چند زوج هم در حالی که سر هاشون رو به هم تکیه داده بودن، مشغول گوش کردن موسیقی بودن.

مینهو به حال همه شون غبطه می خورد. هندزفریش رو از تو ساک دستیش بیرون آورد و داخل گوش هاش قرار داد. پلی لیستش رو روی «پخش تصادفی» قرار داد و سعی کرد با چشم های بسته، قطره قطره موسیقی رو بنوشه و داخل رگ هاش بکشه.

شانسش هم مثل حالش خراب بود. آهنگی که پخش شد، دقیقا داشت وضعیت روحی و روانی اون رو توصیف می کرد :
The evil it spread like a fever ahead
(شیطان مثل تب تمام بدنت رو فرا می گیره.)
It was night when you died, my firefly
(وقتی که مردی، شب بود، کرم شب تاب من! )
What could I have said to raise you from the dead?
(باید بهت چی می گفتم که از مرگ برگردی؟)
Oh could I be the sky on the Fourth of July?
(می شد که من آسمون چهارم جولای باشم؟)

ÂmesœurWhere stories live. Discover now