عزیزانم ووت و کامنت یادتون نرهههه!
« سلام نامجون هیونگ ببخشید که با پیام دادنم مزاحمت شدم ولی متاسفانه نمیتونستم وقتت و برای دیدار حضوری بگیرم من دیگه تمایلی به ادامه دادن قرار دادمون ندارم فکر میکنم بهتر از من بدونی من کسی نیسم که بتونم به تهیونگ کمک کنم و اگر برات ممکنه اجازه بدید پیش پرداخت و تا اخر ماه بهت برگردونم و من بازم متاسفم که نتونستم کمکی بکنم »
موبایلش و روی میز انداخت کلافه به صورتش دست کشید به هیچ وجه دلش نمیخواست جیمین به زندگی سخت سابقش برگرده به قول خودش فکر میکرد اینجوری میتونه به داداش کوچولوش کمک کنه اما تهیونگ واقعا ناامیدش کرده بود شدت ناامیدیش از تهیونگ قابل ذکر نبود هیچوقت تهیونگ یه چشمش انقدر بد نیومده بود دیگه حتی نمیتونست به تهیونگ کیوت با موهای فرفری که همه اش بهش میچسبید فکر کنه همون تهیونگی که وقتی با رسیدن به سن نوجوونی فهمیده بود نامجون برادر خونیش نیست بهش التماس کرده بود تنهاش نذاره .
فقط یکبار ازش یه چیزی خواسته بود و اون ناامیدش کرده بود .
با باز شدن در اتاقش نگاهش به مادرش خورد : چرا پایین نمیای؟
_تهیونگ اومده؟
_امروز همه اش تو اتاقش بوده.
دست مادرش و گرفت سمت تخت کشید : مامان یه لحظه میشینی؟
خانم کیم با صبوری روی تخت نشست به پسر بزرگش که به شدت پریشون به نظر میومد نگاه کرد کمی نگران شده بود کم پیش میومد چیزی نامجون و انقدر بهم بریزه.
_چیزی شده؟
_یادته من چقدر دنبال جیمین گشتم؟
_بهش گفتی؟
_نه مامان تهیونگ حتی نذاشت به این خبر برسم .
_باز خراب کاری کرده؟
_اره یعنی نه اینکه فقط تقصیر تهیونگ باشه جفتشون اشتباه کردن ولی مقصر اصلی تهیونگه بهش گفتم مراقب جیمین باشه چون مریضه دلم میخواست مثل دوتا دوست کنار هم بمونن تا بتونم به جیمین در مورد خودمون بگم.
_فکر میکردم دارن خوب با هم کنار میان؟؟
گوشیش و سمت مادرش گرفت پیام جیمین و نشونش داد : استعفا داده .
_اوه تهیونگ نمیتونه باهاش حرف بزنه؟
_نمیدونم داره بینشون چه اتفاقی میوفته ولی رابطه اونا چیزی نیست که بتونم اجازه ادامه دار شدنش و بدم.
زن رو به روش شوکه نگاهش کرد تازه داشت معنی حرف های نامجون و میفهمید : با هم خوابیدن؟
با ندیدن ریکشنی از پسرش ناباور چندبار پلک زد کاملا در جریان گرایش پسر کوچیکترش بود اما این دیگه زیادی بود اون پسر برادر خونی نامجون بود .
YOU ARE READING
" I Found You " Vmin
FanfictionNAME: I found you COUPLE: Vmin Genre:Romance_Smut بیشترین چیزی که اَز آن متنفرم حالتِ دلسوزانه و ترحمبراَنگیزِ آدمهاست وقتی حالم خوش نیست. من منتظرِ ساعتِ صفر برای بیانتها شدن میمونم!