ووت و کامنت یادتون نره قشنگای من، نظرات شما منبع انرژی منه❤️
_________________________________________________
_ من تصمیم گرفتم جدا زندگی کنم.
اخم های تهیونگ تو هم رفت،فقط کافی بود پدرش چنین چیزی رو تایید کنه تا خونه رو بهم بریزه.
_چرا باید تنها زندگی کنی؟
نامجون نگاهشو از پدرش گرفت به برادر کوچیکتر و احمقش داد : چون دلم میخواد مستقل باشم.
دهنشو کج کرد :مستقل بودن من فقط خار داره؟
اقای کیم اخم هاش تو هم رفت : تا وقتی سن عقلیت رشد نکرده که بدونی کی باید چه حرفی بزنی اره فقط تویی که نمیتونی مستقل شی.
نامجون با دیدن باز شدن دوباره دهن تهیونگ توحرفش پرید: من و جیمین قراره با هم زندگی کنیم .
ابروهای تهیونگ بالا پرید دهنشو بست : بهش گفتی؟
نامجون جوابشو نداد به مادرش که تلفن به دست میومد خیره شد.
_ با تو ام نامجون هیونگ با جیمین حرف زدی؟
بی میل جواب داد : حرف زدم.
اقای کیم ایپدشو برداشت : هروقت راحت بودید انجامش بدید من مشکلی نمیبینم.
نامجون سر تکون داد اما از جاش بلند نشد : یه مورد دیگه ای هم هست.
اقای کیم از بالای عینک طبی نگاهش کرد : چی شده؟
_ میخوام درخواست کاراموزی جیمینو قبول کنم.
تهیونگ : تو شرکت ما کاراموز شه؟
اقای کیم نگاهی به پسر بزرگش انداخت: قبلا درخواست داده بود یا تازه انجام داده؟
با فهمیدن منظور پدرش توضیح داد : سال پیش درخواست داده بود اما چون تعداد واحد های پاس شده اش حد نصاب نبود پذیرش نشده بود امسال دوباره درخواست داده بود فارغ التحصیل میشه با نمره A .
فکر میکنم اون لایق این هست که بهش فرصت داده بشه جز نسبتی که با من داره.مادرش با لبخند به پسر بزرگش نگاه کرد : مطمئنم باهوش بودنش ارثیه .
تهیونگ : بگو خرخون بودن.
خانم کیم چپ چپ نگاهش کرد: باز هم ویژگی شخصیتی بهتری نسبت به علاف بودنه.
تهیونگ چشم هاشو تو حدقه چرخوند از خداش بود جیمین با هیونگش زندگی کنه اینجوری هر روز به بهونه های مختلف میتونست خودشو مهمون خونه نامجون کنه و با اون بچه وقت بگذرونه.
_این مورد به خودت بستگی داره نامجون مدارکشو بسنج ببین اگر واقعا تمام شرایطو داره ما هم خوشحال میشیم.
تهیونگ : منم همینطور.
چشم غره ای به تهیونگ داد که اعتراض پسر بلند شد: تو بهم گفتی تا وقتی باهاش حرف نزدی نزدیکش نشم من هم قبول کردم پس بعد این نمیتونی جلومو بگیری.
ESTÁS LEYENDO
" I Found You " Vmin
FanficNAME: I found you COUPLE: Vmin Genre:Romance_Smut بیشترین چیزی که اَز آن متنفرم حالتِ دلسوزانه و ترحمبراَنگیزِ آدمهاست وقتی حالم خوش نیست. من منتظرِ ساعتِ صفر برای بیانتها شدن میمونم!