بخش دوم

134 17 0
                                    

بخش دوم
چندبار دیگه اون کاغذی که بین انگشتاش جا خوش کرده بود رو روی فندک چرخوند اما انگار چیزی ته دلش مانع میشد.
صدای ضربه های پی در پی شمشیر و فریادهای سربازهای نینجایی که از در و دیوار بالا میرفتن، کل گوش هاشو پر کرده بود.
پیشونیشو ماساژ داد و با کج خلقی گفت:«بسه دیگه تهیونگ! الان پنج ساعته که داری بازی می کنی!»
تهیونگ با صدای بلندتری گفت:«این چالش نهاییه جین، هنوز دوساعت دیگه ازش مونده»
جیناز روی مبل بلند شد و سمت سیستم بازی تهیونگ رفت.
برق نگاه تهیونگ ، همیشه قند رو توی دلش آب میکرد اما الان اون زمان نبود.
دستشو روی دکمه پاور کامپیوتر گذاشت و بدون هیچ مکثی حتی قبل از داد زدن تهیونگ ، سیستم خاموش شد.
-«لعنت بهت!.... جین !!! چرااا اینکارو کردی؟؟؟... این برای من 600 وون پول بود...»
نزدیک ترین چیزی که دستش بود،بیسکویت های توی ظرف رو، سمت جین پرتاب کرد.
با ناراحتی خم شد تا دکمه پاور رو بزنه اما جین دستهاشو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد.
-«امشب شیفت می مونم و اون 600وونتو میدم... اما نمیخوام دیگه اینکارا رو بکنی!»
تهیونگ مچ دست هاشو از دستهای قوی جین بیرون کشید و با دلخوری گفت:«بهتر نبود شیفت بمونی و کار منو منم خراب نکنی؟ چون اینطوری فردا 1200وون داشتیم که میتونستی بدی به اون طلبکاره تا هفته بعد جلوی در ظاهر نشه و اذیتمون نکنه»
لیوان قهوه اش رو با حرص توی ظرفشویی انداخت و شیر آب رو باز کرد.
جین عصبی اش کرده بود. اون هیچوقت با کارهاش مخالفت نمیکرد اما توی یک ماه اخیر، اخلاقاش به شدت بد شده بودن. بهانه گیر شده بود، هرجایی میرفت چک اش میکرد، هرجایی که میخواست بره، مدام خودش تهیونگ رو میبرد و خودش دنبالش میومد و این اوضاع رو برای تهیونگ سخت کرده بود. حس میکرد داره خفه میشه.
سرش رو چرخوند و با دیدن جینی که توی گوشی اون داشت سرک میکشید، مغزش بیشتر سوت کشید.
با قدم های بلند سمتش رفت و گوشیشو از دستش کشید و سرش فریاد زد:«معلوم هست داری چیکار میکنی؟!اون گوشی منه!»
جین اما با خونسردی سرش رو پایین انداخت.
سکوت بینشون طولانی تر شد.
جین بدون اینکه جوابی بهش بده، کاپشنش رو از روی دسته صندلی کنار در برداشت و از خونه بیرون رفت.
همین؟!
تهیونگ با حیرت به در بسته زل زد.
جین چه اش شده بود؟!
امکان نداشت... توی این 3سالی که با هم ازدواج کرده بودند حتی یکبار هم چنین کاریو از جین ندیده بود.
صفحه گوشیشو روشن کرد و دید روی صفحه ی پیغام ها متوقف شده! این یعنی جین داشت مخاطب هاشو چک میکرد؟!
حس سنگینی و گناه به گلوش چنگ زد.
تهیونگ به خودش اطمینان داشت، به عشقش، به تعهدش... چرا جین اینطوری می کرد؟
***
شیرآب رو بست و از شیشه بخارگرفته ی حموم، به لکه ی قرمز روی پاهاش نگاه کرد.
شوگا اگر چنین چیزیو میدید، قطعا زنده نمیگذاشتش!
پوزخندی روی لبهاش نقش بست و سریع حولشو دورش پیچید و بیرون اومد.
شوگا همونطور که داشت با تلفن صحبت میکرد، به جیهوپ اشاره کرد که بچرخه.
جیهوپ خنده ای کرد وسه دور دور خودش چرخید.
قبل از اینکه بتونه وایسته، دستای محکم شوگا ، دور کمرش حلقه شدن و اونو از زمین بلندکردن.
-«ببین تو مدیر برنامه هستی که هستی، برام مهم نیست با کی هماهنگ میکنی، من یه شو بین المللی میخوام، همین! تمام»
جیهوپ با دست جلوی قهقهه اش رو گرفت بود. دروغ بود اگر میگفت از این عادت شوگا بدش میاد.
اینکه وقتی با بقیه بداخلاق ترین و سگ ترین اخلاقش رو نشون میداد ولی همزمان، جیهوپ رو روی شونه اش انداخته بود و تا اتاق خواب میبردش.
شوگا گوشیو قطع کرد و بدون اینکه به جیهوپ نگاه کنه، گفت:«پس کوچولوی ما، امروز سرکارش خرابکاری کرده»
جیهوپ که سعی میکرد، ازمنظره ی مرتفع برعکسی که وارونه میدید لذت ببره گفت:«من کوچولو نیستم، خرابکاری هم نکردم، فقط یه لیوان کوچولو قهوه بود...هییی... منو بذار زمین، خون توی مغزم جمع شد»
شوگا ، جیهوپ رو روی شاه نشینی که روبه پارک مرکزی پنجره ی بزرگی داشت پیاده کرد.
حتی با اینکه شاه نشین از زمین فاصله داشت، باز هم توی اون حالت، جیهوپ وقتی ایستاده بود، تازه هم قد شوگا و شاید دو سه سانت کوتاه تر هم بود.
شوگا موهای بهم ریخته ی جیهوپ رو که توی صورتش ریخته بود مرتب کرد و گفت:«تو وجودت خرابکاریه شیطون!»
جیهوپ پوزخند گشادتری تحویلش داد:«نه که تو خیلی بدت میاد!»
شوگا از این حجم پررو بودن جیهوپ خوشش اومد. نمی‌تونست اون قیافه ی جدیشو بیشتر ازین نگه داره.
-«آفرین... همینطوری ادامه بده»
جیهوپ دستاشو دو طرف خط لبخند شوگا گرفت و اونا رو تا جای ممکن کشید.
-«تبریک میگم، الان صاحب مضحک ترین لبخند جهانی!»
شوگا:«کافیه دیگه وروجک، اینقدر اذیت نکن!... بذار بهت میخوام خبرشو بدم»
جیهوپ یک لحظه خشکش زد. تمام معده و روده هاش شروع به پیچیدن کردن و دل آشوب شدیدی همه ی وجودشو گرفت.
می ترسید که خبر شوگا با چیزی که براش برنامه ریخته بودن فرق  کرده باشه.
-«قراره هنوزم اون وسایل رو بخریم؟»
با نگرانی به چشم های شوگاکه حالا دیگه نمیتونست از توشون چیزی رو بخونه نگاه کرد.
-«بگو که نمیخوای ودیعه اتو از نجاری پس بگیری!»
شوگاداشت خون به جگرش می کرد. اون سکوت لعنتی واقعا آزار دهنده بود!
مشت محکمی به شونه شوگا زد و نالید:«بگو دیگه ... جوابمو بده... اذیتم نکن»
چروک های باریکی که گوشه ی چشم شوگا افتاد، نشون دهنده ی یک لبخند خاص بود.
چال روی گونه ی جیهوپ جواب محکمی به اون بود.
همین... اونا با همین ویژگی هاشون، میتونستن تاابد با هم صحبت کنن بدون اینکه کسی چیزی بشنوه.
-«باورم نمیشه.... پس... پس ... یعنی درست شد؟!... یعنی... یعنی ما الان ... میتونیم یه خانواده واقعی بشیم؟»
جیهوپ سرجاش بالا و پایین می پرید و شوگا برای یک لحظه محکم بغلش کرد.
اون الان فقط همینو میخواست.
به چشم های جیهوپ خیره شد و به آرومی گفت:«امیدوارم بچه هایی که قراره داشته باشیم، چشم هاشون شبیه تو بشه»
و لب هاشو روی لبهای جیهوپ گذاشت.
***
کلید انداخت و وارد خوابگاه شد.
هنوز هم صدای بلند رادیو از اتاق بغل به گوش می رسید. انگار رادیو رو درست وسط اتاق 12متری اون گذاشته بودن. با کلافگی، سمت میزش رفت و چراغ مطالعه رو روشن کرد.
به کوه یادداشت هایی که به دیوار بالای میزش چسبونده بود نگاه کرد. همش یادآوری کارهایی بود که باید برای این هفته انجامش میداد.
دستکش هاشو دراورد و توی کشوی میز گذاشت. شعله ی کوچیک بخاری رو بیشتر کرد و سمت تختش چرخید.
دستاشو از  دستگیره های مخصوص کنار تختش محکم گرفت و از روی ویلچر خودشو بلند کرد و روی تخت انداخت.
همونطور که پاهاشو به نوبت روی تخت می گذاشت تا دراز بکشه، صدای در زدن اتاقش، آه بلندی رو از لب هاش خارج کرد.
+« جونگکوک!... چیزی لازم نداری؟... همه چیز مرتبه؟»
-«آره سهون... همه چیز اوکیه... صبر کن تا بیام...»
طبق عادت دستشو بلند کرد تا از دستگیره بگیره و سمت در بره اما سهون دوباره گفت:«نه نمیخواد بلند بشی، من باید برم خونه، گفتم اگر چیزی از بیرون میخوای برات بگیرم و بعد برم»
جونگکوک ته دلش گرم شد اما دوست نداشت چیزی از کسی بخواد.
-«ممنون... چیزی لازم ندارم»
+«باشه، پس من رفتم... اگر چیزی لازم داشتی باهام تماس بگیر. شبت خوش»
دوست داشت باهاش بره بیرون.
جونگکوک تنها بود. از موندن توی ایستگاه بازرسی و نظارت دوربین ها خسته بود. برگشتن توی خوابگاه و گذاشتن هندزفری و گوش دادن به موزیک های دهه هفتاد، براش تکراری شده بودن.
اون دلش گشت و گذار می خواست، حتی سفر.
اما کی دلش میخواست با اون به سفر بره؟ ... اون دست و پاگیر و مزاحم بود و ...
-«نه نباید این حس رو داشته باشم... من بهترین ورژن خودمو دارم میسازم»
جمله ی آخرش رو از روی برگه یادداشت زرد رنگ روی یخچال تقلب کرده بود.
فقط باید تلاششو میکرد تا بتونه اونو باور کنه. اون جمله رو باید به یه چیز جدی تری تبدیل میکرد.
قبل از اینکه چشم هاش از خستگی به خواب برن، زنگ گوشیشو، اونو هوشیار کرد.
احتمالا سهون بود که دوباره میخواست مطمئن بشه، آخه هرچی نباشه، اون بهترین همکارش بود.
اما اشتباه می کرد!
با دیدن اسم مخاطب روی تلفنش، یادش اومد که هفته قبل، چقدر دردسر کشیده بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم تر صحبت کنه. میدونست مخاطبش حال و روز خوبی نداره و به اندازه ی خودش افتضاحه، چیزی که حتی یه روز هم به فکرش نمیرسید! کی باورش می شد؟
تلفن رو جواب داد:«دوباره چی‌شده جین؟»


گرداب مدفون(نسخهBTS)Where stories live. Discover now