بخش پانزدهم: قسمت آخر

183 12 17
                                    

⚠️🚫بخش پانزدهم: با آب قند وارد شوید!!!
⛔️اصلاح شد

تهیونگ، اسلحه‌ رو توی دستش محکم گرفته بود. با اینکه مچ دستش به خاطر زخمی که از بیرون کشیدن دستش از بین اون طناب‌ها می لرزید اما اسلحه جونگکوک رو بالاتر برد و بدون اینکه جلوشو ببینه اطرافش تکون می‌داد و به محض تکون خوردن یا ریختن تخته چوب هایی که از سقف و دیوارها فرو می‌ریختن شلیک بی هدفی انجام می‌داد.
جین یقه لباسش رو بالا کشیده بود تا جلوی سرفه‌هاشو بگیره و وقتی صدای شلیک‌هارو شنید با عصبانیت داد زد:
« تهیونگ ، تمومش کن...»
تهیونگ از روی پله هایی که هر لحظه امکان سقوطش بود، بدون اینکه بتونه جین رو ببینه فریاد زد: «من چیزیو شروع نکردم... اون اینجارو آتیش زد ... جونگکوک اون پایینه، جین باید باهاش ازینجا بری بیرون»
جین با عصبانیت بیشتری داد زد: «<اونی> وجود نداره تهیونگ... اون فکرا توی ذهنتن... اون کابوسا توهمن... واقعی نیستن...»
تهیونگ با اضطراب درحالی‌که دستاش بیشتر می‌لرزیدن داد زد:«من دروغ نمیگمممم... دیوونه نیستم.... شوگا اینجاست»
جین با ناراحتی گفت: «بس کن تهیونگ... کسی به جز تو توی این خونه نیست!....»
تهیونگ با اصرار گفت: «نهههه... کار همونیه که اون ایمیل‌هارو واست می‌فرستاد... تو اون پول رو قبول کردی و اون گفت باید اون بسته رو بذاری توی ماشین سونگ... مطمئنم شوگا و سونگ باهم همدستن»
جین از شدت دودی که توی ریه‌هاش پیچیده بود به سرفه افتاد و به زحمت گفت:
«کدوم پول؟!... من هیچ پولیو قبول نکردم تهیونگ... اون ایمیل‌ها رو نامجون توی بازجوییم بهم نشون داد که از یک اکانت هک شده بود.... تو  هک رو بلدی تهیونگ... تو توی کارای کامپیوتریت واردی... اون ایمیل‌هایی که آخرشب از کامپیوتر من می‌رفتی سراغشون رو خودت نوشتی... اون سونگ همونیه که تو با نوچه‌هاش در افتاده بودی و ازشون پول میخواستی و تو رو به این روز انداختن... تهیونگ، اون بخش از درونت که داری انکارش می‌کنی و دفنش کردی، دنبال انتقام بوده و هست. دنبال سونگ بوده و پیداش کرده... قبولش کن و بیا با هم بریم بیرون... اونا دستگیرش کردن و قراره متهم بشه، دیگه نیازی به انتقام نیست عزیزم»
تهیونگ با عصبانیت درحالی‌که می‌خواست جلوی هجوم اون خاطرات وحشتناک رو بگیره و همه چیزو انکار کنه داد کشید:« نهههه!... من خودم تونستم با کارتت اون کت و شلوار گرون قیمت رو بخرم... پس اون حساب چی بود... اون پولا از کجا اومده بود!؟»
جین با لحنی که به ناله‌ای از ناامیدی شبیه بود گفت:« تهیونگ.... اون پروژه برنامه‌نویسی که تو نوشتی و ساختیش تا بری شرکت مدرن تکنیک تا ازش دفاع کنی دقیقا همین بود، یادت رفته؟.... نرم افزاری که پولا رو با سرعت بالاتر اما با امنیت بیشتر جابه جا می‌کرد... اسمشو گذاشته بودی دیوار فولادی... »
جین با نگرانی منتظر حرف های تهیونگ بود. از دسته مبل گرفت و تونست دوباره روی پاهاش وایسته، با اینکه سرگیجه بدی گرفته بود اما می‌تونست با کمک دیوارها تا حدی جلوتر بره تا بتونه بهتر ببینتش.
تهیونگ گیج و منگ به اطرافش که در حال سوختن بود نگاه کرد.
-« جین...»
+«جانم»
ناگهان تهیونگ اسلحه رو زیر گلوی خودش گرفت و همونطور که به چشم های خیس از اشک جین خیره شده بود ملتمسانه گفت:«من نمیخوام برگردم توی اون بیمارستان .... نذار منو ببرن اونجا... تو که می‌دونی... من اونجا رو دوست ندارم... »
جین با درموندگی دستاشو بالا برد و بلافاصله جواب داد:« برنمی‌گردی تهیونگ... بهت قول میدم.... برنمی‌گردی.... نمی‌ذارم ببرنت... قسم می‌خورم»
تهیونگ با گیجی جواب داد:«می‌دونی که می برن....دروغ میگی... مثل همه این سه سالی که بهم دروغ گفتی و یه نمایش برای زندگیمون راه انداختی.... اصلا ببینم ... ما ... با هم... ازدواج کردیم؟!...
جین که انتظار این سوال رو نداشت، مستاصل شد:« خدای من! معلوومه که ازدواج کردیم!!... (دستشو بالا گرفت و حلقه‌اشو سمت تهیونگ گرفت)
تهیونگ:« پس ترحم کردی... چون گفتی دکتر وضعیتمو بهت گفته، یه پسری که معتاد شده و ازش استفاده کردن و تو دلت براش سوخت... شاید واقعا می‌خواستی با اون یارو بری سر خونه و زندگیتون.... اون شبی که اومده بود اینجا تا جیمین رو نجات بده، من توی اون کمد بودم و شنیدم که بهت چی گفت، اینکه نمی‌تونه مدام دنبالت باشه و بلاهایی که از لحظه دیدن من به سرت اومده رو درستش کنه... اینکه کسی که عاشقشه رو نجات نده»
جین که از این حجم فشاری که داشت تحمل می کرد در حال انفجار بود، فریاد زد:
«چطور به خودت اجازه میدی که راجع به عشق من به خودت شک کنی؟!!... اگه منظورت از <اون یارو>، نامجونه، من حتی سر سوزنی بهش علاقه ندارم... هیچوقت نداشتم و ندارم ... زندگی من و تو از لحظه ای که توی اون پرورشگاه لعنتی دیدمت، با هم گره خورد.... من عاشقت شدم و زندگیمون، عشقمون، زحمتایی که برای کنار همدیگه بودنمون کشیدیم، نمایش نبودن تهیونگ... تو زندگی منی... من فقط زندگیمو نجات دادم و نذاشتم دوباره غرق خاطرات تلخش بشه»
تهیونگ که حالا کاملا تک تک اون لحظه های سنگین و عذاب آور رو به یاد می آورد با خجالت و شرمزدگی اسلحه اشو بیشتر فشار داد و گفت:«من خودم اونا رو مصرف نکردم، جین...»
جین بلافاصله گفت:«معلومه!... میدونم تهیونگ دکترت بهم همون‌موقع توضیح داد... تو رو می خواستن معتادت کنن تهیونگ ، مثل همه اون پسرا و دخترای دیگه ای که همراهت بودن ولی نقشه اشون شکست خورد و همشون دستگیر شدن... تو مقصر نیستی تهیونگ... تو مقصر هیچی نیستی... اون فقط یه حادثه تلخ بود... با هم از پسش براومده بودیم و تموم شده بود... »
جین به انعکاس شعله های آتیش توی چشمای خیس از اشک تمام زندگیش نگاه کرد و یک قدم دیگه جلو رفت:
«اسلحه رو بده من تهیونگ و بیا بریم بیرون.... میتونیم راجع به همه ی دردایی که کشیدی با من حرف بزنی ... میتونیم دوباره ازش رد بشیم...»
تهیونگ حرف جین رو قطع کرد و با پشیمونی و شک گفت:« الان... اینا کار منه؟... این آتیش.... بیهوش کردن تو؟... اون ایمیلا... »
جین نگاهشو آرومتر کرد و سعی کرد با آرامش جوابش رو بده:
« اشکالی نداره عزیزم... اشکالی نداره... درستش می‌کنیم... تو توی شرایط عادی نبودی... همش به خاطر آسیبیه که اونا بهت زدن... بهت قول میدم زود درست میشه... اون اسلحه رو بده من و بیا ازینجا بریم بیرون...»
***
نامجون به لرزش زانوهاش نگاه کرد و لبخند تلخی روی لب هاش نقش بست... اون همین حالا، چیزهایی که نیاز داشت رو شنیده بود و برای شنیدن اونها حتی به چنین موقعیتی نیاز نداشت... سال ها با چنین حقیقتی دست و پنجه نرم می کرد اما چرا شنیدن تک تک اون کلمات توی واقعیت براش این قدر طاقت فرساتر بودن؟!... انگار... انگار اون کلمات لعنتی، وقتی با صدای کسی که می پرستید، هم نوا میشدن، قدرت بیشتری برای ویران کردنش بهش میدادن.
روی پله ی اول ایستاده بود و نمی‌دونست باید چیکار کنه... حتی نمی‌دونست باید چی بگه... هیچ‌وقت توی تمام سالهای خدمتش، احساس سرگردونی و گیجی نداشت ولی جین فرق داشت... توی تک تک اتفاقاتی که به اون ربط پیدا می کرد،  این احساس سرگردونی رو بهش می‌داد و اونو برای انجام هر تصمیم منطقی فلج می کرد.
اسلحه اشو دور کمرش بست و خواست از پله ها بالا بره که با صدای فریاد جین « تهیونگ! پشت سرت!» و بعد صدای ضربه محکمی که کوبونده شد با عجله کاپشن چرمیش رو روی سرش کشید و  از پله های سوخته بالا رفت اما هنوز وسط راه پله بود که چوب های راه پله با صدای ترق بلندی شکسته شدن و به وضوح دونفر رو دید که از اون ارتفاع پایین پرتاب شدن.
«جییییین!»
صدای نامجون توی فریاد بلند تهیونگ که مرتب جین رو صدا می زد گم شد.
شعله های آتیش اطراف تهیونگ رو گرفته بودن و اون پایین جین با یک نفر دیگه درگیر شده بود.
***
جین تازه چشمهاش به دود و حرارت پایین عادت کرده بود که چهره شوگا رو زیرش دید. شوگا که حتی فرصت عکس العمل نداشت، به محضی که میخواست به تهیونگ حمله کنه، جین سمتش دویده بود و حالا هردو باهم از طبقه دوم روی زمین سقوط کرده بودن و صدای شکستن دنده هاش رو شنیده بود و از شدت درد ناله کرد.
جین به زحمت از روی شوگا بلند شد مشتش رو بالا اورد تا شوگا رو داغون کنه اما لحظه آخر ... مشتش بی حس شد... اون نمی‌تونست!
اون پرستار بود و زدن آدم‌هایی مثل شوگا ، دقیقا اولین چیزی بود که باید تحت کنترلش می‌گرفت.
مشتش رو به سختی پایین اورد و پلک‌های مچاله شده شوگا به آرومی باز شد.
جین تصمیم دیگه ای گرفته بود... به آتیش اطرافش نگاه کرد! دیگه چیزی تا فروریختن کامل خونه باقی نمونده بود...
اونا باید ازون خونه بیرون میرفتن و حالا اولین نفر رو برای بیرون بردن انتخاب کرده بود.
« تهیونگ! هرطور شده بیا پایین باید ازینجا بریم بیرون.... من دارم شوگا رو می برم بیرون! یالاااا...»
تهیونگ که کاملا به دیوار چسبیده بود داد کشید:«نمیتووونم... »
نامجون روی آخرین پله نشست.
شدت حرارت آتیش به پوست تنش رسیده بود و حتی یک قدم دیگه نمیتونست بره جلوتر اما تهیونگ اونجا جلوی چشمش بود بین کمد و دیوار گیر افتاده بود و میدونست کمتر از چند ثانیه برای تصمیم گرفتن فرصت نداشت... نمیدونست اگر بره جلو تا چه حد میتونه به برگشتن هردوشون امیدوار باشه اما باید اینکارو میکرد.
اگر پایین میرفت میتونست به جین کمک کنه تا سریعتر شوگا رو بیرون ببره و دو نفر رو نجات میداد ولی اگه نمیتونست تهیونگ رو نجات بده... شاید چهار نفر کشته میشدن...
چیز زیادی از ساختمون باقی نمونده‌بود و آتیش توی یک قدمی تهیونگ و ظرف‌های پر از بنزینی بود که تازه توجه نامجون رو جلب کرده بود. باید چیکار می کرد؟ می تونست بیخیال کسی بشه که معشوق، معشوقش بود؟
***
شوگا که تازه متوجه قصد جین شده بود با نفرت دست جین رو پس زد و گفت:«نمیخوام منت نجات دادنم گروی توی قاتل باشه»
جین با حرص سرفه کرد و بعد زیر بغل شوگا رو گرفت و اونو از جاش بلند کرد.
جین:«تو خونه ی منو آتیش زدی و به همسرم حمله کردی! میخواستی ما رو بکشی! .... پس حق نداری به من بگی قاتل... یالا بلند شو»
شوگا به خاطر ضربه ای که خورده بود دستشو سمت دنده هاش برد و روی زانوهاش افتاد.
شوگا:«من کاریو کردم که اون با جیهوپ کرده بود... وقتی قانون نمی‌تونه جلوتونو بگیره، باید خودم به فکر اجراش میفتادم... الانم تا اونو به دردی که به زندگیم داده دچار نکنم ازین‌جا بیرون نمیرم....»
جین با عصبانیت داد زد:« باورم نمیشه ... اونی که کور شده تویی نه جیهوپ! .... خشمت اجازه نمیده حتی ببینی که چیکار داری میکنی!!... چشماتو وا کن و ببین اطرافتو... جیهوپ منتظر توئه تا بری پیشش... تو اونو تنها گذاشتی تا بیای انتقامتو از تهیونگ من بگیری... ولی با این کارت فقط جیهوپ رو بدبخت تر کردی... اطرافتو ببین... داریم هممون میسوزیم و قطعا شوهرت نمیخواد ظرف خاکستر تو رو روی طاقچه بذاره... پس یالا تکون بخور و اگه ازینجا زنده بیرون رفتیم، خودم با دستای خودم، جفتمونو تحویل پلیس میدم»
وقتی تیرچه نیمسوخته دیگه ای از سقف پایین افتاد، شوگا و جین که نمیتونست درست واکنش بده و هنوز سنگین بود، به فاصله یک الوار از هم دور افتاده بودن و شعله های آتیش بینشون فاصله انداخته بود.
شوگا که با حرف‌های جین تازه متوجه کاری که کرده بود شده بود، با نگرانی به اون نگاه کرد و بعد گفت:«اون شوهر عوضیتو بردار و بیا بیرون...» تا خواست از جاش بلند بشه دوباره درد کشنده‌ی دنده هاش پیچید و دوباره روی زمین افتاد.
جین نمی‌تونست تنهایی از روی اون تیرچه رد بشه. مچ پاش زیر اون تیکه چوبی گیر کرده بود و مطمئن بود که پاش شکسته.
به شوگا نگاه کرد و بلافاصله داد کشید:«ازینجا برو بیرون تا خونه روی سرت نریخته...»
شوگا:«اونجا بمونی میمیری!... هیچ راهی واسه برگشتن نیست!»
جین:«من خونه خودمو بهتر از تو می شناسم»
شوگا از در خونه خودش رو کشون کشون بیرون برد و بیرون، آیو اونو سمت آمبولانس برد تا بهش رسیدگی کنن.
شوگا ماسک رو روی صورتش گذاشت و دستبند پلیسی که دور مچ دستش قفل شد تازه اونو با واقعیت کاری که کرده بود روبه رو کرد.
جین که از بیرون رفتن شوگا خیالش راحت شده بود، چرخید تا سمت تهیونگ بره و اونو پیداش کنه اما وقتی تمام راه پله و بخشی از طبقه دوم سقوط کرد، این تمام دنیای جین بود که فرو میریخت.
-« تهیونگ!... »
جین میتونست حدس بزنه شاید کمتر از چند ثانیه دیگه، درست وقتی شعله ها به اولین گالن بنزین برسن، خونه کاملا منفجر میشه اما ته دلش امید داشت که شاید یه راهی باشه...
***
نامجون صدای جین رو شنید. بین دو راهی گیر کرده بود و عقلش از قلبش پیروی نمی کرد.
وقتی تمام راه پله پشت سرش فرو ریخت، احساس کرد بار سنگین انتخاب از روی دوشش برداشته شده...
به محض نزدیک شدن به کمد، تهیونگ که سایه کسی دیگه ای رو دیده بود، از ترس دستش رو روی ماشه گذاشت و شلیک کرد.
تهیونگ:«نزدیک نیا... »
نامجون که گلوله از بغل گوشش رد شده بود، کاپشنش رو بیشتر جلو کشید و با تمام وجود فریاد زد:« تهیونگ... منم نامجون... اسلحه اتو بذار پایین می خوام کمکت کنم»
تهیونگ که ترجیح میداد این آخرین صدایی باشه که توی زندگیش میشنوه گفت:«نمیتونی جلوتر بیای ... باید برگردی... این پشت بنزینه...»
نامجون دستاشو اطراف کمد گرفت و با ته مونده ی زوری که براش مونده بود کمد رو کنار کشید و گفت:«یالا بیا بیرون باید ازون پله‌ها بری توی اتاق زیرشیرونی»
تهیونگ با لگد ظرف های بنزین رو عقب تر هل داد و دست نامجون رو گرفت تا ازون بین بیرون بیاد.
وقتی به کاپشن سوخته و بازوهای زخمی نامجون نگاه کرد گفت:«تو اول برو بالا»
نامجون دستشو دور کمر تهیونگ قلاب کرد و اونو با یه حرکت به در سقفی اتاق زیرشیروونی رسوند و با عصبانیت گفت:«وقت برای تعارف کردن نداریم.... »
تهیونگ بلافاصله در رو باز کرد و خودش رو بالا کشید و کف زیرشیرونی پهن شد.
سرفه های پشت سرهمش، نشونه‌ی ریه نیازمندش به ذره ای اکسیژن بود.
نامجون منتظر بود تا تهیونگ دستشو  پایین بیاره تا کمکش کنه و بتونه بره بالا اما هرچقدر صبر کرد هیچ خبری نشد.
لبخند تلخ تری از ناامیدی روی لب هاش جا خوش کرد... به شعله ها نگاه کرد که تا چه حد به پشت کمد نزدیک شدن. از فکری که به ذهنش رسیده بود خوشش نمیومد اما اون فقط تهیونگ رو از شعله ها نجات داده بود... اگر خونه منفجر میشد بازم هیچکدومشون سالم بیرون نمیومدن.
صدای فریاد جین که میخواست به اونها بگه که سریعتر ازونجا بیرون بیان رو شنید و با اینکه میدونست اینکارش خودکشی محسوب میشه اما داد کشید:« تهیونگ پیش من جاش امنه جین... باید از خونه خارج بشی... اگه این ظرفها منفجر بشن هممون میمیریم ، نمیتونم جفتتونو نجات بدم...»
نامجون سمت پنجره رفت و اونو با آرنجش شکوند. پایین خونه آیو رو دید که با نگرانی ایستاده و نگاهش میکنه.
نامجون:« آیو! همه رو از اطراف خونه دور کن... اون آتش نشانیه لعنتی باید تا الان می رسید»
آیو با ناامیدی داد کشید:« اونا نمیان نامجون... پاسگاه رو منفجر کردن و درخواست هلی کوپتر کردم»
نامجون سرش رو به چهارچوب پنجره زد. نفس عمیقی کشید و خودشو مجبور کرد تا خونسرد باقی بمونه.
آیو:«میخوای چیکار کنی؟»
نامجون:« جین طبقه پایین گیر افتاده... باید این بنزینای لعنتیو خالیشون کنم تا فرصت کنید بیاریدشون بیرون...  از زیر این پنجره لعنتی برو کنار»
آیو:«داری چه نقشه احمقانه ای میکشی نامجون ؟»
نامجون زیرلب گفت:«دیگه مهم نیست!»
تهیونگ که تازه هوشیاریشو به دست اورده بود، خودشو سمت در کشوند. از فکر اینکه نتونسته نامجون رو بالا بکشه، تمام تنش یخ کرد.
دستشو پایین اورد تا نامجون اونو بگیره اما هیچکس نبود.
تهیونگ:« نامجون ؟»
جین با چاقویی که کنار میز افتاده بود چوب روی مچ پاشو گود می کرد اما وقتی خطا میرفت با تیزی عمیقی که توی گوشتش فرو میرفت ناله اش هم بلند میشد.
سرعتشو بیشتر کرد تا حداقل اطراف پاشو از شر اون چوب راحت کنه، بند کتونی هاشو از زیر باریکه ای که ایجاد کرده بود بیرون کشید تا کفشش شل بشه و بتونه پاشو بیرون بکشه...
آیو پتوی جونگکوک رو دور خودش پیچید و وارد کلبه شد و به محض دیدن جین سمت دوید.
نامجون از طبقه بالا وقتی اونا رو دید خیالش کمی راحت تر شد.
به دست تهیونگ نگاه کرد که همینطور آویزون باقی مونده.
تهیونگ ملتمسانه حرف میزد:«دستمو بگیر ... بگو که زنده ای... من نفهمیدم چی شد... عمدی نبود... قسم میخورم»
نامجون حالا حس بهتری داشت... تصمیمی که گرفته بود، ارزشش رو داشت و حداقل با این فکر نمی موند که ممکن بود برای نجات کسی که ازش متنفره بمیره.
دستاشو دورتادور گالن بنزین قلاب کرد و با همه توانش اونو از جاش بلند کرد و نزدیک پنجره برد.
تهیونگ که از دیدن چنین چیزی به وحشت افتاده بود، به بنزینی که از اطراف روی لباس های نامجون میریخت نگاه کرد و داد کشید:
«این خودکشیه نامجون... دست از سرش بردار... ولش کنننن.... دستمو بگیر و بیا بالااا.... خوااهش می کنممممم»
جین که صدای فریادهای تهیونگ توجهشو جلب کرده بود، به بالا نگاه کرد اما توی اون دود چیز واضحی رو نمیدید.
روبه آیو کرد و گفت:«خواهش میکنم نجاتشون بده»
آیو لبه‌ی چوب رو بیشتر فشار داد و به زحمت گفت:«باید یکی یکی بیایم بیرون... اگه فکر کردی که میشه همه رو باهم نجات داد توی اشتباهی... این یه فیلم لعنتی نیست!»
جین که شل شدن پاهاش رو حس میکرد با حرکت بعدی آیو، پاش رو بیرون کشید و آیو بلافاصله دستشو گرفت و قبل ازینکه تیرچه دیگه ای فرود بیاد جین رو به بیرون هل داد.
تهیونگ هردوتا دستاشو پایین اورده بود و التماس می کرد. نامجون کمد رو سمت شعله ها کشید و هل داد تا بین خودش و پنجره حائل موقتی درست کنه.
بوی دود و حالا بنزین، رمقش رو گرفته بود و روی زانوهاش نشست و شروع به سرفه کرد. تهیونگ ازون فاصله قطره های خون رو روی کف چوبی خونه میدید.
نامجون گالن بنزین رو به لبه ی پنجره تکیه داد و درش رو باز کرد تا ظرف رو بیرون خالی کنه.
تمام حواسش رو جمع کرده بود تا قطره ای از اون روی زمین نچکه ولی نمیتونست جلوی همشو بگیره. شلوار و پیراهنش تماما خیس شده بود. وقتی آخرین قطره رو بیرون خالی کرد، ظرف خالی اون رو با تمام قدرتی که براش باقی مونده بود پایین نخونه پرتاب کرد.
حالا دیگه هیچ خطری نمونده بود و باید فقط خوشبینانه منتظر هلی کوپتر میشدن.
-«چرا اینکارو میکنی؟»
تهیونگ پرسید و منتظر جواب بود... حس می کرد شاید این آخرین جملاتی باشه که قراره به زبون بیاره یا حتی گوش هاش بشنوه.
نامجون لبه پنجره تکیه داد و با خستگی روی زمین سر خورد و نشست.
شعله های خشمی که داشتن از روی کمد بالا میرفتن تا خودشونو بهش برسونن فاصله چندانی باهاش نداشتن.
نامجون به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ هنوز دستاشو بالا نکشیده بود و امید داشت بتونه نامجون رو نجات بده اما نامجون الان شبیه میله رسانایی بود که به محض دست زدن به تهیونگ ، شعله ها رو به اون هم منتقل می کرد.
-«تو کسی هستی که جین عاشقشه، نه من!»
قطره های درشت اشک تهیونگ از اون بالا روی کف چوبی کنار پای نامجون، چکیدن.
نامجون سرش رو به پنجره تکیه زد و وقتی صدای فریادهای جین رو شنید، پلک هاشو محکمتر بست.
تهیونگ برای آخرین بار ازش خواهش کرد تا دستشو بگیره اما خوب میدونست که فایده ای نداره، اون خیس از بنزینی بود که اگر حرفشو قبول می کرد برای هردوشون حکم مرگ صادر میشد. نامجون ، انگشت اشاره اش رو به نشونه سکوت روی بینی و لب هاش گذاشت تا آروم باشه.
صدای هلی کوپتری که بهشون نزدیک می شد شاید آرامبخش ترین چیزی بود که میتونست ازش لذت ببره.
تهیونگ هق هق می کرد:« منو ببخش که اذیتت کردم...»
نامجون لبخند آرومی زد، اینبار نه تلخ بود و نه عصبی....
فقط گفت:«تو فقط یدک دوم کلیه های جین رو داغون کردی... دفعه دیگه خودت باید دست به کار بشی»
تهیونگ طول کشید تا معنی این شوخی نامجون رو متوجه بشه.
نردبونی که به شیشه زیرشیرونی کوبیده شد حواسش رو پرت کرد و سمت شیشه دوید و اونو باز کرد.
دستشو بیرون گرفت و داد کشید:« نردبون رو بیارید پایینتر، اول اونو نجات بدین، اون طبقه دومه... »
صدای تق بلندی اومد و در اتاق زیرشیرونی بسته شد. تهیونگ سمت در دوید اما در از پشت قفل شده بود.
-«نههه!... خواهش می کنم نامجون.... درو باز کن.... نردبون اینجاست میتونی بیای بالا... خواهش می‌کنم...»
نامجون از پشت در درحالیکه تمام تلاشش رو میکرد تا صداش از شدت سوزش و دردی که از حرارت نزدیک تنش داشت شروع میشد نلرزه گفت:«جون جین رو به تو سپردم!»
تهیونگ اونقدر مشت هاشو به در کوبوند که سر بند انگشت هاش خونی شدن اما وقتی هیچ صدا و جوابی از نامجون نشنید، بلندگویی که جین جلوی صورتش گرفته بود قلبش رو لرزوند:« تهیونگ خواهش میکنم بیاید بیرون... »
تهیونگ سمت پنجره بره اما نمی تونست... اینبار سنگینی وزنه ای که روی تنش حس می کرد بیشتر بود.
نمیتونست قبول کنه از خونه ای بیرون بیاد که بعدش باید توی چشم های جونگکوک و جیمین نگاه کنه... توی چشم های جین ، شوگا و چشم های سوخته ی جیهوپ...
جین اونقدر به بالا زل زده بود که گردنش کاملا تیر میکشید.
نمیتونست طاقت بیاره. توی همون چنددقیقه کوتاه، به قدری بیقراری کرده بود که جونگکوک با دستبند اونو به ماشین بسته بود تا سرجاش بمونه.
آمبولانس خیلی دیر رسیده بود و اضطراب جونگکوک برای نفس کشیدن جیمین به جنون کشونده بودش اما میدونست بالاخره از شر این کابوس جهنمی راحت میشن.
شوگا مشت های گره کرده اش از هم باز نمیشدن و از فکر اینکه یک نفر از اونها نجات پیدا نکنه، نگرانی و احساس عذاب وجدانش رو بیشتر می کرد.
جین بلندگو رو کنار گذاشت و منتظر موند و زیرلب با استرس مدام تکرار میکرد:«خواهش میکنم بیاید... بیاید بیرون.. بیاید بیرون ... بیاید بیرون... یالا ... یالا.... »
شیشه پنجره اتاق زیرشیرونی باز شد و مامور آتش نشانی از پله های نردبون طنابی که آویزون بود پایین رفت و خودشو داخل خونه انداخت.
جین:«خواهش میکنم... خدایا... نجاتشون بده... خدایا... لطفا.... لطفا... التماست می کنم.... لطفا... »
دقیقه ها به قدری کش میومدن که جین داشت از درون متلاشی می شد.
نگاه های منتظر آیو و جونگکوک به طبقه دوم خونه بود اما میدونستن با کاری که نامجون کرده بود احتمال نجاتش صفر بود.
بعد از دقیقه های مرگباری که طی شد، ناگهان پله طنابی تکون خورد و کشیده شد.
جین با چشم هایی که خیس بودن و نفسی که حبس کرده بود، لباس ضدحریق زردرنگی رو دید که یک نفر رو توی بغلش گرفته و از پنجره بیرون رفتن و به فاصله ی چندثانیه بعد، سقف طبقه دوم فروریخت و نردبون به سرعت بالا رفت.
جین با گیجی به اطرافش نگاه کرد. آیو روی زانوهاش روی زمین افتاد و شونه هاش از شدت گریه می لرزید.
جونگکوک دستاشو دور سرش گرفته بود و فشار می‌داد. میدونست آتیش جهنمی که ساخته بودن قرار نیست به این آسونی دست از سرشون برداره.
جین به پاشیدن کفی که از مخزن هلی کوپتر برای خاموشی کلبه پایین می ریهت نگاه کرد.
آمبولانسی که کنارش بود روشن شد و جونگکوک به زحمت چرخشو تکون داد تا بهش نزدیک بشه.
بدون اینکه توی چشم های جین نگاه کنه، کلید دستبندها رو روی زمین کنار پای جین انداخت و همراه با آمبولانسی که جیمین رو به بیمارستان می برد سوار شد. اون حتی یک لحظه هم نمی تونست توی فضایی بمونه که براش سرتاسر عذاب وجدان و رنج به همراه داشت.
آیو به خاکستر کلبه و انبوه کف سفیدی که حالا از دوده و خاکستر پر و سیاه رنگ شده بودن زل زده بود و هنوز گریه می کرد.
جین نمیتونست اتفاقاتی که پیش اومده بود رو درک کنه و این درد کشنده‌ی قلبش رو بیشتر می کرد.
کلید رو به زحمت از روی زمین برداشت و بعد از باز کردن قفل دستبند، از ماشین پلیس فاصله گرفت و سمت ویرانه ای که یه زمانی اسمش خونه بود رفت.
قبل ازینکه پاشو توی خونه بگذاره صدای بیسیم آیو توی گوشش پیچید:
«گروهبان، وضعیت کلانتر اصلا مساعد نیست، مجبوریم به سمت بیمارستان ایالتی بریم... دوتا ماشین برای کمک بهتون توی راهن»
جین پشت سرش برگشت و در حالیکه ناباورانه به دروغ نمایشی به اسم حقیقت، توی صورتش کوبونده شد گوش می‌داد، دستش رو به آخرین تکه از جایگاهی که با تنها عشق زندگیش نفس کشیده بود، تکیه داد و روی زمین افتاد.
***
(چنددقیقه قبل)
تهیونگ به تصمیمی که گرفته بود فکر کرد...
وقتی آتش نشان وارد شده بود، اونو با عجز و التماس سمت در برد و آتش نشان رو مجبور کرده بود که در رو با تبری که همراهش بود بشکنه و نامجون رو که بیهوش افتاده بود نجات بده. اما به کسری از ثانیه، شعله‌های آتیش جلوی چشماشون بدنش رو پوشوند و آتش نشان بلافاصله با با کپسولی که همراهش داشت، خاموشش کرد. تهیونگ با وحشت پلک هاشو باز کرد و بعد بدن نامجون رو به دست مامور سپرده بود تا اول اونو بالا بکشن اما وقتی آتش نشان از بسته شدن اون به طناب ایمنی مطمئن شد، هرچقدر اطراف رو برای پیدا کردن تهیونگ گشته بود اونو پیدا نکرد. هیچ فرصتی اضافه ی دیگه ای برای پیدا کردن تهیونگ نداشت و کف خونه به فاصله کمی داشت میسوخت و فرو میریخت و وضعیت مردی که باید امدادش می‌کرد بدتر از اینها بود.
طناب رو فشار داد و قرقره‌ها  به حرکت درومدن...
حالا تهیونگ ، پشت صندوقچه ای که از خاطراتش با جین داشت، مچاله شده بود و ریه ها و چشم هاش بیشتر از قبل می‌سوختن.
دیدن جای خالی جین کنارش مثل جاری شدن اسید توی مویرگ های قلبش بود اما شاید این تنها تصمیم درستش برای نجات زندگی همشون بود.  شاید این طوری می تونست از سنگینی باری که روی شونه هاش حس می کرد کمتر کنه و خونی که روی دست‌هاش بود، کمرنگ تر بشه.
اون تنها چیزی که توی این دنیا می‌دید رو بین الوارهای خونه‌ای که یک روز از حقیقت فرار کرده‌بودن، برای همیشه با دست‌های خودش از دست داده بود...
همه چیز داشت براش توی یک مه سیاره رنگ فرو می‌رفت. تهیونگ دیگه چیزی برای شنیدن یا دیدن نمی‌خواست...
تهیونگ از تصمیمش پشیمون نبود، اون فقط انتخاب کرد خودش تاوان سوختن زندگی شوگا رو با تن سوخته‌ی خودش بده...  تاوان از دست دادن خوشبختی و لبخند جونگکوک رو با دورشدن ازش بده... کیلومترها... فرسنگ ها...
قبل ازین‌که چشم هاش برای همیشه از شدت بی اکسیژنی روی همدیگه بسته بشن، دوباره به آخرین جملاتی که از نامجون شنیده بود و دیرتر متوجه منظورش شده بود، فکر کرد...
صدای نفس هاش کم و کمتر شدن...
تهیونگ حالا می تونست با خیال راحت جین رو تنها بگذاره...
چون کسی رو به جین برگردونده بود که می‌تونست بیشتر از خودش مراقبش باشه.

پایان
زمستان 1400-بهار1401

گرداب مدفون(نسخهBTS)Where stories live. Discover now