بخش چهارم

99 14 0
                                    

بخش چهارم
-«اونجا نه! باید اجازه بدی نور کل اتاق رو پر کنه... توی عمرت اسم فنگ شویی به گوش‌ات خورده؟!... اون طوری نه!.... باید به اون دیوار نصب بشه... قفسه ها رو بذار کنارش... بجنب مگه چندروز وقت داری؟»
جیهوپ روی چهارپایه نشسته بود و به غرغرهای شوگا گوش میداد و بدون توجه بهش، کیکی که تازه خریده بود رو می‌خورد. شوگا وقتی چرخید و اونو توی اون وضعیت دید گفت:
«صبرکن ببینم.. مگه شبکه ی طنز روشن کردی که داری زیرزیرکی میخندی؟»
جیهوپ که سعی میکرد بین خفه نشدنش با خامه ی کیک و صحبت کردنش،یکیو انتخاب کنه گفت:«مه...نیمنندییدم»
شوگا با قدم های بلند و اخمای توی همدیگه سمتش رفت و دستشو بالا برد، جیهوپ چشماشو محکم بست و وقتی سردی و نرمی خامه رو روی بینی اش حس کرد، چشماشو با احتیاط باز کرد و به شوگا نگاه کرد که به زور داشت خنده اشو نگه میداشت.
جیهوپ چشمهاشو چپ کرد تا مسخره بازی دربیاره. شوگا همونطور که داشت جلوی خودشو نگه میداشت که جلوی کارگرهایی که برای تعمیر اتاق خواب نوزادشون اومده بودن ذره ای از اعتبارش کم نشه گفت:«شب تنها میشیم آقای جئون، اونوقت میبینم کی چشم هاش واقعا چپ میشه»
جیهوپ که از این تهدید شوگا ذوق کرده بود، دنبالش راه افتاده و همونطور که ظرف کیک رو سمتش گرفته بود گفت:«بخور بذار واسه امشب تقویت بشی»
شوگا از اینکه جیهوپ هیچکدوم از تهدیدهاش روش اثر نداره آهی کشید.
-«شما برمی‌گردی میری روی چهارپایه ات میشینی و اون لیست تلفن هایی که باید برای جشن دعوت کنیم رو جدا میکنی و زنگاتو میزنی چون میدونی که وقت نداریم جیهوپ و ...»
به جیهوپ که محو نگاه کردن به اتاق بچه شده بود نگاه کرد.
+«اینجا قراره شبیه بهشت بشه شوگا »
چند قدم داخل اتاق برداشت و بعد از اینکه به همه قفسه ها دست کشید سمت شوگا برگشت و همونطور که عقب عقب میرفت گفت:«نمیتونم برای دیدن نتیجه نهایی اش حتی یه لحظه دیگه صبر کنم... نمی تونی بفهمی که ...»
-«مراقب باش!!»
شوگا فریاد زد و همزمان جیهوپ پاش به نردبون نقاش گیر کرد و بلافاصله سطل رنگ از روی نردبون رو روی زمین افتاد و روی دیوارهایی که قرار بود آبی باشن، رنگ سبز پاشیده شد.
جیهوپ با نگرانی به شوگایی نگاه کرد که سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه.
-« جیهوپ ؟!»
جیهوپ با احتیاط از کنار شوگا رد شد و همونطور که سمت راهرو می دوید گفت:
+«فکر کنم باید برم تلفن بزنم، خیلی وقت نداریم شوگی»
***
+«این چیه بهم تحویل دادی؟»
جونگکوک سرشو از روی مانیتورها برداشت و به مردی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد. نامجون کیم، فرمانده پاسگاه مرکزی اون‌ها بود و با اینکه سن خیلی زیادی نداشت اما همه طوری ازش حساب می‌بردن که انگار سال‌هاست ژنرال ارتش بوده.
-«گزارش گشت زنی دیروز صبحه فرمانده!»
نامجون با عصبانیت گفت:«خوبه خودتم داری میگی دیروز صبح... پس چرا امروز روی میز منه؟»
جونگکوک دستاشو مشت کرد و با ناراحتی گفت:« دوربین ها یه مشکلی براشون پیش اومده بود و ...»
نامجون:«بهانه و دلیل نداریم جونگکوک! باید زنگ میزدی تا تعمیرش کنن ... اینجا اگر میخوای کار کنی و یه پلیس شایسته بشی، باید به موقع کاراتو تحویل بدی، من شاید بتونم با مشکلات جسمی ات کنار بیام ولی رعایت نظم و مقررات ربطی به پاهات نداره، مفهومه؟»
جونگکوک با حرص جواب داد:« بله قربان»
نامجون:«حالا برگرد سر کارت»
نامجون چندقدم عقب برداشت و بعد با صدای بلندی طوری که تمام مامورهای پشت مانیتورها بشنوند گفت:«از هفته قبل تا الان گزارش چند مورد قانون شکی پلیس رو توی شهرهای بزرگتر داشتیم، خبرنگارا به شدت روی ما زوم شدن، اینجا درسته که شهر بزرگی نیست ولی باید همه جوره آماده جواب دادن به اون خرمگس های سمج باشیم... حالا بگید با چی؟»
آیو دستش رو بالا برد تا جواب نامجون رو بده.
-«با برگزاری جلسات عمومی؟»
نامجون داد زد:«نهههه! ... با جمع کردن مدارک قبل از اونها، فایل بندی، نوشتن خط به خط کارهایی که میکنیم، تا هیچ آتویی نتونن از کار ما دربیارن، اگر چهارتا پلیس الدنگ توی دوتا ایستگاه از چهارتا شهر فکسنی، خلاف کردن، دلیل نمیشه که توی پاسگاه شهر ما هم چنین چیزی رو بتونن مایه آبروریزی کنن... مفهومه؟»
همه مامورهای پلیس همزمان با هم جواب دادن:«بله قربان»
جونگکوک بعد از نگاه طولانی نامجون به خودش چرخشو سمت راهرو چرخوند تا به زنگ گوشیش جواب بده.
-«بله؟... جیهوپ ؟ خودتی؟ ... اتفاقی افتاده؟ ... مهمونی؟... عااام... نه اتفاقا شب کریسمس خیلی هم عالیه ولی.. نه... نه کاری ندارم... فقط... اوه درسته... باشه... برام بفرست... درست میگی، خیلی خوشحالم، ممنون»
جونگکوک گوشی رو قطع کرد و بعد توی دلش به خودش فحش داد. انگار اون آفریده شده بود که به هیچکس و هیچ کاری نتونه «نه» بگه!
جیهوپ به قدری تند تند صحبت کرده بود که حتی مجال اینو نداده بود که ذره ای فکر بکنه. هرچند شغلش همین بود دیگه، قانع کردن دیگران! کاری که توش استاد بود و جونگکوک از اون کمپ هیجان انگیزی که ثبت نام کرده بود و اونجا با هم آشنا شده بودن تا الان، این دوستیِ «توفیق اجباری» رو قبول کرده بود و همزمان ازش لذت می‌برد.


گرداب مدفون(نسخهBTS)Where stories live. Discover now