بخش پنجم
نگاهش به کامیونی بود که از صبح جلوی خونه پارک شده بود. وسایلی که یکی یکی داخلش چیده میشدن شبیه این بودن که تیکههای زندگیشونو دارن از هم جدا میکنن. به خاطر حکم مصادرهای که از بانک اومدهبود ناچار بودن اغلب چیزهایی که داشتن رو پشت سرشون جا بذارن و تنها چیزی که باعث میشد قوی بمونه، اعتمادش به جین و خودش بود.
نمیدونست چند ساعت بود که از پنجره اتاق زیرشیرونی به کارگرها زل زده بود اما دستای گرم جین روی شونه هاش، اونو از افکارش بیرون اورد.
-«تقریبا تموم شد عزیزم، اون وسایلی که لازم بود رو بارگیری کردیم»
تهیونگ سرشو چرخوند و به لبخند تلخ گوشه لب جین نگاه کرد.
+« چرا کامپیوتر رو با خودمون میبریم؟ چرا همینجا نمیذاریش تا قسطای بانک سبکتر بشن؟»
جین موهای تهیونگ رو نوازش کرد و گفت:«چون وسیلهی کار تووئه و میدونم چقدر برای اون پروژه زحمت کشیدی، چندماه دیگه صبرمیکنیم تا بتونی تمومش کنی و وقتی تحویلش بدی همه چی تغییر میکنه»
تهیونگ با بی حوصلگی گفت:« جین میدونی که اون پروژه ایده ی خیلی جدیدی نیست، تازه به خیلی شرکت ها نشونش دادم و کسی تمایل به نشرش نداشت»
جین تنها چمدونی که برای لباسهاشون میتونستن بردارن رو سمت خودش کشید و گفت:« ولی من که میدونم و مطمئنم تو کارت عالیه و بالاخره اون شرکت بهت فرصت داده که طرحتو کامل کنی و ببینه ... خب این یعنی موفقیت»
تهیونگ از پشت دستاشو دور کمر جین حلقه کرد و روی شکمش قلاب کرد. سرشو روی شونه ی جین گذاشت و چشمهاشو بست. جین بدون اینکه برگرده به دونه های برفی که به شیشه میچسبیدن نگاه کرد و همزمان از حس گرمی نفس های تهیونگ روی شونه اش حس آرامش می گرفت.
+«فک کنم باید یه بار دیگه از اول شروع کنیم»
جین هم چشمهاشو روی هم دیگه گذاشت و گفت:«فقط کنار تو میتونم از پسش بربیام»
+«با هم ...»
***
به شیشه ادکلن که عقب کمدش گیر کرده بود نگاه کرد و سعی کرد با خم شدنش به جلو، دستشو به اون شیشه برسونه. توی دلش به خودش لعنت فرستاد.
نگاهش توی آینه ی روبه رو به خودش افتاد. برای مهمونی کریسمسی که دعوت شده بود، هنوز دو دل بود.
تنها کت و شلواری که داشت رو تنش کرده بود و سعی کرده بود کفشاشو اونقدر واکس بزنه که برق بزنن.
با اینکه میدونست توی شهر کوچیک اونها، همینکه پلیس باشی، خودش یه اعتبار و جذابیت خاصی داره، حتی اگه لباس درستی تنت نباشه، دخترهای شهر یونگچئون ، برای ازدواج با پلیس های پاسگاه، حاضر بودن سرودستشونم بدن اما خب پلیسی که بی نقص باشه... نه یکی مثل جونگکوک...!
جونگکوک قید ادکلنش رو زد و در خوابگاه رو قفل کرد. از راهرو رد شد و وقتی دکمه آسانسور رو زد، به نامجون که داخل آسانسور بود نگاه کرد. سرش پایین بود و سعی میکرد باهاش چشم توی چشم نشه اما نگاهش به بند انگشتهاش که زخمی بودن افتاد. زخم ها تازه بودن و انگار به جای محکمی مشت کوبیده بود.
جونگکوک تعجب کرد، تا میخواست حرفی بزنه اسانسور طبقه همکف ایستاد و نامجون به آرومی زیرلب گفت: «کریسمس مبارک، جونگکوک »
جونگکوک چرخ ویلچرشو چرخوند اما با تعجب به نامجونی نگاه کرد که از آسانسور پیاده نشد و دوباره شماره طبقات شروع به بالا رفتن کردن.
جونگکوک ، سعی کرد حس کنجکاویشو بخوابونه و به سمت پارکینگ رفت.
به ماشین استیشن سیاهی که پارک شده بود نگاه کرد.
ماشین چندبار چراغ هاشو روشن و خاموش کرد. جونگکوک نفس عمیقی کشید و به در ماشین که باز شد نگاه کرد. راننده از ماشین پیاده شد و با سرعت سمتش اومد. دسته های صندلی رو گرفت و سمت عقب استیشن هل داد و گفت:
-«دیر کردی خوشتیپ»
جونگکوک که نور چراغ ماشین چشمشو میزد، دستشو سایه بون کرد و گفت:«انگار ارثیه، من از ساعت 5منتظرت بودم تهیونگ »
تهیونگ خندید. میدونست جونگکوک به زمان خیلی حساسه برای همین دست پیشو گرفته بود.
+«از جین چه خبر؟»
-«مشغول جابه جایی وسایله ... سلام رسوند بهت»
جونگکوک برق همیشگی نگاه تهیونگ رو پیدا نمیکرد. میدونست اونا شرایط سختی رو میگذرونن و برای همین نمیخواست زیاد روی این قضیه مانور بده.
+«خونه جدیدتون خیلی از اینجا فاصله داره؟»
تهیونگ از آینه جلو به جونگکوک نگاه کرد:«تقریبا 20کیلومتر...برای جین که هرروز باید بره سرکار خسته کننده میشه ولی عوضش نزدیک رودخونه است»
جونگکوک به چشم های قرمز تهیونگ نگاه کرد.
+«برای تو چی؟ ... ساعتهای بیشتری توی خونه تنها میمونی... اون اطراف، مغازه ای چیزی پیدا میشه؟»
تهیونگ به محض اینکه چراغ سبز شد دوباره راه افتاد و گفت:«من زیاد مهم نیستم، میتونم سرمو با کارهام گرم کنم»
جونگکوک:«نگو مهم نیستم...تو همه چیز جینی، اون حاضره برات هرکاری بکنه پس این حرفو نزن!»
تهیونگ نفس عمیقی کشید.
-«میدونم... منم برای اون هرکاری میکنم»
جونگکوک از شیشه به بیرون خیره شد.
ساختمون مجلل بزرگی که ورودی اصلی اون درخت بزرگ کاجی تزئین شده بود و سرتاسر حیاط جلویی اون پر از کوتوله های گوش درازی بودن که کیسه ی بزرگی از شکلاتهای کادویی دستشون بود.
جونگکوک از دیدن اونها خنده اش گرفت. جیهوپ هنوز هم اخلاقای شیطنت آمیزشو حفظ کرده بوده و مطمئن بود اونها ایده های اونن.
وقتی از ماشین پیاده شد، از تهیونگ خواست که خودش به تنهایی تا در خونه بره. هنوز هم اون حس ضعفش بهش اجازه نمیداد که جلوی کسی از دیگران کمک بگیره.
تهیونگ به این خواسته اش احترام گذاشت. اونها سالها بود که با این اخلاق جونگکوک کنار اومده بودن.
فقط دورادور نگاه کرد که جونگکوک چطور تا در خونه ای که به مهمونی دعوت شده بود رسید و بعد از اون پاشو روی گاز گذاشت و سمت خونه رفت تا جین رو بیشتر ازین معطل نکنه.
جونگکوک به محض گذاشتن انگشتش روی زنگ در، صدای جیغی شنید و بلافاصله در باز شد و جیهوپ با گونه های گل انداخته اونو بغل کرد و گفت:« جونگکوک!!! به موقع رسیدی! تو بگو که این توپ ها آبی ان یا بنفش؟»
جونگکوک که هنوز دم در متعجب و شوکه از این استقبال گیر افتاده بود نگاهی انداخت و بعد با من و من گفت:«سلام...خب ... بنفش؟»
جیهوپ دوباره جیغ بلندی کشید و گفت:«میدونستم!!!... دیدی حق با من بود!!!»
جونگکوک تازه بین اونهمه مهمونی که جیهوپ دعوت کرده بود و توی سالن مشغول پذیرایی از خودشون بودن متوجه مردی شده بود که جیهوپ باهاش کل کل میکرد. جیهوپ گفت:«صبر کن تا اینو نصب کنم، الان میام»
مرد دستی به موهای طلاییش کشید و با خنده گفت:«اینکه تو از بهترین دوستت خواستی که به نفعت رای بده قبول نیست»
جونگکوک از شنیدن کلمه ی «بهترین دوست» برقی توی چشمهاش زد.
مرد جلوتر اومد و دستشو سمتش دراز کرد و گفت:«تو باید جونگکوک باشی... جیهوپ رو ببخش اون الان یه هفته است که هیجان زده است.. جیمین پارک، میتونی جیمین صدام کنی»
جونگکوک چندلحظه طول کشید تا بتونه چشمهاشو از نگاه جذاب مرد بگیره و به دستهاشون بده تا بتونه سلام گرمی بکنه.
شوگا همونطور که سر قلاده ی سگ زیبای قهوه ای رنگی رو دستش گرفته بود گفت:«سلام جونگکوک... بیا داخل، جیهوپ هنوز داره با اون درخت کلنجار میره الان برمیگرده»
جونگکوک میخواست چرخشو راه بندازه که تازه متوجه شد هنوز دست جیمین رو محکم توی دستاش نگه داشته. عرق سردی از خجالت روی پیشونیش نشست و گفت:«متاسفم»
دستشو بیرون کشید و به لبخند گرم جیمین که اونو تا سالن پذیرایی بدرقه میکرد خیره موند.
***
در اتاق نیمه باز بود. نور آبی مانیتور روی صورتش افتاده بود و با دقت به پیامهایی که ارسال میشد نگاه میکرد. از دو روز قبل تا الان یکسره یا درگیر ایمیلهاش بود و یا شماره تلفنهایی که آگهی کار داده بودن رو به دیوار می چسبوند و مدام باهاشون تماس میگرفت.
ایمیل:((منظور شما دقیقا همین بود که در پایان ایمیل درخواست کار نوشته بودید؟))
+((بله، درسته، هرکاری که باشه به نحو احسن انجام میدم))
ایمیل:((هرکاری؟))
+((بله... چرا این رو می پرسید؟))
-«این چیه جین ؟»
جین به سرعت سرشو برگردوند و توی چهارچوب در تهیونگ رو دید، دکمه مانیتور رو خاموش کرد و گفت:
«بطری مشروب عزیزم... چقدر دیر برگشتی!»
تهیونگ با ناراحتی از کشفی که کرده بود گفت:«تو گفتی ترکش کردی»
جین بغلشو باز کرد تا تهیونگ خودشو توی بغلش جا بده.
-«اهووم... حالا بیا اینجا خرگوش، من هیچوقت به تو دروغ نمیگم»
تهیونگ با اعصاب خردی بطری روی روی چهارپایه چوبی کهنه کنار در گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
جین با صدای بلندتری گفت:« بغل سئوک جینی سرد میشه ها»
تهیونگ در آشپزخونه قدیمی رو باز کرد و لیوان آبی برای خودش ریخت تا کمی از عصبانیت و ناراحتیش فروکش کنه.
همه چیز اون خونه هنوز براش سرد و ناآشنا بود. از کابینت های فلزی زنگ زده اش تا شیرآب قدیمی که برخلاف تلاش های صبحشون برای تعمیرش هنوز هم چکه میکرد.
پنجره هایی که هنوز وقت نکرده بود گردگیریشون کنه، طوری از بیرون یخ زده بودن که تهیونگ احتمال میداد هرآن ممکنه خرد بشن.
دایره نور شمعی که بزرگتر میشد رو دنبال کرد و بعد از اون چهارچوب در با سایه مردی که عاشقش بود پر شد.
-« تهیونگ ، اینجا خیلی سرده، بیا بریم توی اتاقمون»
تهیونگ سرشو بیشتر کج کرد تا نگاهش به جین نیفته.
جین جلوی پاهای تهیونگ روی زمین نشست و گفت:«اونطوری برای من خودتو لوس نکن، خودت دیدی که بطری پر بود»
تهیونگ از چیزی که جین گفت کمی به شک افتاد.
چند لحظه فکر کرد و بعد یادش اومد. سنگینی بطری رو هنوز هم کف دستش حس میکرد.
-«میگی باور کنم که ازش چیزی نخوردی؟»
جین روی زانوهاش بلند شد و سمت لب های تهیونگ متمایل شد تا اونا رو اسیر خودش کنه.
-«چطوره ازم تست بگیری قربان»
تهیونگ پوزخندی زد.
-«بچه بازی نکن... پس برای چی خریدیش؟»
جین لباشو روی گونه و خط چونه تهیونگ حرکت داد و نوازشش کرد.
+«سال جدید...خونهی جدید... یه شروع جدید... بالاخره باید یه طوری باهات جشن میگرفتم، امشب یه کوچولو تخفیف بده!»
تهیونگ به کل سال نو رو فراموش کرده بود. توی اون شرایطی که داشتن هیچ چیز شبیه کریسمسی که سال قبل کنار هم جشن گرفته بودن نبود. خیسی روی گردن تهیونگ داشت دیوونه اش میکرد. جین هربار میدونست چطور کج خلقی تهیونگ رو نرم کنه و اینبار هم میتونست به افتخاراتش اضافه کنه.
-«تو همیشه نخورده مستی سوکجین!»
جین لب های تهیونگ رو بیشتر می بوسید و هربار انگار تشنه تر از قبل، بوسه هاشو روی سرتا سر پوست صورت و گردنش می لغزوند تا شاید کمی از عطشش کم کنه اما فایده ای نداشت. با شنیدن جمله ی تهیونگ لبخند شیطانی روی لب هاش نقش بست و لاله گوشش رو گاز گرفت.
تهیونگ هم به تلافی گردن لخت جین رو به دندوناش گرفت و خودشو بیشتر توی بغلش مچاله کرد.
جین تیشرت تهیونگ رو بالا داد و دستشو روی پوست داغ تنش لغزوند. همونطور که تهیونگ رو توی بغلش سفت گرفته بود عقب عقب تا رختخوابشون رفت و بعد هردوتاشون خودشونو توی تشک دفن کردن تا سال نو رو با هم دوباره شروع کنن.
صدای نفس های تندشون و ناله های گاه و بیگاهی که سکوت اون خونه رو میشکوند با صدای زنگ ریزی متوقف شد.
-«صدای... کامپیوتر... بود؟»
+«هیششش خرگوش... صدای ایمیله ... فردا بهش جواب میدم.... نگاهتو ازم برندار... میخوام توی اوج، به چشمام نگاه کنی»
***
-«اینی که گفتی فوق العاده بود!... حالا بگو خنده دار ترین گزارشی که تاحالا بهتون دادن چی بوده جانگکوک؟»
جانگکوک به لبخند زیبای جیمین و اشتیاقش به شنیدن حرفهاش نگاه کرد. تاالان یادش نمی اومد که کسی تا این حد علاقمند به صحبت کردن باهاش باشه.
یکساعت بود که از مهمونی بیرون زده بودن و جیمین بهش گفته بود که اونو تا خونه میرسونه اما اینقدر حرفهاشو طول کشیده بود که حتی متوجه نشدن کی سر از دکه بستنی فروشی بین راهی دراوردن.
+«یه خانم مسنی به ایستگاه زنگ زد و درخواست کمک کرد. گفت به مزرعه اش دستبرد زدن و دزدها رو گرفته و نمیتونه بیشتر ازین نگهشون داره...»
جیمین با خنده گفت:«دزدا رو تنهایی گرفته بود!؟»
جونگکوک با جدیت لیس آخر رو به بستنی اش زد و گفت:« نهه، صبر کن بقیه شو بگم! من دو تا ماشین به محل اعزام کردم ولی وقتی اونا برگشتن... سروصورتشون پر از زخم بود و ما خیلی نگران شده بودیم»
جیمین:«اوه... حتما مسلح بودن و درگیری سختی شده»
جونگکوک پوزخند زد و گفت:« آره خب ، اونا نوک های خیلی تیزی داشتن!»
جیمین جلوی دهنشو گرفت تا به خاطر خنده، قالب بستنی که توی دهنش به زور چپونده بود از دهنش بیرون نریزه و به زحمت گفت:
«نگو که یه مشت کلاغ رو گیر انداخته بود؟!»
جونگکوک که دیگه نمی تونست جلوی نقش جدی که بازی میکرد رو بگیره با خنده گفت:« آرره... پنج تا کلاغ روی توی انباری گیر انداخته بود و بچه های ما رو دیوانه کرده بود!»
جونگکوک بعد از این به خطوط و چین های خنده ی گوشه چشم جیمین نگاه کرد. چقدر وقتی می خندید جذابتر میشد. یعنی به خاطر حرفهای اون می خندید یا از اینکه کنار جونگکوک بود خوشحال بود؟
وقتی دوباره آرامش و سکوت توی ماشین برقرار شد، جیمین دستشو سمت صورت جونگکوک برد و لکه بستنی رو از گوشه لبش پاک کرد و گفت: «ممنونم که امشب رو کنارم بودی، سال جدید تنهایی زیاد لذت بخش نیس»
جونگکوک علاوه بر اینکه از حرکتی که جیمین انجام داده بود مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود، بلافاصله از این صحبت جیمین جا خورد. جیمین احساس تنهایی میکرد؟! جونگکوک باعث شده بود اون احساس لذت بکنه؟!
+«خیلی جالبه... چون دقیقا منم همچین فکری می کردم. باورم نمیشد که کسی مثل من این حس رو کنه.»
جیمین کمربند ماشین رو باز کرد و کمی سمت جونگکوک متمایل شد و گفت:«چه حسی؟... منظورت تنهاییه یا...؟»
جونگکوک کمی به در ماشین بیشتر تکیه زد و گفت:«همون تنهایی منظورمه... پاسگاه فاصله زیادی تا اینجا نداره، این کوچه یه طرفه است، میتونم با چرخم تا اونجا برم»
جیمین دستش رو روی پای جونگکوک گذاشت و گفت:«میتونم بهت پیشنهاد بدم که امشب پاسگاه نری؟»
جونگکوک جونگکوک از تعجب چشم هاش چهارتا شده بود گفت:« منظورت چیه؟!»
به اعتماد به نفس جیمین حسادت میکرد. به جراتش، به قدرتش، حتی جذابیتش! اون هرکسیو میتونست داشته باشه، ولی حتی یه درصد هم فکرشو نمیکرد که وقتی از اون مهمونی شلوغ بیرون اومدن، جیمین با کسی که انتخاب کرده تااینجا اومده باشه. اونم جونگکوک! اصلا چی توی اون دیده بود که لیاقت امتخاب شدن رو داشته باشه؟ جیمین حتما زیادی مست کرده بود!
جیمین:« منظورمو خوب فهمیدی»
جونگکوک که از شدت خجالت و استرس حتی نمیتونست درست جمله بندی کنه گفت:
«من... خب ... نه... یعنی آره فهمیدم ولی... فهمیدنش یه خرده... میدونی چون ... »
-«من میدونم»
جیمین سرشو کج کرد و دستاشو پشت گردن جونگکوک برد تا اونو سمت خودش بکشونه اما جونگکوک توی یه حرکت غیرارادی، دستشو سمت دستگیره در ماشین برد و اونو با اینکه در ها قفل بودن فشار داد.
جیمین برای یک لحظه از این عکس العمل جونگکوک عقب کشید و برگشت و دستاشو محکم دور فرمون قفل کرد.
-«متاسفم... متاسفم... متاسفم... نمیخواستم اینطوری بشه»
ولی برخلاف جیمین ، جونگکوک زبونش کاملا قفل شده بود. الان دقیقا داشت چه اتفاقی افتاده بود؟ به جیمین که به رو بهرو زل زده بود نگاه کرد. خب اون قطعا با این عکس العملش گند زده بود!
ولی ازون بدتر این بود که برای بیرون اومدن از اون ماشین پر استرس و محیط خجالت باری که توش گیر افتاده بود، مجبور بود که صبرکنه و تحمل کنه تا جیمین خودش متوجه بشه و بعد اونو از ماشین پیاده کنه.
جیمین بعد از اینکه نفس هاشو تنظیم می کرد تازه یادش اومد که جونگکوک نیاز داره تا چرخشو براش پایین بیاره.
به سرعت از ماشین پیاده شد.
ثانیه ها برای جونگکوک حکم تیغ هایی داشتن که به آرومی توی تنش فرو میرفت و اون هیچ اراده ای برای کنترل این جریانات نداشت.
در ماشین باز شد و بعد از اون، جیمین با احساس شرم و خجالتی که داشت از درونش می کشتش، دستاشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و وقتی بغلش گرفت اونو روی ویلچرش گذاشت.
شاید همون چندثانیه، برای جونگکوک کافی بود تا بتونه افکار کشندهی توی ذهنشو خاموش کنه.
خداحافظی سریعی گفت و با نهایت سرعت چرخاشو به حرکت انداخت و امیدوار بود فقط هرچه سریعتر به اتاقش برسه و تا هفته ی بعد هیچکس رو نبینه.
YOU ARE READING
گرداب مدفون(نسخهBTS)
Mystery / Thriller(فنفیک BTS) 💜شیپ: نامجون×جین×تهیونگ جونگکوک×جیمین جیهوپ×شوگا 🔅مقدمه: زندگیت مثل جهنم میشه پسر، ولی فقط یه ثانیه وقت میبره بعدش هیچی یادت نمیمونه... 🌊نام فنفیک: #گرداب_مدفون 🔵ژانر: درام، پلیسی، غم انگیز 🔴تعداد پارت:۱۵ بخش (تکمیل شده)