بخش اول

271 23 2
                                    



-«اونجا دنبال چی میگردی جین؟!»
جین از ترس صدای ناگهانی که شنیده بود سرشو بالا آورد و آخی کشید، همونطور که بالای سرشو می مالید خودشو از زیر تخت قدیمی بیرون کشید و به صاحب صدا خیره شد.
پسری که بالای نردبون ایستاده بود، لباس خواب سفیدی تنش بود و با اون چشم های خواب آلود و موهای بهم ریخته اش سعی داشت علاوه بر حفظ تعادلش، از کارهای همسرش سر دربیاره. جین کمی من من کرد. چطور می تونست توضیح بده که توی اتاق زیر شیرونی دنبال چیه!
+«چیزی نیست تهیونگ، دنبال کامپیوتر قدیمیمون میگشتم»
تهیونگ اخماشو توی هم برد و با قیافه ی متعجبی گفت:«این وقته شب؟ مگه بهم نگفتی فردا شیفت اورژانسی؟»
جین نگاهی به گوشیش انداخت که ساعت دو و نیم رو نشون میداد.
-«چرا از کامپیوتر من استفاده نکردی؟»
جین از جاش بلند شد و بعد از تکوندن لباس هاش از گردوخاک، دستاشو دور شونه های تهیونگ حلقه کرد.
+«تو خودت گفتی به وسایل کارت دست نزنم... حالا بیا برگردیم پایین... ببخش که بیدارت کردم»
تهیونگ گیج و منگ چرخید و همونطور که با دمپایی های خزدار و پشمالوش سعی میکرد تعادلشو روی پله های لغزنده ی نردبون حفظ کنه پایین رفت و جین کاملا از پشت کمرش رو نگه داشته بود تا نیفته. هرچند افتادنش بهانه بود. جین حتی وقتی توی تخت هم کنار هم خوابیدن، دست هاشو از دور کمر تهیونگ جدا نکرد و تا صبح به درخت پشت پنجره خیره موند و سعی کرد اتفاقات دیروز رو فراموش کنه، اما امکان نداشت.
***
-«صندوق حمایتی مدرن تکنیک، جیهوپ جانگ، چه کمکی از دستم برمیاد؟»
جیهوپ همونطور که تمام تلاشش رو میکرد تا گوشی برای بار سوم از بین چونه و گردنش لیز نخوره، لیوان قهوه اش رو به لب هاش رسوند و با دست دیگه اش شروع به تایپ اطلاعات مشتری پشت تلفن کرد.
-«بله... متوجه شدم... چه نوع وامی برای طراحی این اپلیکیشنتون نیاز دارید؟»
قلپ دیگه ای از قهوه اش رو قورت داد و همزمان به صفحه ی روشن گوشیش نگاه کرد.
عکس مخاطبی که داشت بهش زنگ میزد و اسم زیرش، نیشش رو تا بناگوشش باز کرد: (اس.ت.ف.ن)
-«حق با شماست... من بهتون تضمین میدم که صندوق مالی ما چنین بلایی سرتون نمیاره»
خودکار رو پشت گوش آزادش گذاشت و سعی کرد دستشو کش بده تا موبایلشو از روی صفحه شارژر جدا کنه.
-«درسته... مطمئن باشید... بهتون قول میدم بهترین تصمیم زندگیتونو با این سرمایه گذاری رقم زدید»
نوک انگشتش به گوشیش خورد و سمت خودش هل داد.
قهوه رو بین رون پاهاش نگه داشت و بیشتر روی میز کارش خم شد. دختر موقرمزی سرشو از میز کناری چرخوند و گفت:«ویبره ی گوشیتو خفه کن جیهوپ »
جیهوپ عینکشو روی صورتش جابه جا کرد و با اشاره سر به دختر اوکی داد.
-«الان خفه اش میکنم.... نه! نه ! نه آقا... با شما نبودم... باور کنید... من داشتم با همکارم....»
به محض کشیدن موبایل سمت خودش، گوشی تلفن از بغل گوشش سر خورد و روی پاش افتاد و بلافاصله، پاهاشو از ترس تکون داد و قهوه داغ روی شلوارش واژگون شد. جیهوپ با جیغ بلندی از روی صندلی بلند شد و همونطور که داد می زد شروع به دویدن سمت دستشویی کرد: «سوختم!»
+« جیهوپ... مشتری هنوز پشت خطه»
-«بهش بگو جانگ سوخت!»

***

-«همونجاست دیگه.. خیابان هفتم... از کوچه ی سمت راستی ات باید بپیچی... ازون سمت نه... راست! ... ببینم سِهون تو هنوز دست راست و چپ ات رو بلد نیستی؟!... برو جلوتر... همونه... الان یکساعته که زیر تابلو پارک کرده و انگار نه انگار!... دو تا برگه بچسبون دلم خنک بشه!... آره قبل از تو بچه‌ها رفتن و بهش اخطار داد اما گوشش بدهکار نبود... (داد زد) گفتم دوتا!... آره دو تا بچسبون تا دیگه زیر تابلو معلولین پارک نکنه... خرفت!»
بیسیم اش رو قطع کرد و به همکارش که اخماشو توی هم برده بود نگاه کرد.
-«چیه؟!... چرا اونجوی نگام میکنی آیو؟»
آیو موهای طلاییشو پشت گوشش داد و گفت:«هیچوقت اینقدر عصبی ندیده بودمت!...چیشده که از صبح بهم ریختی جونگکوک!»
جونگکوک با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و گفت:«نه چیزی نیست... فقط وقتی آدمایی میبینم که چطور راحت قانون میشکنن و اصلا واسشون مهم نیس، حالم بد میشه!»
آیو لیوان آب رو دست جونگکوک داد و گفت:«یه نفس عمیق بکش و فراموشش کن... ایستگاه نظارت دوربین های راهنمایی رانندگی همینه دیگه!... نمیتونی هرروز به همشون زل بزنی و هرلحظه آمار بدی تا همه جریمه بشن... گاهی یه سری چیزا از دست ما ساخته نیس»
جونگکوک دستاشو لای موهاش برد و نفس عمیقی کشید.
-«راست میگی ... من ... من شاید نباید اصلا اینجا میومدم»
آیو چونه ی جونگکوک رو بالا گرفت و وقتی به چهره ی آویزون جونگکوک نگاه کرد لبخند گرمی زد و گفت:«پلیس کوچولومونو نگاه کن!... هنوز واسه جا زدن خیلی زوده بچه»
جونگکوک از حرص دندوناشو فشار داد و گفت:«من بچه نیستم! فقط با این شرایطی که دارم فک نمیکنم هیچوقت پلیس ...»
آیو همونطور که سمت میز خودش برگشت تا تلفنش رو جواب بده حرف جونگکوک رو قطع کرد و با لحن جدی گفت:«دیگه نمی‌خوام اینو بشنوم کوک... هیچ ربطی به شرایطتت نداره! حواستو جمع کارت کن و گزارش امروزتو زودتر برو تحویل بده که فرمانده منتظره»
جونگکوک آه عمیقی کشید، نگاهی به مونیتور دوربین ها که هزاران صحنه رو از نقطه نقطه شهر نشون میدادن انداخت. برگه های روی میزش رو جمع کرد و روی پاهاش انداخت.
دستاشو سمت چرخای ویلچرش برد و سمت راهرو شروع به روندن کرد.















گرداب مدفون(نسخهBTS)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora