بخش ششم

82 11 0
                                    

بخش ششم
پیراهن جین اش رو با دقت اتو می کرد که صدای زنگ گوشی حواسش رو پرت کرد و گفت:« جین ، گوشیت خودشو کشت»
جین سرشو از توی حموم بیرون اورد و گفت:«جواب بده و بگو تا یکساعت دیگه میرسم تِه»
تهیونگ اتو رو کنار گذاشت و تلفن رو جواب داد: «سلام جیمین ، ممنون... نه زیر دوشه... بهش میگم... آره گفت یکساعت دیگه  ... نه من باید جای دیگه برم... خیلی دوست داشتم ببینمش ... باشه حتما... صبر کن... »
تهیونگ چندضربه به در حمام زد و جین با چشمهای نیمه باز  و سر کفی اش در رو باز کرد و گفت:«چیشده؟»
تهیونگ گوشی رو کنار گوش جین نگه داشت و گفت:«میگه کار مهمی داره»
جین همونطور که پاشو زیر دوش نگه داشته بود تا از سرما نلرزه گفت:« مگه پسربچه ی 12ساله ای پارک؟! گفتم یک‌ساعت دندون رو جیگر بذار تا برسم»
تهیونگ صدای جیمین رو نمیشنید. جین چندلحظه ساکت شد و بعد با صدای بلندی خندید و گفت:«لعنت بهت!... دهنتو ببند تا برسم»
تهیونگ با دیدن خنده ی جین خنده اش گرفت.
«چی میگه؟»
«هیچی... بهت میگم...»
جین چندتا «بله» و «فحش» دیگه داد و بعد گوشی رو به تهیونگ سپرد و در حمام رو بست.
تهیونگ اتو رو از برق کشید و همونطور که مشغول عوض کردن لباس هاش شد با صدای بلندی گفت:« جیمین پشت تلفن خیلی هول شده بود! چرا گفتی یکساعت دیگه؟ ... تو که الان آماده ای، تا بیمارستانم نیم ساعت کمتر راهه»
جین گفت:«چون قراره مهندس نابغه یونگچئون رو به محل قرارش برسونم»
تهیونگ برقی توی چشماش روشن شد.
-«من خودم میرم جین... منو فقط تا ایستگاه اتوبوس برسون»
+«امکان نداره، تو امروز به من آبِ گرم هدیه دادی! شده تا خود شرکت روی کولم سوارت میکنم»
تهیونگ خندید. از صبح که درگیر آبگرمکن شده بود، هر ده دقیقه یکبار جین براش چای یا قهوه یا میوه اورده بود و مدام تشویقش می‌کرد. تهیونگ خوب میدونست، خراب شدن آبگرمکن برای جین به معنی متوقف شدن چرخش کره زمینه و برای همین نهایت تلاششو کرده بود تا امروز اونو به هر قیمتی درستش کنه و اینکارو کرده بود.
صدای زنگ کوتاهی  که از سیستم کامپیوتر بلند شد اونو سمت خودش کشید.
میدونست نباید سرک بکشه اما کنجکاوی امونشو بریده بود.
اون آزمایش هایی که توی جیب جین دیده بود، با اینکه قسمت اسمش کنده شده بود اما به نظرش چیز زیاد جالبی به نظر نمیرسیدن.
میخواست خوشبین باشه، که همه چیز داشت درست میشد اما وقتی دکمه مانیتور رو روشن کرد، صفحه آبی اون، تهیونگ رو بیشتر وسوسه کرد.
روی صفحه یک پیام بود.
«اگر شک داری، شماره کارتت رو ارسال کن؛ ظرف بیست و چهارساعت، نصف مقداری که نیاز داری واریز میشه»
-«تِه، دوباره آب سرد شده»
تهیونگ چشم‌هاشو از مانیتور جدا کرد.
جین داشت چیکار می‌کرد؟ با کی در ارتباط بود؟ کار جدید قبول کرده بود؟ به اون برگه ها ربط داشت یا به ورشکستگیشون.
-« تهیونگ ؟»
+«الان اومدم، صبر کن»
تهیونگ سمت حموم دوید. باید این موضوع رو به جین میگفت. باید با هم راجع بهش صحبت میکردن.  شاید امشب بهترین فرصت بود.
***
جیهوپ همزمان دوتا تلفن رو بغل گوشش نگه داشته بود و اهمیتی نمیداد که مشتری ها چه سوالی می پرسیدن، جواب جیهوپ یک جمله بود:
«من برای پنجمین بار میگم لطفا حضوری تشریف بیارید و فقط درصورت تایید رئیس وامتون واریز میشه»
به صفحه کامپیوترش نگاه کرد و روی پیراهن سبز و دامن عسلی که از همین الان اونو توی تن دخترشون تصور میکرد کلیک کرد و به سبد خرید اینترنتیش اضافه کرد.
+«ببخشید آقا، من یک قرار ملاقات با رئیس داشتم»
جیهوپ سرشو بالا اورد و به مردی که پشت میزش ایستاده بود نگاه کرد. یکی از تلفن ها رو سرجاش گذاشت و گفت: «اسم و فامیلتونو توی این دفتر پیدا کنید و بعدش کد رو برام بخونید»
دوباره با گوشی بعدی شروع به صحبت کرد و بعد زنگ تلفن موبایلش حواسش رو از اون مرد جوان خوش لباسی که روی صندلی انتظار نشست تا اسمشو پیدا کنه برداشت.
تلفن دوم رو هم سرجاش گذاشت و بعد پشت موبایل گفت:
«دیدی برات چی فرستادم شوگا!... باورت نمیشه اگه بگم چندتا رنگ داشت و به سختی اینو از بینشون انتخاب کردم...»
شوگا از پشت تلفن گفت: «چقدر اتفاقی شبیه رنگ چشمات شده»
جیهوپ به مرد نگاه کرد و گفت:« اینقدر زبون نریز، می‌دونی که عمدی نبود»
شوگا خندید و گفت: «آره می‌دونم... »
جیهوپ خنده موذیانه ای کرد و گفت:«تو همه جا رنگ چشمای منو میبینی، به من چه ربطی داره، مشکل از سنسورای توئه»
شوگا با صدای بلندی فریاد زد:« گفتم نور پشت سکوها رو خاموش کن!... (و بعد با صدای آرومی ادامه داد) ببخشید حواسم پرت شد، چی‌گفتی عزیزم؟»
جیهوپ که به لحن صحبت شوگا با کارمندهاش عادت داشت گفت:«داشتم می‌گفتم، کمتر عاشقم باش تا رنگارو عادی ببینی!»
شوگا با صدای پچ پج گفت:«نمی‌تونم، چون می‌ترسم با این سن ام از چشمات بیفتم»
جیهوپ دفتر رو از مرد روبه روش گرفت و به کدی که اشاره می‌کرد نگاه کرد.
-«نترس نمیفتی، اصلا نگاهمو بهت اهدا میکنم که اینقدر نترسی که در برم... من بعدا باهات تماس میگیرم عزیزم»
جیهوپ کد رو داخل سیستم زد و بعد گفت:« بفرمایید داخل ، رئیس منتظرتونن»
مرد وارد اتاقی شد که جیهوپ بهش اشاره کرده‌بود و همزمان به این فکر می کرد که اون مرد رو کجا دیده.
وارد اتاق بزرگی که منظره رو به دریاچه داشت نگاه کرد.
اون منطقه یکی از بهترین و گرون ترین منطقه های شهر بود. همونطور که محو دیدن منظره شده بود صدایی از پشت سرش اومد.
-« خیلی خوشحالم که اینجا می بینمتون آقای تهیونگ کیم. منتظر بودم که از نزدیک، نابغه ای که این طرح رو برام فرستاده ملاقات کنم»
تهیونگ پشت سرش برگشت و به رئیس نگاه کرد و بعد به گرمی باهاش دست داد و گفت:«منم همینطور آقای سونگ ، باعث افتخارمه که طرح من رو شما بررسی کردید»
سونگ به جای اینکه پشت میزش بنشینه، کنار تهیونگ ایستاد و همراه باهاش از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:« به خاطر شرایط و آب و هوای سرد اینجا، جمعیت یونگچئون توی شلوغ ترین حالت ممکنش، به زحمت به صد هزارنفر می‌رسه اما با همه‌ی این‌ها شرکت مدرن تکنیک اینجا رو انتخاب کرده، میدونی چرا؟»
تهیونگ کمی فکر کرد و بعد گفت:« نه متاسفانه!»
سونگ لبخندی زد و بعد به چشم های تهیونگ خیره شد و گفت:«ما اینجاییم چون من اینجا به دنیا اومدم، اینجا بزرگ شدم و اعتقاد دارم ایده هایی که قراره حمایت بشن باید زیر سایه این شهر باشن تا ما پیشرفت بیشتری بکنیم. میدونستی الان حتی از ایالتهای دیگه به این شرکت پیشنهاد کار میدن؟»
تهیونگ که کمی از نگاه سونگ احساس معذب بودن میکرد جواب داد:« افتخار بزرگیه»
سونگ در جوابش گفت:«نه اعتبار بزرگیه... اعتباره که پول میاره، پول پیشرفت میاره و پیشرفت...»
تهیونگ به نگاه سونگ چشم دوخت تا ادامه بده.
-« حسادت و رقابت میاره... پس مراقب خودت باش کیم»
تهیونگ دنبال سونگ راه افتاد و پشت کامپیوتری که بهش اشاره کرد نشست و با اضطراب گفت:« من چطور می‌تونم از طرحم دفاع کنم تا وام رو بگیرم؟»
سونگ چندتا کلیک زد و بعد گفت:« نیازی به دفاع نیست کیم، وقتی دیدمت طرحتو قبول کردم، تو نابغه‌ای، میدونی کامپیوتر چیه و دقیقا باید چی تحویلت بده، جوانی، و فوق العاده زیبا، البته اینو به حساب تعریف غیررسمی من بگذار چون پکیجی که تو داری کاملا شایسته‌ی پیشرفته... ولی برای تایید وامت باید چنددقیقه اینجا منتظر بمونی»
تهیونگ با استرس به بیرون رفتن سونگ از اتاق نگاه کرد.
هنوز هم نگاه های سونگ رو توی تخم چشمهاش احساس میکرد. به مانیتور زل زد و بعد با نگرانی صفحات طرحش رو بالا و پایین کرد تا مطمئن بشه چیزیو از قلم ننداخته.
وقتی سونگ برگشت، پشت سرش مهمانداری رو دید که سینی نوشیدنی دستش بود.
کمی خودشو روی مبل جابه جا کرد و گفت:«من زیاد مزاحمتون نمیشم آقا... بعد از گرفتن تاییده وام باید سریعا جایی برم»
سونگ روی مبل روبه روی تهیونگ نشست و گفت:«قرار نیس مزاحمم باشی تهیونگ... اشکالی نداره به اسم صدات بزنم؟»
تهیونگ با حرکت سرش گفت که مشکلی نداره.
-«قراره یه قرارداد با هم تنظیم کنیم... این قرارداد مخصوص شرکت منه... حتی کارمندای منم نه، فقط مخصوص قسمت ایده‌هاست... یعنی یه جورایی با نوشتن این قرارداد، تو خودتو ملزم میدونی که وام رو بازپرداخت کنی»
تهیونگ که کمی گیج شده بود گفت:« منظورتون اینه که من یه تعداد چک و سفته باید اینجا بذارم؟»
سونگ لبخند گشادی زد و لیوان مشروب رو سمت تهیونگ گرفت و گفت:« تقریبا... یعنی یعد ازینکه ما طرحتو به شرکت‌های معتبر فروختیم و ثبت شد، بازپرداخت وامتو اونطور که من میخوام پرداخت می‌کنی»
تهیونگ به جمله آخر سونگ بیشتر فکر کرد و وقتی تقریبا متوجه منظور کثیف سونگ شد با ناراحتی از جاش بلند شد و گفت:«اگر اجازه بدید با همسرم مشورت کنم و بهتون خبر بدم، چون من دسته چک ندارم و اون باید ضمانت ها رو امضا کنه»
سونگ کمی اخماش توی همدیگه رفت. لیوان رو روی میز گذاشت و به پشتی مبل تکیه زد و سعی کرد با بیخیالی جواب بده:
«باشه، برو مشورت کن، اگر اونم شبیه تو باشه، قطعا ضمانت‌های اونم می‌تونم قبول کنم.»
تهیونگ از شدت عصبانیت دستاشو مشت کرده بود اما نم‌تونست چیز زیادی بگه. اگر اعتراض می‌کرد یا داد و بیداد راه می انداخت، چون سونگ صریحا پیشنهادی نداده بود برای خودش بد میشد و شاید حتی بازداشتش می‌کردن، اما حالا که تقریبا تا هفتاددرصد می‌دونست جریان از چه قراره، بدون اینکه بی احترامی بکنه ترجیح داد از اون شرکت بیرون بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه.
وقتی با عصبانیت از در خارج شد، جیهوپ تا نه راهرو با نگاهش دنبالش کرد.
نمی‌دونست چی پیش اومده فقط وقتی سونگ صداش کرد سمت اتاق رفت و به دستورش گوش داد:
«طرحاشو از روی سیستم بک آپ بگیر و برای من بفرست، اصلشو از سیستم اینجا پاک کن، وقتی برگشت سراغشون بگو به چیزی دسترسی نداری و بفرستش پیش خودم»
جیهوپ باشه ای گفت و با ناراحتی سمت میزش رفت.
***
جونگکوک به صفحه گوشیش خیره مونده بود. چیزی رو که می دید هنوز باور نمیکرد. برای بار دوم متن پیام رو با صدای بلندتر خوند:
«برای جبران اون‌شب لحظه شماری می‌کنم. شاید بهترین فرصت دیدارمون، شب تولدت باشه. امیدوارم دعوتم رو قبول کنی چون روز باارزش‌تری رو توی تقویم پیدا نکردم... به امید دیدارت؛ جیمین »
جونگکوک به نامجون و تعمیرکار دوربین ها که سخت مشغول بودن زیرچشمی نگاهی انداخت و بعد پیام رو نوشت:
«نیازی به جبران هیچ چیز نیست!... من رو بیشتر از این شرمنده نکن لطفا»
اما قبل از ارسالش، یک جمله دیگه رو هم اضافه کرد:
«ممنون از اینکه منو دعوت کردی... من هم بی‌صبرانه منتظر دیدنت هستم»
لبخند خوشایندی روی لب هاش جاخوش کرد. فکرشم نمی‌کرد بعد از اون آبروریزی توی ماشین جیمین هنور هم دلش بخواد که ببینتش. به تهیونگ پیام داد: «می‌تونم امشب ببینمت؟»
و منتظر موند تا پیامش سین بخوره.
نامجون از پشت میز نگاهی بهش انداخت و از اون فاصله گفت:« جونگکوک ، لطفا دوربین خیابون چهاردهم رو چک کن و یه پرینت از 43 دقیقه قبل بگیر»
جونگکوک اطاعت کرد و همزمان به جواب پیام تهیونگ نگاه کرد.
-«حتما بیا... امشب جین شیفته و تنهام ... »
جونگکوک نفس راحتی کشید. دلش نمی‌خواست جیمین به این فکر کنه که جونگکوک همین یک دست کت و شلوار رو برای دیدارهاشون داره.
***
-«سوپ غذا نیست شوگا!»
شوگا اخمهاشو توی هم فرو برد و به جیهوپ که کاسه سوپ رو برای بار چهارم پر میکرد نگاه انداخت.
+«ولی الان با خوردن اون کاسه، حتی خودتم نقضش میکنی!»
جیهوپ کاسه رو یه سره قورت داد و بعد از چندلحظه مکث جواب داد:« برای همین میگم غذا نیست، من حتی الان میتونم کاسه پنجم رو شروع کنم بدون اینکه ذره ای احساس سیری کنم»
شوگا ظرف اصلی رو از جلوی دست تون جیهوپ ی کنار کشید و گفت:« حتی حرفشم نزن!! کافیه! نکنه تو به جای اون دختره حامله ای؟!»
جیهوپ با لجبازی گفت:«خیلی بدجنسی! واقعا برنامه غذایی اینجا ستمگرانه است!»
شوگا قاشق رو توی دهنش گذاشت و بعد گفت:«اتفاقا خیلی هم خوبه، توی کتاب نوشته بود که باید از قبل ازینکه بچه وارد خونه میشه شرایط رو تغییر بدید...»
جیهوپ تا کمر روی میز خم شد و گفت:«شرایط منظورش خونه و اینها بوده... نه رژیم غذایی من!»
شوگا بدون توجه به تقلای جیهوپ گفت:«اتفاقا چون بچه باعث میشه که نظم همه چی بهم بخوره، توی این شش ماه باقیمونده باید خودمونو با غذاهای سبک و زودپز وفق بدیم تا زنده بمونیم»
جیهوپ:« داری سخت میگیری شوگا! استرس داره میکشدت!... من قول میدم هرروز غذا درست کنم... تو فقط این سوپا رو حذف کن!»
شوگا قاشقش رو کنار بشقابش گذاشت و از جاش بلند شد.
-«این استرس نیست، آمادگی پیش از رزمه... اینطوری دیگه اون کوچولو نمیتونه ازمون باج بگیره»
جیهوپ که از خنده نمیدونست چطور جواب شوگا رو بده گفت:« فک کنم من عاشق همین اخلاقای مزخرفت شدم.... راستی من امروز برای مرخصی با رئیسم حرف زدم و اون موافقت کرد، لعنتی یه جوری برای من طاقچه بالا میذاشت که هرکی ندونه فکر میکرد که اون مسیح رو به دنیا اورده و قراره بهمون تعطیلات رشوه بده»
شوگا لب هاشو کج کرد و گفت:«از روز اول هم از اون رئیس گنده اخلاقت خوشم نمیومد... باید سعی کنی تا آخر زمستون بهش بفهمونی که دیگه نمیخوای اونجا کار کنی وگرنه کلاهم باهاش بدجور میره توی هم»
جیهوپ قاشقشو توی هوا نگه داشت و گفت:«یه نخ‌هایی بهش دادم ولی حق داره مخالفت کنه، از من بهتر کسیو نمی‌تونه پیدا کنه»
شوگا ظرف ها رو از روی میز جمع کرد و همزمان گفت:«نترس من کلی کارمند مزخرف مثل خودش دارم که می‌تونم به جات بذارم تا احساس غربت نکنه»
و با غرغر سمت آشپزخونه رفت تا هرچه زودتر کارهای قبل از خواب رو سروسامون بده.
-«چندروز دیگه میریم تعطیلات؟»
جیهوپ که با گوشیش ور می‌رفت گفت:«گفت این دو روز رو بیا بعدش میتونی بری، تو بلیت‌ها رو گرفتی؟»
شوگا به در یخچال اشاره کرد و گفت:« سه روزه چسبوندمشون اونجا، نگو که ندیدیشون!»
جیهوپ لبخند کشداری گوش تا گوشش ظاهر شد و گفت:«میخواستم مطمئن بشم هنوز همونجان»
شوگا آهی کشید و سرشو با ناامیدی تکون داد.

گرداب مدفون(نسخهBTS)Место, где живут истории. Откройте их для себя