بخش دهم

76 15 2
                                    

بخش دهم
جین از شدت حمله تمام فشارهایی که توی این مدت بهش وارد شده بود کنار روشویی نشسته بود و به سختی از پاویون اورژانس بیرون اومد.
همکارش رو دید که سمتش میومد.
-«حالت بهتره جین ؟... دیشب کولاک کردی، اگه بهم بگن سوکجین کیم سرکار مرده، اصلا تعجب نمی‌کنم.»
پهلوشو گرفته بود و سعی میکرد با فشار دادنش دل‌پیچه‌ای که از شب قبل دچارش شده‌بود رو کمتر کنه.
سرگیجه و سردرد یه لحظه هم ولش نکرده‌بود.
جین لبخند زورکی زد و قهوه‌اش رو توی سطل خالی کرد.
جین:«ممنون از تعریفت ... ولی کار تیمی بود»
به خاطر حادثه‌ی دیشب دوباره مجبور شده‌بود تهیونگ رو توی خونه‌ تنها بگذاره و حالا بعد از هشت ساعت سرپاایستادن برای ثابت نگه داشتن وضعیت مریضی که درصد سوختگی‌بالایی داشت حالا باید سعی می‌کرد حالش رو بهتر کنه تا بتونه خودشو به خونه برسونه.

- «چندوقته نمیای سلف، مشکلی پیش اومده؟»
جین که از این فضولیای  همکارش کلافه شده بود سعی کرد به شوخی جواب بده:
«دستپخت همسرم از غدای سلف بهتره»
اما همکارش زیر لب با تمسخر گفت:
« آره از وزنی که کم کردی مشخصه...»
و بعد با تعجب پرسید:« اونا دیگه اینجا چه غلطی میکنن؟!»
جین به جهتی که فرانک نگاه می‌کرد چرخید و صفی از پلیس ها رو داخل راهرو دید که به سمتشون میومدن.
جین:«حادثه رانندگی پیش اومده دیگه،  پس توقع داشتی کی بیاد پیگیری کنه»
کاردکس مریضی که دیشب اورده بودنش رو زیر بغلش گرفت و سمتشون رفت تا به سوالاتی که مطمئن بود میان تا ازش بپرسن جواب بده.
جین تا خواست حرف بزنه و شرایط بیمار رو توضیح بده، یکی از مامورها رو دید که جلوتر از بقیه اومد و درکمال ناباوری، دست‌هاشو جلو اورد:
«آقای سوکجین کیم، برای توضیحاتی راجع به انفجار اتومبیل آقای مینهو سونگ ، باید همراهمون بیاید»
اتومبیل سونگ ؟!!
جین با شنیدن اسم مینهو سونگ، سقوط فشار خون رو توی بدنش حس کرد.
دستشو به دیوار تکیه داد و تلاش کرد تا سوزش گلوشو که ناشی از بالا زدن اسید معده‌اش بود کنترل کنه.
زیر نگاه‌های خیره‌ی همکارهاش و همراه‌های بیمارها که از هر جهت تیربارونش می‌کردن داشت ذوب میشد.
مچ دست جین رو که کاملا بی حس و بی حرکت شده بود گرفت و به دست‌هاش دستبند زد.
جین:«خواهش میکنم ازتون ... اینجا محل کارمه...»
***
شوگا پشت دیواری که اونو از کسی که عاشقانه می پرستید جدا کرده بود، تکیه زده بود.
به خواب شبش هم نمیدید که یه روز مجبور باشه این وضعیت رو تحمل کنه.
این نشدنی ترین کار ممکن بود.
هنوز یک شب از منتقل کردن جیهوپ از اورژانس به بخش سوانح و سوختگی نگذشته بود که دکتر از اتاق جیهوپ بیرون اومد و شوگا با عصبانیت و اضطراب پرسید:« کی میتونم ببینمش؟!»
دکتر به آرومی گفت:« باید صبور باشید آقای مین، شدت آسیب هایی که به اون مرد جوان وارد شده، خیلی زیاده ولی داره خیلی خوب می جنگه و از پسش برمیاد و امیدواریم خیلی زود به هوش بیاد.»
شوگا که تمام حجم فشارها و ناراحتی هایی که توی قلبش سنگینی میکرد رو میتونست فقط توی جملات عصبی و سردش به کار ببره تا اون نقاب قدرتش رو حفظ کنه یقه لباس دکتر رو گرفت و سمت خودش کشید و با از پشت دندونای چفت شده از خشمش گفت:
« من نمیخوام اون بجنگه... میخوام تو کاری کنی که زود خوب بشه، کاری که بابتش داری پول میگیری و درسشو خوندی... پس به من اراجیف امیدوارانه تحویل نده»
دکتر به چشم های سرخ شوگا خیره شد اما درکش میکرد. به گاردی که بهشون نزدیک میشد تا شوگا رو به زور جدا کنن نگاه کرد تا حرکتی نکنن.
جیمین که تازه از ماجرا باخبر شده بود، بلافاصله برای دیدن شوگا به بخش اومده بود و وقتی اون صحنه رو دید با سرعت سمتشون دوید.
جیمین:« شوگا! ولش کن!... داری چیکار میکنی؟»
شوگا با دیدن جیمین دستهاش شل شدن.
سرش رو پایین انداخت و سعی کرد به اعصابش مسلط بشه.
+«به این همکارت بگو کی میذارن جیهوپ رو ببینم... نمیدونم سوالم واضح نیست یا اینا خودشونو به نفهمی زدن!»
جیمین چندقدم دیگه نزدیک شد.
-«دکتر رو ولش کن تا خودم پرونده اشو چک کنم، خوبه؟»
شوگا یقه لباس دکتر رو ول کرد و بلافاصله بعد گارد سمتش اومد و شوگا رو به دیوار کوبوند و دستهاشو از پشت پیچوندن. اما دکتر اونها رو دور کرد و جیمین بعد از تشکر از اون، شوگا رو سمت آسانسور هل داد.
-«دیوونه شدی؟... میخوای دیگه نذارن بیای ملاقاتش؟... آره؟ همینو میخوای؟»
شوگا برگشت و دوباره با عصبانیت گفت:«من یه سوال پرسیدم... دو روزه دارم این سوالو می پرسم اما هیچکدوم ازون عوضیا دهنشونو باز نمیکنن تا برام توضیح بدن چه بلایی...»
حرفش با صدای فریاد بلندی که ناگهان از اتاق جیهوپ اومد، قطع شد و وهر دو سرجاشون میخکوب شدن.
شوگا بلافاصله به دو خودش رو به پشت در اتاق رسوند و از شنیدن  فریادهای جیهوپ و تقلاهاش، تیرکشیدن قلبش رو احساس کرد.
جیهوپ به محض به هوش اومدنش تنها چیزی احساس میکرد درد خالص بود.
دستهاشو خواست بالا بیاره اما با مچ بندهایی که به دسته های تخت فیکس شده بود نمیتونست کاری از پیش ببره.
جیهوپ:« شوگااااا.... »
شوگا از پشت در اتاق نمیتونست هیچکاری بکنه. حتی وقتی میخواست با تعداد دکترها و پرستارهایی که وارد اتاقش میشدن داخل بشه اونو بیرون کردن.
-«بذارید برم پیشش لعنتیا!»
جیهوپ داد میزد و درد میکشید و از شدت ترس نمیتونست حتی درست صحبت کنه.
+«من... کجاااام... شووگااااا...»
جیمین، شوگا رو عقب کشید تا از در اتاق جداش کنه.
-«منو نگاه کن... دیوونه بازی درنیار... بذار کمکش کنن....بذار کارشونو بکنن... رفتنت اونجا کاری رو درست نمیکنه... با تو ام »
اما شوگا لگدی به پای جیمین زد و خودشو به در کوبوند و وارد اتاق شد.
یکی یکی پرستارها رو کنار زد و خودشو نزدیک تخت جیهوپ رسوند اما بعد از دیدن وضعیتش، از شدت ترس دو قدم به عقب برداشت.
چیزی که میدید رو باور نمیکرد.
-« جیهوپ!»
+« شوگا... کجایی؟»
*«آقا باید ازینجا بری بیرون...»
شوگا خشکش زده بود. صدای سوت دستگاه هایی که به جیهوپ وصل شده بود و همینطور بانداژ سفیدی که از خون و بتادین پر شده بود، دنیا رو روی سرش آوار کرد.
جای سالمی روی بدن کسی که یه روزی تنها اثر روی تنش بوسه های خودش بود، نمونده بود.
تمام اون باندها سوختگی هایی رو پوشونده بودن که اثرش قرار بود تا ابد براش بمونه.
میخواست به جیهوپ نگاه کنه... میخواست بهش بگه که اونجاس اما با صورت پانسمان و چشم های بسته اش روبه رو شد و روی زانوهاش افتاد!
چشم های جیهوپ زیر اون پانسمان ...!
نمی‌تونست هضمش کنه... چه بلایی سرشون اومده بود؟!
میخواست جیهوپ اش رو ببینه اما نگهبان ها اونو به عقب کشیدن و نذاشتن. خودشو روی زمین کشید تا بمونه.
شوگا:«بذارید کنارش باشم... خواهش میکنم»
حس میکرد که این‌ها رو گفته اما انگار نگفته بود.
چون هرچقدر فکر می‌کرد، یادش نمیومد که بعد از اون صفحه تاریکی که یهو جلوی چشمش نقش بست و سروصدایی که دیگه نمی شنید، چه اتفاقی افتاده بود.
***
هوا کم کم داشت روشن می‌شد.
تهیونگ آخرین دونه از قوطی قرصی که از لحظه شنیدن اتفاقات تاالان شروع به خوردنش کرده بود تا آروم بمونه، داخل آب انداخت و به سختی نوشید.
جونگکوک دستش رو فشار داد و گفت:«مطمئن باش درست میشه... امکان نداره کار جین باشه»
تهیونگ با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:« دوربین‌ها چی؟»
جونگکوک که متوجه حرف تهیونگ نشده بود گفت:«منظورت از دوربین ها چیه؟»
تهیونگ نگاه گود افتاده اش رو که به  خاطر بی خوابی‌های اخیرش به زحمت باز نگه داشته‌بود به میز پشت سر جونگکوک انداخت.
-«اونایی که دارن دوربین‌ها رو چک میکنن»
جونگکوک:«آها... دستگاه ضبط دوربین ها مدتیه خراب شده... دارن فیلم ها رو بازیابی میکنن... نگران نباش تهیونگ ، من قبول کردم همشونو ببرم خوابگاه و دونه دونه شونو چک کنم... مطمئن باش جین خیلی زود برمیگرده خونه»
در اتاق بازداشتگاه باز شد.
تهیونگ نگاهشو چرخوند و بعد از دیدن نامجون چیزی توی دلش شروع به آشوب کرد و سریع سرشو پایین انداخت.
نامجون همون‌طور که به تهیونگ زل زده بود با غم سنگینی که سعی می‌کرد باهاش کنار بیاد لب‌هاشو از هم جدا کرد تا چیزی بگه اما نتونست!.... نتونست حرفی بزنه.
جنس نگاه های تهیونگ فرق داشت و نامجون نمی‌دونست چرا.
نامجون:« جونگکوک جئون!»
جونگکوک بلافاصله سمتش روند و گفت:«بله قربان»
نامجون دستی به موهای آشفته‌اش کشید و دوباره به تهیونگ نگاهی انداخت.
در اتاق رو نیمه باز گذاشت، به تهیونگ اشاره کرد و گفت:«به اون... منظورم به ... »
نفسش رو حبس کرد و بعد بیرون داد. انگار سخت ترین کلمه دنیا، گفتن همون کلمه بود:
-«به همسرش...»
و بعد خیلی سریع، طوری‌که انگار از شر بار کلمات رها شده، ادامه داد:
«بهش بگو می‌تونه ببرتش... سئوکجین با ضمانت من فعلا آزاده... فقط تا وقتی فیلم‌های دوربین بازیابی بشن از محدوده خونه‌اش نمی‌تونه خارج بشه. دوتا مامورم همراهشون بفرست تا مطمئن بشن امشب کسی اون‌ورا پیداش نمیشه و توی خطر نیستن»
جونگکوک به چهره‌ی مضطرب نامجون نگاه کرد. نمی‌دونست علت اون آشفتگی رو باید به نگرانی همیشگی نامجون نسبت به جین ربط بده یا علتش حرف‌هایی بوده که چندین ساعت پشت اون درهای بسته، بین اون دونفر زده و شنیده شده بودن!
وقتی نامجون از راه پله‌ها پایین رفت، جونگکوک سمت تهیونگ چرخید و لبخندی به صورت نگران تهیونگ زد و زیر لب گفت: «آزاده!»
تهیونگ از روی صندلی پرید و سمت اتاق بازداشتگاه رفت و خودش رو داخل اتاق انداخت.
-« جین!»
جین به محض دیدن تهیونگ ، رنگ زندگی به چشم‌هاش برگشت. ساعت‌هایی که براش به اندازه سال‌ها گذشته بودن، تموم شده بودن و حالا عطر زندگی توی اون چهاردیواری پیچیده بود.
دست‌های بی رمقش رو بالا برد و تهیونگ رو توی بغلش جا داد.
جین:«من متاسفم»
تهیونگ با اشک‌هایی که نمی‌تونست جلوشونو بگیره گفت:« نه نه نه .... نباش!... همه چی درست شد... میریم خونه....»
جونگکوک از چهارچوب در کنار رفت تا اونا با هم راحت تر باشن اما تمام فکر و ذکرش درگیر یک چیز بود:
فیلم دوربین ها!

















گرداب مدفون(نسخهBTS)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin