بخش سوم

107 21 2
                                    

بخش سوم
روی پاگرد طبقه دوم ایستاد و کاپشنشو تنش کرد. فکرشم نمیکرد که سرما تااین حد زیاد باشه. جین خیلی دیر کرده بود و نگرانش شده بود. سویچ موتورش رو توی جیبش لمس کرد.
کجا باید میرفت دنبالش؟
گاهی شیفت های شب اورژانس طول میکشیدن طوری که حتی ممکن بود روز بعدش تا ظهر نگهش دارن، اما الان ساعت 8شب بود.
جین هیچوقت سرکارش به گوشی جواب نمیداد؛ برای همین تهیونگ ساعت ها ازش بی خبر می موند و باید تحمل میکرد اما این تحمل فقط مربوط به ماه های اول زندگیشون بود. بعد از یه مدت وقتی دید که جین هرروز سر زمان مشخصی خونه است و هرساعتی که آف بود رو با هم میگذروندن، به مرور تحمل تهیونگ تبدیل شد به گذروندن وقت و فقط منتظر موندن.
اون منتظر بود تا جین از سرکار برگرده و همیشه برمیگشت اما الان...
حتی تحمل هم فایده نداشت... اون دیگه رسما نگران بود.
سویچ رو چرخوند و موتور رو روشن کرد.
اولین جایی که به نظرش میرسید اورژانس بیمارستان بود. شاید اونجا دوباره نگهش داشتن اما تا حالا چنین چیزی پیش نیومده بود پس طبیعیه، بار اول همیشه ترسناک و نگران کننده است اما «امیدخوب به خودت بده تهیونگ » ... توی ذهنش زمزمه کرد و بیشتر گاز داد.
جین ناراحت نمی‌شد، اگر اونو جلوی در اورژانس ببینه؟... چون تهیونگ از خون می ترسید و جین نمی‌خواست پاشو اونجا بذاره؟
الان نباید ناراحت میشد، نه امشب...
«من میتونم... از پسش برمیام»
سالن انتظار رو با چشم های نیمه بازش رد کرد. صدای هندزفری آهنگش، اجازه نمیداد صدای فریادهای اورژانس رو بشنوه.
وقتی به جای پرس و جو از همکارای بخش اورژانس، بالارفته بود تا از جیمین ، دوست جین، بخواد که اون غیرمستقیم دنبال جین بگرده، پس چرا اون جواب داد که جین رو امروز ندیده؟ چرا وقتی جیمین به همکاراش توی اورژانس زنگ زد و اونا به جیمین گفتن که جین دو روزه مرخصی گرفته؟
جیمین با خنده بهش گفت:
«شاید سروگوشش جایی دیگه می جنبه تهیونگ... چطور چیزی به تو نگفته و رفته؟»
تهیونگ می‌دونست جیمین شوخی میکنه اما این شوخی برای دلش گرون تموم شد. احساس خجالت کرد اما خیلی زود لبخندی زد.
هرزمان دیگه بود باید احساس تلخ خیانت بهش دست می‌داد، احساس اینکه مرد زندگیش داره یه چیزیو ازش قایم میکنه اما نه الان، نه جلوی همکارش! ... تهیونگ همیشه باید آبروی عشق و زندگیشونو نگه میداشت.
-«شاید می‌خواد غافلگیرم کنه... آخه امروز سالگرد ازدواجمونه!»
اینو گفت و دکمه آسانسور رو زد تا به خونه برگرده.
***
از ماشین پیاده شد و با صدای بلندی گفت:«تقلب نکن جیهوپ! بهت گفتم باید چشم هات بسته بمونه»
چند قدم جلوتر رفتن و بعد دست هاشو از روی چشم های جیهوپ برداشت و جیهوپ با ذوق به سر در بیمارستان نگاه کرد.
-«باورم نمیشه شوگا ، یعنی الان اونا اینجان»
شوگا لبخند مغرورانه ای زد و جیهوپ رو به سمت در هل داد و گفت:«آره معطل چی هستی، اون خانم رو از یکساعت پیش تا الان اینجا کاشتیم که تو بیای و دکتر هم از نزدیک باهاتون صحبت کنه و بهتون کلی نصیحت های درمانی تقدیم کنه، پس اصلا نگران نباش»
جیهوپ که نزدیک بود به خاطر هُل دادنای شوگا بیفته جلوی آسانسور پاهاشو محکم روی زمین فشار داد و گفت:«تو الان هزاربرابر بیشتر از من ذوق زده و نگرانی!... صبر کن!... لطفا یه نفس عمیق باهام بکش»
شوگا به دستای جیهوپ که توی دستاش حلقه شد نگاه کرد.
دست‌های جیهوپ گرم بودن و این یعنی خودش از شدت استرس، دستهاش سرد شده بود.
-«من...»
+«هیششش... یه نفس عمیق بکش!... قراره بریم فقط یه آزمایش دیگه بدیم، مثل همون قبلیه با این تفاوت که الان میدونیم که حتما میشه»
شوگا با پشت دست چشمهاشو مالید.
خودش میدونست اشک سرکشی از شدت ذوق توی چشمهاش جمع شده اما بلافاصله حواسشو به در آسانسور داد و جیهوپ که عادت شوگا رو میدونست گفت:«آررره، چقدر بیمارستانشون خاک داره نه!»
شوگا نیشگونی از پهلوی جیهوپ گرفت و با حرص گفت:«اینقدر مزه نریز وروجک. برو سوارشو»
وقتی از آسانسور پیاده شدن، دکتر مشغول صحبت با یکی از مریض هاش بود. جیهوپ به دست های لرزون بیمارش نگاه کرد. اون گوشه ی لبش رو می جوید، انگار که یه خبر خیلی بد بهش داده بودن! می‌تونست ازون فاصله هم نگرانی اونو ببینه و بفهمه.
چرا حس میکرد حتی میتونه درکش کنه؟
شوگا عقب تر ایستاده بود تا مزاحم صحبت های دکتر با بیمارش نشن و وقتی اون پسر از کنارشون رد شد تا سوار آسانسور بشه، جیهوپ خیلی خوب صدای نفس گرفته ای که انگار بغضی بود که شکست رو شنید.
خبر بد دادن اینطوریه؟
دوست نداشت هیچوقت خبر بد به کسی بده یا بشنوه.
-«سلام به دکتر معجزه گر ما»
دکتر لبخندی زد و با چشم های نافذش به جیهوپ نگاه کرد:
«همون دکتر پارک کافیه، این تعارفا رو برای مادر بیولوژیک بچه تون نگه دارید. اون خیلی خوب با آزمایش های لقاح مصنوعی و آزمایش های جیهوپ مچ شده و باید بگم مراقب جیهوپ باشی تا وقتی همدیگه رو میبینن با هم فرار نکنن و سرتو بی کلاه نمونه شوگا»
شوگا دستشو دور شونه ی جیهوپ حلقه کرد و لبخندی بینشون رد و بدل شد. اونا می‌دونستن دکتر جیمین پارک همیشه باهاشون شوخی میکنه.
***
به دست های مردی که کنارش نشسته بود نگاه کرد.
-« تهیونگ میدونه جین‌اش سیگار میکشه؟»
جین دود حبس شده ی توی ریه هاشو بیرون داد.
+«سوالایی میپرسی جونگکوک! مگه میشه اون چیزیو ندونه»
جونگکوک سنگریزه ای که توی دستش بود رو سمت دریاچه پرت کرد و گفت:«آره... چیزایی که تو داری ازش قایمشون میکنی»
جین آهی کشید و زیپ کاپشنشو از سر عادت بیشتر بالا کشید.
بینی قرمزش خبر از سرمای هوا زیاد هوا میداد اما انگار می‌خواست با اون سیگار دلشو به گرمی چیزی خوش کنه
+«من چیزیو قایم نمیکنم... چیزی رو ... نمیتونم بهش بگم... نمیدونم چطور میخوایم از پسش بربیایم... من مرد اونم و باید ازش مراقبت کنم و الان یه حس گیجی و منگی دارم»
جونگکوک به دستای مشت شده ی جین نگاه کرد.
-«شما همجنس همدیگه اید، پس اونم به همون اندازه که تو مردشی، مرد توئه، به همون اندازه که تو باید ازش مراقبت کنی، اونم مراقبت میکنه، پس اینطوری بهش نگاه نکن ... هنوز باورم نمیشه، تو خودت بعد از دیدن اون برگه، احساسات و تصمیمات تهیونگ رو پیش داوری کردی و بهش حتی حق انتخاب نمیدی!... همش خودم ... خودم ... خودم.... تو فقط یه خودخواه کله پوکی!»
جین سیگارو زیر پاش انداخت و گفت:«همه ی چیزایی که میگی رو هستم... قبول دارم... ولی راه حلش چیه؟... وقتی الان شرایط مالیمون اینطوریه باید چیکار کنیم؟ حداقل باید دستم جلوتر ازون باشه»
جونگکوک گوشیشو دراورد و سمت جین گرفت و گفت:«بگیر»
-«بیشتر از یه گوشی باید سرمایه داشته باشم. خیلی بیشتر!»
جونگکوک به آرومی با ته گوشی به شونه ی جین ضربه زد و گفت:«نگفتم بفروشیش احمق، بهش زنگ بزن و همین الان برگرد خونه و همه چیو به تهیونگ بگو... اون حق داره همه چیو بدونه و بعد بشینید عین دوتا بزرگسال باهم تصمیم بگیرید، نه اینکه منو برداری و بیاری اینجا و گوشامو پر از این ناله هات بکنی»
جین لبخند کمرنگی زد و  از دسته های ویلچر جونگکوک گرفت و سمت ماشین برگشت. انگشتش رو روی دکمه ی شماره گیر فشار داد و بعد از کمی بوق زدن صدای نگران تهیونگ رو شنید.
-«دارم میام خونه عزیزم. نه اتفاقی برای کوکی نیفتاده، نیاز داشت با هم حرف بزنیم... معذرت میخوام و برات جبرانش می‌کنم»
وقتی گوشیو قطع کرد، به جونگکوک که با اخم عمیقی نگاهش میکرد زل زد.
-«چیه؟»
جونگکوک:«من اگر بخوام با کسی حرف بزنم، آخرین نفرشون تویی»
جین خندید.
جونگکوک فقط به این فکر کرد که شاید تمام چیزی که می‌خواست فقط یک نفر بود.
***
عمدا کلیدهارو توی دستش جابه جا میکرد تا بتونه قفل در رو باز کنه. بااینکه خوب میدونست کلیدی که لاستیک زرد رنگ داره کلید در خونه است.
وقتو واسه چی معطل میکرد؟ واسه ساختن یه داستان یا واسه روبه روشدن با حقیقت؟
هنوز کلید رو نرچرخونده بود که در خونه باز شد.
تهیونگ به در تکیه زده بود و با چشم های سرخش بهش نگاه میکرد. جین پلاستیک‌های خرید خونه رو توی دستش فشار داد.
-«من متاسفم که...»
+«نمی‌خوام چیزی بشنوم»
جین نفسشو حبس کرد. تهیونگ از جلوی در کنار نمیرفت.
یعنی نمیخواست بذاره بیاد توی خونه؟
حقش بود... توی ذهنش داشت دنبال کلمه های دیگه می‌گشت که تهیونگ از جلوی در کنار رفت. جین با شونه های خمیده وارد خونه شد. اونشب جین از هر راهی می‌خواست استفاده کنه تا سر صحبت رو باز کنه اما یه چیزی مانعش میشد. سکوت تهیونگ ، غذایی که پخته بود، شمع هایی که توی خونه روشن بودن، همه و همه باعث میشد بغض توی گلو اش بیشتر و بیشتر خفه اش کنه و نذاره حرفی بزنه.
بعد از شستن ظرف ها، تهیونگ کنارش روی مبل نشست.
نمی‌خواست بره توی اتاق و در رو ببنده؟ نمی‌خواست باهاش قهر کنه و سرش داد بزنه؟
حرکت نرم انگشتای تهیونگ رو پشت گردنش حس کرد.
سرشو با تعجب بالا اورد و توی چشمای تهیونگ زل زد.
+«دوست داشتم خودت بهم بگی»
سطح آب سردی روی تن جین خالی شد. تهیونگ از همه چی خبر داشت؟
+«دوست داشتم مثل قبلا، وقتی توی اتاق زیرشیروونی بودیم، منو بغل کنی و در گوشم تا صبح صحبت کنی و بعد وقتی نور خورشید رو میبینیم، روی نوک انگشتات برگردی طبقه پایین و خودتو زیرپتو به خواب بزنی و وقتی توی صف صبحگاهی زیرچشمی بهم نگاه میکردی و چشمک میزدی، برات لب بزنم که نگران نباش... همه چی بین خودمون می مونه ولی انگار، برات دارم غریبه میشم جین... این حس رو دوست ندارم... دوست ندارم دنیات ازم دور بشه و یه روز به خودم بیام و ...»
صدای بغضی که به زور نگه داشته بود و صداشو میلرزوند، قلب جین رو لرزوند. سریع بغلش کرد و سرشو روی سینه اش چسبوند و گفت:«حق نداری این حرفا رو بزنی دیوونه!... تو ازم دور نیستی تهیونگ ، امکان نداره بذارم چنین فکری بکنی»
تهیونگ دستاشو توی پیراهن جین فرو کرد و با صدای گرفته ای گفت:«پس چرا داری ازم چیزایی رو مخفی میکنی که میدونی اگر بدونمشون میتونیم با هم درستشون کنیم»
جین اشک هاشو توی گودی گردن تهیونگ گم کرد.
-«من ترسیده بودم تهیونگ... نمیخواستم از دستت بدم»
تهیونگ نفسشو حبس کرد. حس خوبی به این جمله ها نمیتونست داشته باشه.
-«نمی خواستم به این فکر کنم که ممکنه یه ساعت حتی کنارت نباشم»
تهیونگ خودشو از بغل جین جدا کرد و به هق هق جین نگاه کرد.
امکان نداشت چیزی شده باشه که بتونه جین رو خم کنه، بشکنه و اشکش رو دربیاره، باور نمی‌کرد! دستاشو دو طرف گونه های جین گرفت و توی چشم های خیسش خیره شد و گفت:
+«قول میدم از کنارت جم نخورم... هرچی که باشه با همیم...  یادت که نرفته به هم چه قولی دادیم، خودت اینو روی اون درخت حیاط مدرسه نوشتی... گفتی تا آخر خط باهمیم... من پایه‌اتم جین ، فقط بهم بگو چی شده که اینقدر داره اذیتت میکنه؟»
جین همونطور که دستهاش میلرزید و گریه می‌کرد به صورت خیس و نگاه محکم تهیونگ زل زد.
-«باید همه چیو بفروشیم تِه... همه چیو... همه چی به خاطر اون وام لعنتی مصادره شده»
تهیونگ دست‌هاش شل شدن. چندلحظه طول کشید تا بتونه جمله هایی که جین گفته بود رو هضم کنه.
مگه می‌شد به این راحتی همه چی خراب بشه؟
اونا دوسال داشتن تمام تلاششونو میکردن تا تمام بدهی هاشونو بدن و بعدش بتونن برن ونیز و یه قایق بخرن... مگه این رویاشون نبود؟ رویایی که دوتاییشون با هم میخواستن بسازن؟ پس چرا دوباره داشت همه چی خراب می‌شد؟
نفس عمیقی کشید و فقط گفت:« نگران نباش جین ، ما از پسش برمیایم، باید بگیم قایقمونو چندسال بیشتر نگهش دارن»
جین نمیتونست سرشو از خجالت بالا بیاره.
اون موفق نشده بود اما از اینکه تهیونگ بهش گفته بود که کنارشه، و اینکه با هم میسازنش دلشو چنان گرم کرده بود که نمیدونست چطور دورش بچرخه.
با نگاه قدردانی بهش خیره شد و زیرلب گفت: «تو فرشته‌ی زندگی منی»
تهیونگ لبخندی زد و به سمت اتاق دوید و گفت:
«صبرکن برات یه سورپرایز دارم»
به برگه مچاله ای که ظهر از ته جیب شلوارش پیدا کرده بود و روی دراور گذاشته بود تا وقتی جین میرسه ببینتش و بهش بگه که همه چیو میدونه، نگاه تلخی انداخت.
نمیدونست چرا هنوز داره دروغ میشنوه اما میدونست که بالاخره همه چیو از زبون جین میشنوه. بالاخره جین بهش میگه و با هم درستش می کنن.
برگه رو دوباره سرجاش، ته جیب شلواری که حالا شسته و اتو شسته بود گذاشت و بعد کادوی کوچیکی که با ذوق هرچه تمام از مغازه خریده بود رو از زیر تخت برداشت و برگشت.
امشب سالگرد ازدواجشون بود و امکان نداشت تهیونگ کیم بذاره امشب خراب بشه.
حتی اگر تمام مصیبت های دنیا قرار بود از امشب سرشون آوار بشه.

















گرداب مدفون(نسخهBTS)Where stories live. Discover now