بخش دوازدهم

74 11 4
                                    

نامجون فرمون رو با شدت چرخوند و ماشین وارد مسیر خاکی شد. حتی ماشین رو درست پارک نکرد و بلافاصله پیاده شد و تا در خونه دوید.
آمبولانسی که زنگ زده بود حتی هنوز نرسیده بود. در رو زد اما کسی جوابش رو نداد.
« جیییییییییین!»
مجبور شد با لگد بازش کنه و وقتی از راهرو تنگ رد شد با صدای بلند صداش زد:«جییییین... من اومدم داخل»
بعد از رد شدن از راهرو، پاهاش روی خونی که کف زمین ریخته بود گذاشت و اسلحه‌شو به آرومی بیرون اورد.
-« جین... صدامو می‌شنوی؟»
با نگرانی با چشم‌هاش پشت اون کارتن‌ها و وسایل درب و داغونی که اطراف سالن چیده شده بود دنبال می‌گشت.
از پله های چوبی و زوار دررفته که هرآن امکان سقوطش بود بالا رفت و مدام حواسش به همه چیز بود.
بوی بنزین تمام خونه رو پر کرده بود.
رد قطره‌های خون رو دنبال کرد اما بعد از رسیدن به طبقه بالا که فضای نیمه تاریکی داشت، جین رو دید که گوشه‌ای چمباتمه زده.
نامجون:«جیین!...»
جین صداشو نمی شنید.
نامجون با احتیاط اسلحه شو به جیبش برگردوند و تازه چشمش به جسم مرد نسبتا جوانی که روی زمین افتاده بود و چاقویی که درست وسط شکمش بود و از اطراف پانسمان شده بود افتاد.
چشم‌هاشو بست و به بلایی که به سراغشون اومده فکر کرد.
نامجون:«تو ... چه غلطی کردی؟!»
بالای سر پسر رفت. اما هیچ ایده‌ای نداشت که اون کیه... 
جین هنوز با چشم‌های گشادشده از ترس و دست ها و لباس هایی که از خون پر شده بودن نشسته بود.
گوشیش هنوز کنارش روی زمین افتاده بود.
نامجون انگشتاشو روی نبض پسر گذاشت.
جین:«نمرده، زنده است»
صدای دورگه و گرفته ی جین اونو به وحشت انداخت.
نامجون:«چه اتفاقی اینجا افتاده؟»
دو طرف شونه های جین رو گرفت و تکونش داد تا به خودش بیاد.
نامجون:«منو نگاه کن لعنتی... جواب سوالمو بده... اون اینجا چه فاکی میخورد؟...»
اما جین جواب هیچکدوم از سوالاشو نمیداد.
سوال بعدی براش حتی از دیدن جین توی اون وضعیت هم سخت تر بود اما ... باید می پرسید:
نامجون:« تهیونگ کجاست؟!.. کار کدومتونه؟!!»
جین با چشم هایی که خالی از هر نور زندگی بود به نامجون نگاه کرد.
جین:«کار اون نیست... از دیشب نیومده خونه...»
نامجون از این جواب جین بیشتر عصبی و نگران شد. مچ دست‌های خونی جین رو بالا گرفت و با عصبانیت سرش داد زد:
«بهت گفتم بهش دست نزن، اینا چیه روی دستت، ها؟!»
جین:«من...من باید زنده... نگهش می‌داشتم»
نامجون با تمام خشمی که می‌تونست توی صورتش جمع کنه توی چشم‌هاش زل زد اما هیچ چیز برای گفتن نداشت.
اون صحنه برای حکمِ «از دست دادنِ ابدی» کسی که می‌پرستید کافی بود. مشتش رو بغل گوش جین ، توی دیوار کوبوند و با درموندگی گفت:
«بهت گفته بودم کاری نکن.. ازت خواستم از خودت مراقبت کنی...»
جین از ترس پلک هاشو روی هم بست.
جین:«من گند زدم نامجون...»
نامجون نفس هاشو صدادار بیرون می‌داد و سعی میکرد فریاد نزنه.
جین به لب های به هم فشرده ی نامجون نگاه کرد. دستشو به آرومی روی زخم های سربندانگشت‌های نامجون کشید و با لبخند تلخی گفت: «تنها دلخوشیم اینه که تو قراره دستگیرم کنی»
صدای آژیر آمبولانس نزدیک میشد.
نامجون:«لعنت بهت جین... لعنت بهت... »
زیر لب زمزمه می‌کرد و توی ذهنش نقشه می کشید. باک بنزینی که روی زمین ریخته بود توجهشو جلب کرد، اونو با پاش کنار زد.
نامجون:«این مال اونه؟»
جین:«چه فرقی میکنه؟!»
نامجون یقه لباس جین رو گرفت و از جاش بلندش کرد تا توی چشماش زل بزنه.
نامجون:«جواب سوالای منو بده... اون از آدمای سونگه ؟ اومده بود تا اینجا رو آتیش بزنه؟»
جین:«نه،نه نهههه! اینا همینجا بودن. کلی وسایل ماشین و بنزین و ...»
نامجون:«دهنتو ببند و خوب به من گوش کن... اون، این باک رو اورده و قصد داشته اینجا رو آتیش بزنه...»
جین: «این یه چرت بی اساسه!... نامجون... تا ابد نمیتونی دنبال من راه بیفتی و ...»
نامجون:«راه بیفتم و چی؟... بگو... ها؟... اینکه نمی‌تونم دنبالت باشم و بلاهایی که از لحظه دیدن اون پسره و ازدواجت به سرت اومده رو درستش کنم... اینکه کسیو که عاشقشم نجات ندم... آره همینو میخوای بگی؟...»
زمان برای لحظه‌ای متوقف شد.
نامجون نمی‌دونست اون جمله آخر رو چطور به زبون اورده ولی ... چهره‌ی زرد جین نشون داد که اون زمین لرزه ای به پا کرده بود که پس لرزه هاش گریبان زندگیشونو میگیره... اون هیچ جوابی نداشت... زبونش کاملا از این صحبت گرفته بود.
نامجون:«میرم برات وسایلی که میخوای رو میارم... همینجا درمونش کن و نگهش دار تا یه جوری اوضاعو درستش کنم»
جین که تازه مغزش شروع به پردازش کرده بود، دنبال نامجون دوید و آستین لباسش رو کشید:
«من با چاقو بهش زدم... دارم اعتراف میکنم، باید دستگیرم کنی عوضی»
نامجون روی پله ها ایستاد و برگشت. می‌تونست قسم بخوره از لای در کمد دیواری حرکت چیزیو دیده بود... اما ... فقط آه عمیقی کشید.
جین:« ...اونو نمیتونم اینجا درمانش کنم... همه چیو داری بدتر می‌کنی نامجون...»
صدای آمبولانسی که پارک کرده بود اجازه وقت کشی رو ازش گرفت.
همونطور زیر بارون سیل آسایی که فقط باعث میشد رد اشک‌هایی که ممکن بود بریزه رو ناپدید کنن، با پوزخند تلخی گفت:
«تو هرچیزی رو (که بخوای) میتونی درمان کنی...»
و بعد برگشت و به راننده آمبولانسی که همراه با همکارش پیاده می‌شدن رو کرد و گفت:
«گزارش ساختگی بوده، همه چی چک شده... میتونید برگردید»
هردو به چهارچوب در و جینی که لباس هاش غرق خون بود خیره شده بودن. از طرفی یونیفرم و ماشین پلیس نامجون ، سند محکمی بود برای تایید همه چیز. پس جای هیچ چونه زدنی نبود.
نامجون به دور شدن آمبولانس نگاه کرد.
همزمان نور کمرنگ خورشیدی که داشت از بین کوه ها بیرون میومد، هوا رو گرگ و میش کرده‌بود.
نامجون:«لیست وسایلتو برام بفرس و از جات تکون نخور، چندتا نیروی گشت می‌فرستم دنبال تهیونگ تا پیداش کنن... البته ....»
نگاهی به پنجره ی دایره‌ای و شکسته‌ی طبقه بالا که از خزه و پیچک پر شده بود کرد و بعد سرشو پایین انداخت.
نامجون:«...البته ... اگر گم شده باشه»
به محض دور شدن ماشین نامجون از جلوی خونه، جین همون‌جا به ستون چوبی جلوی ایوون تکیه زد و روی زمین سر خورد.
صدای قدم‌هایی که پله‌های خونه پایین اومدن و بهش نزدیک می‌شدن باعث شد پلک هاشو محکم‌تر ببنده.
***
-«دستات چرا میلرزن؟»
شوگا بدون ایتکه سرش رو از روی زانوهای جیهوپ بلند کنه، دستای جیهوپ رو بیشتر فشار داد.
شوگا:«نمیلرزن...»
جیهوپ:«درسته که نمی بینم اما دستاتو حس میکنم... فکر کنم باید بیشتر روی حس هام کار کنم، مثلا این ته ریشت داره اذیتم میکنه... میدونی که دوست ندارم شلخته بگردی...»
شوگا پلکهاشو محکم تر فشار داد و خودشو بیشتر روی تخت بیمارستانی مچاله کرد.
یکساعت بود که به زور اجازه گرفته بود تا پیش جیهوپ باشه و حالا زیر نور کمرنگ اشعه های خورشیدی که به ملافه های سفید بیمارستان کمی جون می دادن، باهم روی اون تخت جا گرفته بودن تا غربتی که این سه روز روی شونه هاشون حمل میکردن کمی تسکین پیدا کنه.
شوگا به بانداژ سنگینی که دور چشم‌های جیهوپ بسته شده بود نگاه کرد و گفت:« نیازی نیست روی حس های دیگه ات کار کنی جیهوپ ، همه چی دوباره درست میشه، خودت که شنیدی، دکتر گفت اگر ...»
جیهوپ دست شوگا رو فشار داد و گفت:«اگر چی؟...تو حرفشونو باور میکنی؟... اینکه منتظر بمونم تا یه نفر به دم مرگ برسه تا قرنیه شو به من پیوند بزنن و من دوباره می‌بینم؟... »
شوگا از جاش بلند شد و لبه تخت نشست و به پنجره زل زد.
هوای بیمارستان داشت خفه اش می کرد.
شوگا:«من تک تک شهرای ایالت رو برای تو می‌گردم تا اون چیزی که باعث میشه چشمات بهم برگردن رو پیدا کنم»
جیهوپ:«من درخواست طلاق دادم شوگا »
قلب شوگا برای چند لحظه از تپیدن ایستاد.
شوگا:« چی... چی .. کار ... کردی؟»
جیهوپ:«صبح از وکیلمون خواستم تا برگه ها رو تا شب برامون آماده کنه... من برمیگردم بوستون پیش پدربزرگم»
شوگا با وحشت برگشت و گفت:
«من بهت اجازه اینکارو نمیدم... تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری... من و تو الان یه ... یه خانواده ایم... ما یه بچه داریم که قراره به زودی به دنیا بیاد... چطور میتونی این تصمیم رو بگیری؟»
جیهوپ از شدت دردی که توی کاسه چشمش حس میکرد انگشتاشو توی ملافه تخت مچاله کرد و به زحمت گفت:«اون بچه حقش این نیست که یه پدر کور داشته باشه که حتی نمیتونه وقتی نقاشی که با عشق سمتش میگیره رو ببینه»
شوگا مچ دست جیهوپ رو با غیظ فشار داد و با دندونای بهم فشرده گفت:«اون بچه یه پدر دیگه هم داره که دست رو دست نمیذاره تا به سن نقاشی کشیدنش برسه و تو اینطوری بمونی»
جیهوپ دستشو از دست شوگا بیرون کشید و با بغضی که به زور داشت نگه می داشت گفت:«تو خودت گفتی عاشق چشمای منی... الان دیگه چی برام مونده... یه بی مصرف شدم که حتی تنهایی نمیتونم یه قاشق رو بذارم توی دهنم...»
شوگا دوطرف صورت کبود و سرخ جیهوپ رو گرفت و سمت خودش چرخوند. جیهوپ بااینکه نمی‌دیدیش اما می‌تونست اشک توی چشمای شوگا رو حس کنه.
-«من خودم چشمات میشم جیهوپ... من نگاهت میشم... من دستت میشم... خودم اینکارا رو برات میکنم..»
جیهوپ که اشک ریختن براش مثل سم بود، از سوزشی که توی چشمش مثل ماده مذاب حس میکرد، ناله ای کرد.
شوگا با نگرانی جیهوپ رو توی بغلش گرفت و همونطور که پشتشو نوازش میکرد گفت:«گریه نکن ... ازت خواهش میکنم... دکتر گفت برات قدغنه... دیگه ازین حرفا نمیزنم ... قول میدم... »
شوگا دستای جیهوپ رو روی صورت خودش گذاشت و در مقابل هق هق جیهوپ گفت:« تو اشکامو پاک کن... من دیگه از از الان گریه نمی کنم... قسم میخورم...نمیذارم تو هم گریه کنی جیهوپ... نباید دیگه گریه کنی... قول میدم بهت که همه چی درست میشه... فقط به همین فکر کن... مگه نگفتی وقتی کارها رو به من می سپری خیالت راحته ها؟... گفتی یا نگفتی؟»
جیهوپ با صدای گرفته اش جواب داد:«گفتم»
شوگا:«خب پس به من بسپرش... خواهش میکنم... من اون حروم زاده ای که این بلا رو سرمون اورده پیدا میکنم و بلایی سرش میارم که روزی هزاربار ارزوی مردن کنه...بعدش ...»
جیهوپ سرش رو روی بالشت گذاشت و نفسش رو بیرون داد.
جیهوپ:«نمی خوام خودتو درگیر هیچی کنی شوگا من طاقت هیچیو ندارم... بذار هر موقع همه چی درست شد برگردم.... تااون‌موقع نمی خوام جلوی چشمایی که دیگه ندارمشون، سوختنتو ببینم»
شوگا:« اما...»
جیهوپ:« لطفا برو بیرون شوگا... لطفا...»
شوگا از روی تخت پایین اومد و از شدت ناامیدی و ناراحتی حتی نمیتونست قدم از قدم برداره.
زیرلب گفت:« خواهش می...»
جیهوپ دستاشو توی هوا تکون داد:«فقط برو بیرون... بیشتر از این عذابم نده...»
شوگا بیرون رفت و جیهوپ رو توی سکوت و تاریکی که بهش محکوم شده بود تنها گذاشت.
***
جونگکوک خشکش زده بود و نمی‌تونست درمقابل اون فریادها حتی پلک بزنه.
نامجون به محض باز کردن در اتاقش و دیدن اون صحنه به سمت مرد دوید و قبل ازینکه دستش روی صورتش جونگکوک پایین بیاد، مچ دستش رو توی هوا گرفت.
نامجون با عصبانیت توی صورت مرد داد زد:«به چه حقی دستتو روی مامور من دراز میکنی آقای مین؟»
شوگا با چشمهای قرمزش خواست دستشو بیرون بکشه اما نامجون محکم‌تر از قبل فشار داد.
شوگا:«به همون حقی که مامور احمقت به من میگه که هیچی توی دوربینای لعنتیتون پیدا نکرده و میخواید پرونده ی بدبخت شدن همسر منو یه حادثه جلوه بدین!»
نامجون شوگا رو که هنوز آروم نشده بود به دیوار کوبوند و از جونگکوک فاصله داد و بعد در گوشش گفت:«هیچکس توی پاسگاه من حق نداره چیزیو حادثه ...»
با یادآوری اتفاقی که دیروز صبح توی خونه ی جین افتاده بود و تصمیمی که خودش گرفته بود برای ادامه ی جمله اش دودل شد اما مجبور بود.
«... حادثه جلوه بده... همه چیز با دقت بررسی میشه و اگه شکایتی داری، میتونی مثل یه آدم متمدن شکایتتو بفرستی دادگاه ولی حق نداری به مامور من توهین کنی وگرنه مجبورم بندازمت توی هلفدونی»
شوگا خودش رو از زیر هیکل درشت نامجون بیرون کشید و همونطور که کت و شلوارش رو می تکوند رو به جونگکوک کرد و گفت:« جیهوپ به تو اعتماد داره... تو دوستشی.... حق نداری چیزیو ازمون مخفی کنی... اون الان دیگه هیچ جا رو نمیبینه و اگه ذره ای وجدان داشتین، این موضوعو زودتر ازینا حل میکردین!»
نامجون پرونده سنگینی رو از روی میز کنار جونگکوک برداشت و اونو روی میز روبه روی شوگا پرت کرد و گفت:«این پرونده ی همسر شماست... تک تک آدمهایی که بازجویی شدن، تک تک ساعت ها و دقیقه هایی که فیلم ها رو همین مامورم شبانه روز نشسته و چک کرده... تک تک این صفحه ها، حاصل زحمت همین پسریه که داری متهمش میکنی... حالام از پاسگاه من برو بیرون و بذار نیروهام کارشونو بکنن»
شوگا با نگاه تندی به جونگکوک نگاه کرد. نگاهی که جونگکوک رو مجاب کرد تا سرش رو پایین بندازه. نگاهی که سرتاپای جونگکوک رو توی عرقی از شرم و خجالت تیربارون کرد.
جونگکوک قبل از رفتن شوگا چرخش رو سمت آسانسور چرخوند و سمت پانسیون رفت.
توی گلوش احساس خفگی داشت و حتی نمیتونست منتظر دستور یا تایید نامجون برای ترک پاسگاه بمونه.
وقتی در اتاقشو بست، سرشو به در تکیه داد و شروع به اشک ریختن کرد.
دلش برای دقیقه ای آرامش تنگ شده بود.
هنوز چنددقیقه نگذشته بود که در اتاقش چندبار کوبیده شد و بعد ازون صدای نامجون رو شنید که گفت:« میتونم بیام تو»
جونگکوک آه عمیقی کشید.
-«معلومه فرمانده.. حتما»
نامجون با احتیاط وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
نامجون:«فهمیدم حالت بد شده... اون مرد شورش رو دراورده بود...»
جونگکوک هیچ عکس العملی نشون نداد برای همین نامجون لبه ی طاقچه نشست و ادامه داد:«نمیدونستم اونا رو میشناسی»
جونگکوک:«فقط دوستیم»
نامجون:«باید برات خیلی سخت باشه که نزدیکات دارن آسیب می بینن...»
جونگکوک با سر تایید کرد.
نامجون نفس عمیقی کشید و به زمین خیره شد.
-«برای منم سخته»
جونگکوک:«میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟»
نامجون:« آره حتما.»
جونگکوک با احتیاط کلمات رو کنار هم چید:« شما هنوز به جین علاقمندی؟»
نامجون ابروهاشو بالا برد. جونگکوک از این حرکت احساس خطر کرد.
جونگکوک:«سوال خیلی بدی پرسیدم متاسفم»
نامجون با من و من گفت:« نه فقط منظورتو از این سوال نمی فهمم... می خوای به چی برسی؟»
جونگکوک با خجالت گفت:«اشتباه کردم واقعا متاسفم فراموشش کن»
نامجون با شک بیشتری به جونگکوک نگاه کرد. انگار اون داشت یه چیزیو ازش قایم میکرد و این به شدت روی مخ نامجون بود.
خواست از جاش بلند بشه که چیزی زیر پاش گیر کرد. خم شد تا برش داره.
جونگکوک حتی روحشم خبر نداشت که نامجون ممکنه چی دیده باشه اما به محض دیدن کیف پول جیمین که از دیروز جامونده بود، گفت:«اوه ممنون که پیداش کردی»
نامجون به رنگ پریدگی جونگکوک نگاه کرد و بعد به کارتی که از بین کیف پول روی زمین افتاده بود نگاه کرد و قبل از اینکه سوالی بپرسه به عکس کارت شناسایی جیمین زل زد.
جونگکوک با تته پته گفت:« توضیح میدم فرمانده، میدونم گفته بودید هرکسی رو نمیتونم به پانسیون بیارم ولی ...»
صدای سرد نامجون ، جونگکوک رو سرجاش خشکوند.
نامجون:«تو اینو میشناسی؟»
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و گفت:«متاسفم قربان... گفتم که براتون توضیح ...»
نامجون دوباره با صدای بلندتری داد زد:« فقط جواب منو بده... این مرد، جیمین پارک... تو از کجا می شناسیش؟!»
جونگکوک که دیگه نمیتونست از جواب دادن طفره بره سرشو پایین انداخت و گفت:«ما با هم قرار میذاریم»
نامجون زانوهاش سست شد و برای یه لحظه همه اتاق دور سرش چرخید و لبه ی طاقچه نشست.
جونگکوک با نگرانی سمت یخچال رفت تا براش آب بیاره:«حالتون خوبه، قربان؟... اتفاقی افتاده؟»
نامجون به کابوسی که جلوی چشمش داشت رخ میداد نگاه کرد.
اون عکس دقیقا همون مردی بود که دیروز کف خونه ی جین دراز به دراز افتاده بود و قرار بود  نجات داده بشه.
چطور ممکنه؟! چطور همه چیز داشت به هم ربط پیدا می کرد؟!
از بهم خوردن لبه ی لیوان به لب هاش به خودش اومد و به چشم های سبز براق جونگکوک نگاه کرد.
نامجون:«منو ببخش...»
از جاش بلند شد و سمت راهرو دوید و جونگکوک رو با هزاران علامت سوال پشت در اتاقش جا گذاشت.




گرداب مدفون(نسخهBTS)Where stories live. Discover now