𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 1 _ جئون جانگ کوک؟

1K 60 13
                                    

روی صندلی اش نشست.... بسته ی سیگار روی میز را برداشت.... سیگاری از آن خارج کرد و پاکت سیگار را روی میز برگرداند.... به هومین که کنارش ایستاده بود، نگاه کرد.... با نگاهش، هومین سریع متوجه منظورش شد و با خارج کردن فندک از جیب کتش، سیگار مرد را که لای انگشتانش قرار داشت، روشن کرد....
پک اول را که به سیگار زد، تقه ای به در اتاق خورد....
با دست به هومین اشاره کرد سریع به سمت در رفت و بازش کرد....
همانطور که انتظار داشت.... خودش بود.... پوزخندی گوشه ی لبش نقش بست.... پک دیگه ای به سیگار زد....
مرد با تقلا سعی در خلاص شدن از دست محافظی داشت که به زور به اینجا آورده بودش.... همانطور که سیگار در دستش بود، بلند شد و به سمتش رفت.... درست نزدیکش ایستاد.... دستش را بلند کرد و پارچه ای که دور چشمانش بسته شده بود را باز کرد.... با افتادن پارچه و آزاد شدن چشمانش، با او مواجه شد.... دست از تقلا کردن برداشت و با بهت به مرد که روبرویش که با خونسردی به او خیره بود، نگاه کرد.... خودش بود.... عزرائیل این روزهایش.... ترس و وحشت را میشد در تک تک سلول های صورت آن مرد دید....
دست آزادش را بالا آورد و گردن مرد را گرفت.... همانطور که با اخم در چشمان وحشت زده اش خیره بود، با جدیت پرسید : میدونی چرا اینجایی؟
×م...م...من...نه...نمی...دونم...
دستش را از روی گلوی مرد برداشت.... سرش را پایین انداخت و بعد از چند ثانیه سیگاری که هنوز لای انگشتانش در حال سوختن بود را بالا آورد.... پوزخندی زد و بلافاصله سیگار را روی گلوی مرد قرار داد....
مرد از سوزشی که بهش وارد شد، فریادی زد و تقلا کرد از حصار دستان آن محافظ بیرون بیاید اما فایده ای نداشت....
پوزخندی که گوشه ی لبش بود، بخاطر تقلا های آن مرد عمیق تر شد و سیگار را پایین انداخت.... دوباره گردن مرد را که حالا علامت سیگار رویش افتاده بود، گرفت و کمی فشرد : الان فهمیدی؟
× ب...ب...بل...ه
انگشت اشاره اش را داخل گردن مرد فرو کرد : بگو
× م...من...
بعد از مکثی طولانی به گریه آمد.... با التماس به چشمان بی رحمش نگاه کرد : آقا...خواهش میکنم...ا...اگه...بگم...منو میکشن...آقا توروخدا...آقا...
گلویش را آزاد کرد.... دستانش را پایین آورد و داخل جیبش فرو برد....
+ شو می وونِ احمق!
زیر لب با خود زمزمه کرد.... مرد خشک شده نگاهش کرد.... چشمانش که با تمسخر به او خیره شده بودند، به نظر نمی آمد به راحتی بیخیال شده باشد.... مرگش را به چشم میدید.... خواست دهن باز کند که با خروج تفنگی از درون جیبش و اصابت گلوله ای درست وسط پیشانی اش با لب های نیمه باز و چشم هایی درشت شده روی زمین افتاد....
خونی که از مغزش خارج میشد، کف زمین میریخت.... چند چکه ای هم روی محافظی که تا چند لحظه پیش آن مرد بیچاره را نگه داشته بود، ریخته بود....
تفنگش را پایین آورد و بالا سر جنازه ی آن مرد ایستاد.... نیشخندی به چشمان بازش که حالا دگر تکان نمیخوردند، زد.... به آن محافظ اشاره کرد تا جنازه را با خود ببرد....
نگاهش را از چشمان باز آن مرده گرفت و به سمت صندلی اش رفت و دوباره روی آن نشست....
به تفنگش نگاه کرد.... آن کلت سیاه رنگ تا به الان افراد زیادی را کشته بود.... و همین بود که آنرا برایش خاص میکرد....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now