𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 11 _ بوسه ی خونی

358 41 5
                                    

همونطور که با حسرت به در بسته ی اتاق جنی نگاه میکرد و از کنارش رد میشد، آهی کشید و از پله ها پایین رفت.... چقدر دلش میخواست اون عوضی رو بکشه و با جنی فرار کنه....
وسط راه متوقف شد.... شایدم باید همینکارو میکرد.... شاید باید اونو کلا از زندگیشون پاک میکرد.... دستهاش رو مشت کرد و بعد از برداشتن بطری الکل، به طرف در خروحی رفت.... آره.... اون کثافت باید تاوان تمام بلاهایی که سر جانگ کوک و جنی آورده بود رو پس میداد و تاوانش، فقط مرگ بود....
از ویلا خارج شد.... با قدم های تند و سریع، به طرف جایی که اون دختر قرار داشت، رفت.... اشکال نداشت اگه حرصش رو به جای تهیونگ سر شخص دیگه ای خالی میکرد نه؟
در بطری ای که دستش بود رو باز کرد و قلپی بهش زد....
شایدم اشتباه بود.... سرشو به طرفین تکون داد.... نه معلومه که اشکال نداشت.... حالا که خدا نمیتونست زندگیش رو درست کنه، اونم فقط میخواست کمی خودشو از این نفس تنگی که گلوشو فشار میداد، نجات بده.... قلپ دیگه ای از الکل خورد....
قدماشو تند تر کرد.... به در که رسید، نگهبانی که جلوش بود احترامی بهش گذاشت و سریع درو باز کرد....
لیسا که روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود، با صدای در، تند سرشو بالا آورد.... با دیدن دوباره ی جانگ کوک اونم با اون حالی که با چند دقیقه پیشش کامل فرق میکرد، نگاهش متعجب شد.... از همه عجیب تر بی حرکتیش و زل زدنش بهش بود....
بطری رو بالا آورد و حجم زیادی ازش رو خورد که نصف شد....
لیسا برای اینکه عادی رفتار کنه، پوزخندی کنار لبش نشوند : چیه؟ پشیمون شدی؟ رئیست بهت گفت اشتباه کردی؟
با دیدن سکوتش، ادامه داد : ازت نپرسید چرا انقد خنگی؟ که هنوز نمیتونی بفهمی مقصر کیه؟
جانگ کوک، بطری رو که حالا چیزی ازش نمونده بود، پایین آورد و قدمی به سمت لیسایی که فقط میخواست با حرفاش دوباره کمی اعتماد جانگ کوک رو بدست بیاره و از اون وضعیت در بیاد، رفت.... اما نمیدونست که شاید کلماتش میتونن نمکی باشن روی زخم کهنه ی جانگ کوک که دوباره تازه شده بود....
_ زود باش بازم کن!
با تمسخر ادامه داد : بهتره قبل از اینکه رئیست دوباره دعوات کنه، بازم کنی وگرنه قول نمیدم که بهش نگم
همونطور که به اون دختر که انگار قصد نداشت دهنشو ببنده نزدیک میشد، دوتا دوکمه ی بالایی لباسش رو باز کرد.... بطری خالی رو روی زمین انداخت.... لیسا اما انگار انقدر درگیر حرفاش شده بود که اصلا متوجه حرکات و صورت قرمز شده ی جانگ کوک، نشد....
لیسای از همه جا بی خبر برای اینکه کمی هم حرصش رو دربیاره تا تلافی ای بشه برای تمام حرفایی که بهش زده، با لبخند کجی گفت : تو که نمیخوای بلایی سر جنی بیاد مگه نه؟!
دست گذاشته بود رو نقطه ضعفش.... البته با رفتارای اون روزش فهمیدن اینکه چقدر اون دختر براش مهمه سخت نبود منتها شاید استفاده کردن ازش اونم در اون زمان، خیلی درست نبود.... جانگ کوک دیگه نفهمید چی شد! نفهمید چیکار کرد.... دست آزادش رو بالا آورد و به قدری محکم اونو روی صورت همراه با نیشخند دختر فرود آورد که چند لحظه بعدش، خون بود که از گوشه لب پاره شدش، جاری شده بود....
لیسا با شوک دستش رو بالا آورد و روی صورتش که انگار بی حس شده بود، گذاشت.... با دردی که گرفت، آخی گفت و به جانگ کوک که تازه متوجه صورت و چشمای قرمز شده از عصبانیتش شده بود، نگاه کرد....
جانگ کوک بدون اینکه بهش فرصت فکر کردن بده، با حرص به موهای لخت لیسا که دورش ریخته بودن، چنگ زد و تو مشتش گرفت.... به طرفش خم شد و تو فاصله ی چند سانتی متری صورتش متوقف شد.... نفسای تند و عصبیش به پوست قرمز شده ی دختر که به گز گز افتاده بود و به شدت میسوخت، میخورد.... بوی گند الکلی که جانگ کوک خورده بود رو میتونست حس کنه و حالش داشت به هم میخورد....
+ فقط یکبار دیگه اون جملتو تکرار کن تا ببینی چه بلایی سرت میاد
لیسا با ترسی که نمیتونست پنهانش کنه تو چشمای به خون نشستش نگاه کرد.... با سفت شدن مشت مرد، دستشو روی سرش گذاشت و آخی گفت....
سرش رو جلو تر برد.... موهاشو عقب تر برد و کنار گوشش با جدیت و صدای خش داری زمزمه کرد : چرا لال شدی عوضی؟
داد زد : ها؟
لیسا کمی خودشو جمع کرد که با کشیده شدن دوباره ی موهاش مجبور شد دوباره همونطور بمونه....
اون یکی دست جانگ کوک به سمت دکمه هاش رفت و باقی مونده هاش رو باز کرد.... گرمش شده بود.... داغ کرده بود.... اینا میتونست اثرات اون شیشه الکلی که خورده بود باشه نه؟! موهای لیسا رو ول کرد و پیرهنش رو در آورد و رو زمین پرت کرد.... لیسا خودش رو بیشتر به دیوار چسبوند.... چرا یهو اینطوری شده بود!؟
نگاه از بدن عضلانیش گرفت و به چشماش داد.... ته ته خشمی که داشت، میتونست خستگی و دردش رو ببینه.... شاید باید از این فرصت استفاده میکرد و اعتمادش رو به دست میاورد.... شاید این میتونست بهترین فرصت برای سازمانشون باشه.... ممکن بود برای خودشدردسر بشه اما خب بهترین کار همین بود.... شاید این میتونست تنها راه نجاتش از این جهنم باشه....
بی توجه به دردی که داشت، نیم خیز شد و بهش نزدیک شد.... بدون اینکه فرصت فکر کردن به پسر روبروش بده، دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و لبای خونیش رو به لبای الکلیش چسبوند....
جانگ کوک چند لحظه ای بی حرکت موند.... اما اون چند لحظه به لطف مستی ای به سراغش اومده بود، زیاد طول نکشید و چشم هاش بسته شدن.... دست راستش رو بین موهای لیسا فرو کرد و بهشون چنگ زد.... حرکت لباشو تند تر کرد و خونی که از زخمش خارج میشد رو مکید....
بعد از مدتی با حس کم آوردن نفس از هم فاصله گرفتن.... جانگ کوک با جدیت به چشمای قرمز دختر که انگار سعی داشت جلوی ریخته شدن اشکاش رو بگیره، خیره شد و زمزمه کرد : اگه امشب کارتو درست انجام بدی میبخشمت
و بی توجه قطره اشکی که از چشمش پایین چکید، دوباره لباشو هدف قرار داد....

_________________________________________

فیلیکس با اشاره ی تهیونگ از جلوی در کنار رفت و درو براش باز کرد.... با حال خرابی که به سراغش اومده بود، داخل اتاق شد و در و بست....‌ با دیدن اتاق خالی و صدای آبی که از حموم میومد، متوجه شد که جنی داره دوش میگیره....
خواست به سمت حموم بره که با حس فرو رفتن چیزی داخل کفشش، ایستاد و به کف زمین نگاه کرد.... خورده شیشه هایی که رو زمین ریخته بود رو دنبال کرد و چشمش به قاب عکسی خورد که جنازش کنار دیوار افتاده بود.... با قدم های آروم به جلو رفت و خم شد.... بی توجه به خورده شیشه ای که دستش رو زخم کرد، عکس قدیمی رو از بین شیشه ها خارج کرد.... لرزش عصبی بدنش بیشتر شد.... عکسو با حرص روی زمین پرت کرد و با عصبانیت به طرف حموم رفت و لگدی به درش زد....
جنی که زیر دوش ایستاده بود، با صدای نهیب باز شدن در، شوکه برگشت و به تهیونگی که اومد داخل نگاه کرد....

_________________________________________

"فلش بک"

+ به سرنوشت اعتقاد داری؟
_ آره تا زمانی که تو جزوش باشی
و پشت بند حرفش به پسر نگاه میکنه و با لبخند میپرسه : تو چی؟
پسر پوزخندی میزنه و با لحن نا آشنایی میگه : من اعتقاد ندارم
لبخند جنی محو میشه : چرا؟
تهیونگ به دختر مورد علاقش نگاه میکنه و با همون پوزخند جواب میده : چون میخوام باور کنم که زندگیم دست خودم نیست... سرنوشت وجود نداره چون تقدیر رو من مینویسم... هم تقدیر خودم... هم تو...

"پایان فلش بک"

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora