𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 17 _ گذشته ی تلخ

338 44 11
                                    

"با هیجان به اون نوزاد که حالا شش ماهش شده، خیره میشه.... دستای کوچولو و تپلش کنارش افتادن و به خواب فرو رفته.... نفسهای آرومش، باعث بالا پایین رفتن سینش میشه و صورت مظلومش.... بیشتر از هرچیزی شبیه به مادرشه....
با لبخند به گهواره ی نوزاد نزدیک میشه و بالا سرش می ایسته....
اولین باره که میتونه برادرش رو از نزدیک ببینه.... اگه پدرش بفهمه که برای دیدن برادرش کوچکش به اتاق مادرش اومده، قطعا تنبیه بدی در انتظارشه....
دست کوچکش رو با تردید جلو میبره و روی گونه ی سرخ نوزاد میکشه.... بخاطر لمس پوست نرم و لطیفش، حس خیلی خوبی بهش منتقل میشه.... با ذوق بخاطر لبخند محو و کیوتی که نوزاد تو خوابش میزنه، تک خنده ای میکنه....
× داری چیکار میکنی؟
بخاطر صدای داد مانند مادرش، دستش رو عقب میکشه و ترسیده به طرف مادرش که تازه از خواب بیدار شده و روی تخت نشسته، برمیگرده...
زن سریع از تخت پایین میاد و با جدیت به سمت پسر کوچولوی چهار سالش میره و با کشیدن دستش اون رو از گهواره ی نوزاد دور میکنه : با توام داشتی چیکار میکردی؟ مگه بهت نگفتم حق نداری بیای اینجا؟
شنیدن این حرفا از زبون مادرش، برای تهیونگ که تازه پا به چهار سالگی گذاشته بود، خیلی سخت بود....
پسر بچه با مظلومیت به چشمهای عصبی مادرش خیره میشه و میگه : من... فقط میخواستم... ببینمش...
زن با ول کردن دست پسر بچه و هل دادنش به سمت در، با داد میگه : دفعه ی آخرت باشه میای تو این اتاق و به پسرم نزدیک میشی... برو بیرون!
با فریاد مادرش، صدای گریه ی نوزاد هم بلند میشه.... زن به سرعت به سمت گهواره ی کوک میره و اونو تو بغلش میگیره.... نگاه از تهیونگ که با گریه به مادرش خیره شده، میگیره و بهش پشت میکنه.... نمیخواد که پسر بزرگش قطره اشکی که از چشمش سرازیر میشه رو ببینه.... دلش میخواد همین الان به سمت تهیونگ بره و با بغل کردنش، بوسه ای به پیشونیش بزنه و با پاک کردن اشکهای پسرکش، ازش معذرت خواهی کنه و بگه که چقدر دوستش داره.... اما مدام جمله ی همسرش توی مغزش اکو میشه : "از تهیونگ فاصله میگیری.. اون پسر منه و من نمیخوام وابسته ی مادر هرزه ای مثل تو باشه... بهتره اینو یادت نره وگرنه خودت و بچه ی حروم زادتو با هم آتیش میزنم"
تهیونگ از روی زمین بلند میشه و با حسرت به مادرش که پشت کرده بهش ایستاده و سعی در آروم کردن برادرشه، نگاه میکنه....
مگه چه گناهی کرده که لایق این رفتار مادرشه!؟ اون فقط بچه ایه که تو چهار سالگی، به جای اینکه تو فکر ترک پستونکش باشه، سزاوار ترک شدن توسط مادرشه....
با پاهای کوچکش، قدمی به سمت مادرش برمیداره و با صدای بچه گونش که بخاطر بغض مظلومانش میلرزه، زن رو صدا میزنه : مامان!
زن در حالی که سعی میکنه بغضش رو پیدا کنه، با جدیت فریاد میزنه : به من نگو مامان!
تهیونگ لرزی میخوره و قدمی به عقب برمیداره.... صدای دوباره ی گریه بلند نوزاد تو اتاق میپیچه.... سوجین، کوک رو تو بغلش تکون میده و با زدن بوسه ای به پیشونیش، سعی در آروم کردنش داره....
با باز شدن در، صدای بدی بخاطر برخورد محکمش به دیوار بلند میشه و باعث میشه هردو به طرف در برگردن....
تهیونگ با دیدن صورت عصبانی آقای کیم، وحشت زده به عقب میره....
جناب کیم با عصبانیت قدمی به طرف پسر کوچکش، برمیداره : تو اینجا چیکار میکنی؟
سوجین سریع نوزاد رو که هنوز آروم نشده، توی گهواره میزاره....
تهیونگ با ترس به صورت پدرش که از همیشه وحشتناک تر به نظر میرسه، نگاه میکنه : بابایی
با قرار گرفتن سوجین جلوش، خودش رو پشت مادرش پنهان میکنه و بلیزش رو تو مشتش میگیره....
× تقصیر منه... من بهش گفتم بیاد اینجا... دلم براش تنگ شده بود... لطفا کاری با بچم نداشته باش
بالا اومدن دست مرد و سیلی محکمی که به صورت سوجین زد، مساوی بود با پرت شدنش روی زمین....
تهیونگ وحشت زده به عقب رفت و خودشو به پایه ی تخت چسبوند....
سوجین دست روی صورتش میزاره و به سمت تهیونگ که با مظلوم ترین حالت ممکن به تخت چسبیده و به پدرش که با چشمهای به خون نشسته کمربندش رو در میاره، نگاه میکنه، برمیگرده.... با صدای داد مانندی خطاب به پسرش میگه : تهیونگ برو بیرون! زودباش برو تهیو...
با ضربه ی محکمی که به کمرش میخوره، ناله ای از روی درد میکشه و جملش نصفه میمونه....
ضربه ی بعدی که به بازوش میخوره، مساوی میشه با جیغ تهیونگ چهار ساله....
با گریه خطاب به پدرش که انگار صدایی نمیشنوه میگه : مادرمو نزن! مامان!
صدای التماس های مظلومانه ی پسر بچه، تو صدای برخورد کمربند با بدن مادرش و گریه ی برادر شش ماهش، گم میشه....
سوجین زیر لگد ها و ضربه های کمربند که بی رحمانه از سوی همسرش بدنش رو هدف گرفتن، تنها نگاهش به پسرشه و ازش میخواد که از اتاق خارج بشه و ذره ذره خورد شدن مادرش رو نبینه...."

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant