𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 4 _ تاوان

322 55 8
                                    

با پیچیدن درد عجیبی تو ناحیه کمرش، اخمی بین ابروهاش نقش میبنده.... آخ ریزی از دهنش خارج میشه و بالاخره چشم هاش رو باز میکنه.... چند باری پلک میزنه تا دیدش واضح بشه....
با گنگی به اطرافش و تختی که روش خوابیده، نگاه میکنه.... روی تخت میشینه اما با تیری که کمرش میکشه، صورتش از درد جمع میشه و دستشو روی کمرش قرار میده....
با کنجکاوی اتاق نا آشنا رو از نظر میگردونه و در آخر چشمش روی تابلو عکس کوچکی کنار تخت متوقف میشه....
با دیدن دو کودک خندان که دست در دست و با چشمهایی پر از حس زندگی بی توجه به تقدیری که براشون رقم خورده به دوربین خیره شدن، ناخودآگاه ترسی توی دلش نقش میبنده.... کم کم اون خاطرات قدیمی و خاک خورده، براش زنده میشن و متوجه موقعیتش میشه.... به یاد میاره لحظه ای رو که با مرد چشم تو چشم شد و دیگه چیزی نفهمید.... چشمهای تیره رنگش که با اون سیاهیش بهش پوزخند میزدن.... بی توجه به درد کمرش، پتو رو کنار میزنه و از تخت پایین میاد.... با پاهای لرزون به سمت در اتاق میره و دست روی دستگیره میزاره و اونو پایین میکشه.... بر خلاف انتظارش با در بسته مواجه میشه.... اضطراب مثل خوره به جونش میفته.... دستگیره رو چند بار بالا پایین میکنه اما فایده ای نداره.... با حرص مشت محکمی به در میزنه و پیشونیشو به در تکیه میده.... پس از اولش اومدنش به اینجا یه نقشه بود!؟...
چطور نفهمید همه چیز به طرز عجیبی مشکوکه؟ چرا از همون اول متوجه نشد که نمیتونه به جانگ کوکی که حتی برای نفس کشیدن هم باید از اون اجازه بگیره، اعتماد کنه!؟... چرا نفهمید اون آدم دست از سرش بر نمیداره؟...
هیچوقت فکر نمیکرد آرامشی که با رفتن اون تازه به زندگیش برگشته بود، انقدر زود از بین بره!... هیچوقت....
افکار آزار دهندش، با صدای پیچیدن کلید داخل قفل در، از بین میرن.... از در فاصله میگیره و قدمی به عقب برمیداره.... با پایین اومدن دستگیره در، دستش رو دراز میکنه و گلدون شیشه ای که روی میز پایه بلند کنار دیوار قرار داره رو میداره و گل پژمرده ی داخلش رو کف اتاق میندازه....
با کامل باز شدن در و نمایان شدن قامت بلندش، وحشت زده بهش خیره میشه.... تمام حس شجاعتی که برای مقابله کردن باهاش جمع کرده بود، تنها با نگاه کردن به چشمهای سیاه رنگش از بین میرن و موجی از ترس به دلش هجوم میاره....
+ دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ میگه و قدمی به سمت کسی که فقط برای لحظه ای غرق شدن دوباره تو چشمهای زیباش دست به هر کاری زده بود، برمیداره....
برای لحظه ای، حلقه ی انگشتای جنی دور گلدون شیشه ای سفید رنگ کمتر میشن.... با نزدیک شدن تهیونگ، با پاهای لرزون به عقب میره.... هجوم اشک به چشمهاش رو حس میکنه.... لب های خشک شدش و از هم فاصله میده و با صدایی که به زور شنیده میشه، میپرسه : چی... از جونم میخوای؟
سوالش باعث نقش بستن پوزخندی رو لبهای تهیونگ میشه.... به دختر نزدیک تر میشه.... دستی به چونش میکشه و با لحن آشنایی میگه : بهت گفته بودم پیدات میکنم
با برخوردش به دیوار، وحشتش چندین برابر میشه.... گلدون توی دستش و بالا میاره و با صدایی لرزون میگه : بهم... نز... دیک... نشو
پوزخند مرد عمیق تر میشه.... با خونسردی به سمت جنی میره و توی چند قدمیش می ایسته.... سرش رو جلو میبره و تو فاصله ی کمی ازش زمزمه میکنه : اگه بهت نزدیک شم چیکار میکنی؟
تک خنده ی کوتاهی میکنه و ادامه میده : تنبیهم میکنی؟
جنی صورتش و به طرف دیگه ای می چرخونه و بلند میگه : این گلدونو میکوبم تو س...
با کشیده شدن گلدون شیشه ای از دستش و پرت شدنش رو زمین، هرکدوم از تکه هاش به سمتی پرت میشن....
تهیونگ با تمسخر رو به صورت وحشت زده ی دختر میگه : خب داشتی چی میگفتی؟
دست چپش رو بلند میکنه و روی دیوار پشت سر دختر، کنار بدنش قرار میده.... اون یکی دستش و به آرومی از مچش حرکت میده و روی آرنجش متوقف میشه....
جنی بخاطر لمس دستش توسط مرد، لرزی میخوره و دوباره صورتشو به سمت مخالف تهیونگ می چرخونه و اجازه میده قطره های اشک از چشمهاش به پایین فرود بیان....
تهیونگ فصله ی کم بینشون هم از بین میبره و کامل بهش می چسبه.... نفس عمیقی میکشه و بوی دوست داشتنی ترین آدم زندگیش رو به مشام میکشه....
دستش رو از روی آرنج دختر حرکت میده و به صورت خیسش میرسونه.... موهای آشفته و به هم ریختش رو پشت گوشش میفرسته....
جنی که بخاطر نفسهای داغ تهیونگ که به صورتش میخورن، چندشش شده، بیشتر خودشو جمع میکنه و با انزجار میگه : ازم فاصله بگیر!
تهیونگ پوزخند صدا داری میزنه و بدون اینکه ذره ای تکون بخوره، کنار گوشش زمزمه میکنه : مثل اینکه یادت رفته تو مال منی؛ فکر نکن حالا که به سختی پیدات کردم به راحتی ازت میگذرم
جنی با چشمهای خیس از اشک بهش نگاه میکنه.... با تمام نفرتی که توی وجودشه، دستاش رو مشت میکنه و زمزمه میکنه : چرا اینکارو میکنی؟ چرا فقط راحتم نمیزاری؟
تهیونگ به سمتش خم شد و سرش و کنار گوشش نگه میداره و به آرومی میگه : بهت گفته بودم میخوام بشم کابوست. گفته بودم کاری میکنم از رفتنت پشیمون بشی. من گفته بودم اما تو گوش ندادی؛ حالا هم باید تاوانشو پس بدی
بعد از گفتن این حرف ازش جدا میشه.... جنی که حس میکنه دیگه توانایی ایستادن نداره، کم کم پاهاش شل میشن و کنار دیوار روی زمین میشینه....
تهیونگ بعد از گفتن جمله ی "امشب آماده ی تنبیهت باش"
از اتاق بیرون میره و با بی رحمی تمام درو به هم می کوبه قفل میکنه.... میره و نمیبینه که جنی با گریه سرش رو به دیوار تکیه میده و به خودش لعنت میفرسته.... شاید اگه از اول وارد زندگی تهیونگ نشده بود و دلش به حال اون پسر بچه ی تنها نمی سوخت، الان همه چی انقدر عذاب آور نمیشد....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ