𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 9 _ معذرت میخوام

282 47 6
                                    

با باز شدن یهویی در، ترسیده روی تخت نشست.... برقا خاموش بودن اما باعث نمیشد که نتونه قامت تهیونگ رو تشخیص بده....
_ چرا اومدی اینجا؟
بی حرف درو بست....
آهی کشید و خودشو جمع کرد.... اینجا موندن به قدر کافی سخت بود و هرروز دیدن تهیونگ بیشتر سختش میکرد....
تلو تلو خوران به سمت تخت اومد.... مست بود؟
جنی خودش رو عقب کشید.... روی تخت نشست.... سرش سمت پایین بود و موهاش جلوی صورتش رو گرفته بودن.... بیشتر خودشو عقب کشید و به تاج تخت چسبید....
صدای آهسته و بمش برای دختر اومد : تو این وضعیتم ازم فرار میکنی
بی حرف بهش خیره شد.... تهیونگ نفس عمیقی کشید و سرش رو بلند کرد.... بهش نگاه کرد و نزدیکش شد.... با نزدیک شدنش متوجه خونی که روی صورت و لباساش بود، شد.... چشمهای دختر از تعجب درشت شدن.... تهیونگ سرشو روی زانو های جنی که تو شکمش جمع شده بودن گذاشت و چشمهاش رو بست.... نفسهای گرم و تند دختر به گردنش میخوردن.... قلب شکستش محکم تر از همیشه به سینش میکوبید سعی در کنترل کردن بغضی داشت که به گلوش چنگ میزد....
با صدایی که خودش هم به زور میشنید، پرسید : چه... اتفاقی... افتاده؟!
تهیونگ سرش رو از روی زانوش برداشت و جلوی صورتش نگه داشت.... چشم تو صورت دختر چرخوند و جواب داد : مهم نیست
جنی با صدایی که بخاطر بغض تو گلوش لرزون شده بود، پرسید : واقعا خسته نشدی؟ پس تا کی میخوای به این کار هات ادامه بدی؟ تا وقتی که بمیری؟
پوزخند محوی رو لبش نشست : مگه همینو نمیخوای؟
جوابی بهش نداد.... سرش رو به سمت گوش دختر برد و آهسته کنارش زمزمه کرد : تو که کنارم نیستی، ترجیح میدم بمیرم
پلکهای لرزونش رو با جمله ی تهیونگ، به هم فشار داد.... تو همون حالت بی حرکت موندن.... نفسای گرم مرد به به گوشش برخورد میکرد.... کمی خودش رو جمع کرد و سرش رو عقب کشید.... حالا میتونست راحت صورتش رو ببینه.... چرا احساس میکرد بی حاله؟
با تردید دستش رو بالا اورد و روی شونش گذاشت : تهیونگ!
با شنیدن صدای آروم دختر، بلافاصله سر بلند کرد و به چشم هاش نگاه کرد.... جنی به راحتی میتونست خستگی رو توی اون مردمک های سیاه ببینه....
_ خوبی؟
با لحنِ خسته و صدایی که حتی تو اون فاصله به روز شنیده میشد، جواب داد : نه
جنی پتو رو کنار زد و از تخت پایین اومد.... کنار تخت ایستاد : بلند شو
بی حرف ایستاد.... آستینش رو گرفت و دنبال خودش کشید.... تهیونگم مطیع همراهیش کرد.... به طرف حموم رفت.... برقش و روشن کرد و درش رو باز کرد.... آستین لباسش و ول کرد و از جلوی در کنار رفت : برو تو
دریچه رو گرفت و وارد حموم شد.... جنی هم رفت داخل.... شیر آبو باز کرد و بعد از اینکه آبشو روی ولرم تنظیم کرد، به طرفش برگشت.... به دیوار تکیه داده بود و مستقیم به حرکات دختر خیره شده بود.... چرا انگار حال و هواش با دفعات قبل فرق میکرد!؟
با دیدن نگاه گنگ جنی، تکیه از دیوار گرفت و به آرومی به سمتش اومد.... جنی نگاه از صورتش گرفت و اخمی بخاطر نگاه خیرش بین ابروهاش نشست.... برای اینکه زودتر تموم بشه، دستهاش رو بالا آورد و تند تند دکمه هاشو باز کرد.... پیراهن خونیش رو از تنش بیرون آورد و انداخت تو وان.... با دیدن زخمهایی که روی سینه و کتف و بازوش بود، چشمهاش از شوک درشت شدن.... با ترس به تک تک زخماش خیره شد و زیر لب زمزمه کرد : چه بلایی سر خودت اوردی؟
جوابی نداد.... جنی حوله ی کوچیک سفید رنگی که رو دیوار آویزون شده بود رو برداشت و زیر آب خیسش کرد.... تیکه ای از پوست سینش کاملا کنده شده بود و خون دورش جمع شده بود.... بهش نزدیک شد و حوله رو به ارومی روی زخمِ سینش گذاشت....
سنگینی نگاهشو حس میکرد اما نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشه.... چون همین که به صورت خسته و چشمهای غمگینش نگاه میکرد، بغضش میترکید میزد زیر گریه....
خون هایی که دور و روی زخمش جمع شده بود رو به ارومی پاک کرد....
صدای گرفتش رو به سختی شنید: داری... گریه... میکنی؟
با شوک دست رو گونش گذاشتم و اشکایی که نمیدونست کی به صورتش راه پیدا کرده بودن رو پاک کرد.... اما انگار قصد لج کردن داشتن؛ هرکدوم رو که پاک میکرد، یکی دیگه جاشو پر میکرد....
سریع بهش پشت کرد : گریه نمیکنم
سر پایین انداخت و صورتشو با دستهای لرزونش پوشوند.... چی باعث شده بود قلبش انقدر درد بگیره که انگار داره از جا کنده میشه!
دست تهیونگ که از پشت روی شونه لرزونش قرار گرفت، سریع پسش زد و با صدای بلند و مرتعشی گفت : میگم گریه نمیکنم
چرا نمیتونست جلوی ریزش اون اشکهای سمج رو بگیره؟! چرا دست از سرش برنمیداشتن؟!
با فرو رفتن داخل فضای گرمی، لرزی بهش وارد شد.... دستاشو از رو صورتش برداشت و با تعجب تو جام خشک شد....
دستهای زخمیش رو میدید که دورش حلقه شده بودن.... پیشونیشو به شونه دختر تکیه داد و با صدای آهسته ای گفت : معذرت میخوام
_....
+ معذرت میخوام که باعث شدم گریه کنی؛ من باعث این حال و روزتم. متاسفم
_....
+ جنی! میشه منو ببخشی؟
چرا صدای اونم میلرزید؟! چرا انگار اونم میخواست گریه کنه؟!
خارج شدن اسمش از دهنش باعث شد از شوک خارج بشه.... تکونی خورد : ولم کن
با لحن ملتمسی زمزمه کرد : خواهش میکنم نرو؛ حداقل الان؛ الان که درد دارم اینجا باش
چیزی نگفت.... دست از تقلا کردن برداشت و آهی کشید....
هردو سکوت کرده بودن.... زیر گرمای آب و بین بخاری که تو حموم جمع شده بود، به هم چسبیده بودن.... تهیونگ سرش رو بین موهای خیس جنی فرو کرد.... و بعد نفس گرمشو تو گردنش آزاد کرد....
با صدایی که بخاطر گریه بم شده بود، تو همون حالت زمزمه کرد : تو فکر کردی من الان زندم؟ من یازده سال پیش، زمانی که تو رفتی، مردم.... تبدیل شدم به این آدم درمونده ای که میبینی! من فقط یه جسم متحرکم که حتی نمیدونم زندگیم داره به کجا میره
فشار دستاش سفت تر شد : خواهش میکنم برگرد
با کلافگی و در حالی که شدت گریش بیشتر شده بود، دستاشو از دورش باز کرد و از بغلش بیرون اومد.... به طرفش برگشت.... با دیدن چشم های قرمز شدش، صدای شکسته شدن قلبش رو حس کرد....
_ از من انتظار نداشته باش که برگردم پیش یه ادم بی رحم که حتی مادرشم کشته
و بی توجه بهش به طرف در رفت.... لحظه ی آخر قبل از خارج شدن تنها گفت : زخماتو پاک کن و برو بیرون
از حموم خارج شد و به طرف تخت رفت.... بدون اینکه لباسهای خیسش رو عوض کنه، روی تخت دراز کشید.... پتو روی خودش کشید و تو تاریکی اتاق به روبرو خیره شد.... چند ثانیه ای گذشت که صدای آب قطع شد و نور حاصل از چراغ حمام که تو اتاق پخش شده بود، خاموش شد....
صدای پاش رو شنیدم اما اصلا بهش توجه نکرد....
بعد از چند لحظه صدای نفس های عمیق و بعدم بسته شدن در که نشون از بیرون رفتن تهیونگ میداد رو شنید....
آهی کشید و چشم هاش رو بست.... حرف ها و رفتارای امشبش ذهنش رو مشغول کرده بودن.... اون آدمی نبود که از کسی التماس کنه اما.... امشب انگار.... خیلی درمونده شده بود.... یا شایدم مست بود و حرفایی که زد، همشون الکی بودن.... ممکن بود.... چون تهیونگ آدمی نبود که ضعف خودش رو پیش کسی نشون بده حتی جنی که باهاش بزرگ شده بودم....

_________________________________________

با پرت شدنش رو زمین، ناله ای از روی درد سر داد.... صدای دور شدن ماشینی که باهاش آورده بودنش رو شنید.... چشم و دستاش بسته بودن اما میتونست صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشدن رو بشنوه....
چند لحظه بعد صدا ها قطع شد.... با افتادن بندی که دور چشمهاش بود، چند باری پلک زد تا دیدش واضح بشه....
سر چرخوند و با هومین چشم تو چشم شد.... صورتش جدی بود و اخم ریزی بین ابروهاش نشسته بود.... داخل میکروفونی که تو گوشش بود، زمزمه کرد : بله اینجاست... شو احتمالا فهمید آتش سوزی انبار کار ما بود و میخواست یه طور تهدید کنه... بله الان میارمش
هومین بعد از اینکه دستهاشم باز کرد، بازوش رو گرفت و بلندش کرد.... لباساش کلا خاکی شده بودن و بدنش درد میکرد....
بازوی دختر رو کشید و به سمتی رفت....
_ کجا... میریم؟
جوابی نداد.... مستقیم و بی حرف به روبرو خیره بود.... شاخه هایی که جلوی راه بود رو کنار زد و همونطور لیسا رو با خودش کشید.... هر چقدر جلوتر میرفتن، میتونست در فلزی ای رو ببینه....
جلوی در که رسیدن، چند تقه ای به در زد که سریع باز شد....
بعد از گفتن جمله ی "هیچی نگو" ، دختر رو به داخل هل داد و درو بست....
به محض ورود، چشمش به ابزار شکنجه ای که رو دیوار قرار داشتن، خورد.... قبلا عکسشون رو سرگرد بهشون نشون داده بود اما از نزدیک ندیده بودشون....
ترسی به دلش نشست و این ترس با شنیدن صدای جانگ کوک، چند برابر شد : پس برگشتی!
از دیواری که بهش تکیه داده بود، فاصله گرفت.... چطور ندیده بودش؟!
قدمی به سمت دختر برداشت.... لیسا قدمی به عقب رفت که به جسم گنده ای برخورد کرد.... با ترس برگشت و مردی قوی هیکل رو دید که با جدیت و اخم پشت سرش ایستاده بود.... نگاهش چند باری بین اون و جانگ کوکی که هر لحظه بهش نزدیکتر میشد، رد و بدل شد.... قرار نبود اتفاق بدی بیفته مگه نه؟!

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant