𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 14 _ جسمِ لیسا! عشقِ جنی؟

400 52 9
                                    

با تیری که زیر دلش کشید، به زحمت چشم باز کرد.... با گنگی به اتاقی که داخلش بود، نگاه کرد و چند ثانیه ای گذشت تا بتونه اتفاقات دیشب رو به یاد بیاره.... اما تا جایی که یادش بود، تا قبل از اینکه از درد بیهوش بشه، تو یک جای انبار مانند منتها به اندازه ی یک اتاق بودن که توش پر اسلحه بود.... احتمال میداد که اونجا اتاق جانگ کوک باشه....
خواست نیمخیز بشه که با درد زیر دلش، متوقف شد و صورتش رو جمع کرد.... دست روی شکمش گذاشت.... لیسا تازه متوجه لباسایی که تنش بود، شد.... پتو رو کنار زد و به سر و وضع خودش نگاه کرد....
یه هودی بلند مردونه که تا بالای زانوهاش میرسید تنش بود و کاملا تو بدنش زار میزد....
با تمام دردی که داشت، پتو رو کنار زد و پاش رو پایین تخت گذاشت.... به سختی ایستاد.... با سیاهی رفتن چشماش، دستش رو به دیوار گرفت تا نیفته....
تمام بدنش کوفته بود و احساس کرختی بهش دست داده بود.... چشمش به حموم شیشه ای روبروش خورد.... بد نمیشد اگه حموم میکرد نه؟!
اما.... اگه جانگ کوک میومد چی؟
چشمش رو دور اتاق چرخوند و در آخر روی ساعت شنی شیشه ای روی میز متوقف شد.... از روی میز برش داشت.... بدون اینکه دیگه منتظر بمونه، سریع به طرف حموم رفت.... بهتر بود تا قبل از اومدنش، حمومش رو میکرد.... هودی رو جلوی در از تنش در آورد.... زیرش چیزی تنش نبود.... وارد حموم شد و درش رو بست....
________________________________________

به سینی پر صبحانه که فیلیکس جلوش گذاشت، نگاه کرد.... از دیشب که حالش بد شد، دیگه چیزی نخورده بود.... اما هنوز میل به غذا خوردن نداشت....
بدون اینکه به هومین نگاه کنه، رو به فیلیکس گفت : ممنون نمیخورم
هومین با جدیت خطاب بهش گفت : باید بخوری دستور رئیسه
پوزخندی روی لبای جنی افتاد : گشنم نیست... بعدم خوردن یا نخوردن من به اون ربطی نداره
× اگه....
با باز شدن در، حرفش نصفه موند و سرش رو به طرف در برگردوند.... با دیدن صورت عصبانی جانگ کوک، اخمش کم کم محو شد.... اگه تهیونگ میدیدش حتما دردسر بدی برای همشون میشد..‌..
جنی با دیدنش، سریع پتو رو کنار زد و با بغض اسمش رو صدا زد.... جانگ کوک با دیدن صورت رنگ پریده ی دختر، سریع به سمتش رفت.... بدون توجه به هومین، فیلیکس رو کنار زد و روی تخت نشست و بی وقفه جنی رو بغل کرد....
جنی سرش رو داخل سینه ی عریض جانگ کوک مخفی کرد و به اشکاش اجازه داد لباسش رو خیس کنن....
جانگ کوک بیشتر جنی رو به خودش فشار داد و با نگرانی پرسید : خوبی؟ شنیدم دیشب حالت خوب نبود
جنی بدون اینکه از بغلش بیرون بیاد، جواب داد : خوبم
هومین با کلافگی خطاب به فیلیکسی که خشک شده نگاهشون میکرد، گفت : برو بیرون درو ببند حواست باشه کسی نیاد
با دیدن بی حرکتیش، با جدیت گفت : با توام فیلیکس
با صدای هومین، سریع به خودش اومد و نگاه از اون دو نفر گرفت : چی؟
× میگم برو بیرون حواست باشه کسی نیاد
فیلیکس باشه ای گفت و سریع و بدون اینکه چیزی بگه، از اتاق خارج شد و درو بست....
با بسته شدن در، هومین به جانگ کوکی که انگار قصد نداشت اون دختر رو ول کنه، نگاه کرد و گفت : بهتره همین الان بری بیرون
نگرانش بود.... نگران این پسر احمق که بدون فکر و با احساساتش عمل میکرد.... نمیتونست اجازه بده صدمه ببینه.... اون به خانوم کیم قول داده بود.... تهیونگ کارهاش دست خودش نبود.... گاهی بدون اینکه چیزی بفهمه، به سیم آخر میزد و دیگه متوجه چیزی نبود....
جانگ کوک بی توجه به جمله ی هومین، بیشتر جنی رو به خودش فشرد.... جنی با ناراحتی تیشرت پسر رو تو مشتش گرفت و زیر لب زمزمه کرد : نرو!
هومین دوباره خطاب به جانگ کوک گفت : با تو ام
جنی با بی قراری گفت : نه نرو
جانگ کوک با شنیدن صدای لرزون جنی، با اخم خطاب به هومین گفت : فقط برو بیرون!
نمیتونست دختر رو تو این وضعیت تنها بزاره....
× همین الان باهام بیای بیرون یا باید حرفای رئیس و بهت یادآوری کنم؟
با دیدن بی حرکتی پسر، با حرص بازوی جنی رو گرفت و کشیدش که باعث شد از بغلش خارج بشه....
جنی در حالی که سعی میکرد دستش رو آزاد کنه، بلند گفت : به من دست نزن
جانگ کوک با عصبانیت یقه ی هومین رو گرفت و تو صورتش داد زد : داری چه غلطی میکنی؟
هومین دست دختر و رها کرد و مشت محکمی به صورت جانگ کوک زد.... جنی با چشمای درشت شده دستش رو جلوی دهنش گرفت....
× به خودت بیا احمق
و به طرف در هولش داد.... پوزخندی رو لبای جانگ کوک که حالا گوشش زخمی شده بود، نشست و دستی به جای مشتش کشید و خونش رو پاک کرد....
+ چرا فقط منو نمیکشین که همه راحت بشن
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، از اتاق بیرون رفت.... جنی با گریه هومین رو هول داد و مشتاش و رو سینش فرود آورد : تو چته روانی؟ چرا اینطوری میکنی؟ چرا زدیش؟
هومین مچ دستای جنی رو گرفت و جدی گفت : اگه نمیخوای جانگ کوک بمیره، بهتره به حرفام گوش بدی
و دستاش رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت....
با محکم بسته شدن در، با حرص لگد محکمی به میز زد.... اوقدر محکم بود که باعث شد وسایلای روش، بیفتن پایین.... چشمش به سینی صبحانه خورد.... بدون تعلل سینی رو برداشت و پرتش کرد رو زمین....

_______________________________________

با بطری تو دستش که حالا فقط نصف الکلش باقی مونده بود، وارد اتاقش شد.... با دیدن تخت خالی، آهی کشید.... حتما قبل از اینکه بیاد، رفته بود.... اصلا حوصله ی دنبالش گشتن رو نداشت.... بطری الکل رو بالا آورد و قلپی ازش خورد.... با صدای شر شر آب، بطری رو پایین آورد و برگشت.... بلند شد به طرف حموم که رو شیشه اش بخار نشسته بود، رفت.... به صورت محوی تونست لیسا رو در حال حموم کردن ببینه....
در شیشه ای رو باز کرد.... با باز شدن در، لیسا وحشت زده برگشت و با جانگ کوک مواجه شد.... با ترس به دیوار پشتش چسبید و دستاش رو جلوی بدنش گرفت و خودشو جمع کرد : چ...چرا...اومدی...داخل؟
نگاه از لیسا گرفت و در حمومو بست‌.... نگاه لیسا متعجب شد.... جانگ کوک بی توجه بهش، دست به سمت تیشرتش برد و اونو از تنش خارج کرد....
لیسا با ترس خودش رو سر داد و گوشه ی دیوار نشست : د...داری...چیکار...میکنی؟
بدون اینکه جوابی بهش بگه، یکی یکی لباساش رو در آورد.... لیسا سرشو پایین انداخت و آهسته گفت : ب...باور کن...من...خیلی درد...دارم...میشه...
با دیدن سکوتش، سر بلند کرد و بهش نگاه کرد.... در کمال تعجب دید که با چشمای بسته زیر دوش ایستاده....
+ فقط میخوام حموم کنم... کاری باهات ندارم
با تعجب بهش خیره شد.... کاری نداشت؟ فقط میخواست دوش بگیره؟
تازه متوجه زخم گوشه ی لب پسر شد.... دیشب زخمی نداشت.... یعنی امروز اتفاقی براش افتاده؟.... چرا انگار ناراحت بود؟
بعد از گذشت چند دقیقه ای، چشماش باز شد.... زیر آب دستی به صورتش کشید.... به طرف لیسا برگشت و نگاه خیرش رو غافلگیر کرد.... قدمی به طرفش برداشت....
با دیدن جانگ کوک که به سمتش میومد، بیشتر خودشو به دیوار چسبوند و با بغض گفت : بهت میگم! همه چیزو بهت میگم! خواهش میکنم کاری نکن! باور کن من جاسوس اون مرده شو نیستم باور کن راست میگم
بی توجه به صحبتای دختر، دستشو کشید و بلندش کرد.... زیر دوش نگهش داشت.... لیسا با مردمک های لرزون به چشمهای پسر که رگه های قرمزش پیدا بود، نگاه کرد....
+ نمیخواستی حموم کنی؟
جانگ کوک زمزمه و به آرومی به لیسا نزدیک شد.... دستاش رو دور کمر باریک دختر حلقه کرد و بهش چسبید‌.... چقدر آروم بود.... برخلاف دیشب....
به سمتش خم شد و بدن خیس دختر رو تو بغلش کشید.... سر روی شونش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد : از من بدت میاد؟
لیسا متعجب و گوشه ی چشم نگاهش کرد.... صورتش.... خواهش داشت؟
جوابی نداد.... جانگ کوک حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد و خنده ی آرومی کرد.... لیسا با تعجب سرشو کج کرد و نگاش کرد.... داشت میخندید؟
صورت لیسا حالا خیلی راحت روبروی صورت جانگ کوک بود و تو اون فاصله ی کم بهش خیره بود....
چطور یه آدم میتونست انقدر مرموز، عجیب و دمدمی مزاج باشه!؟
لبخندی که رو لبای جانگ کوک بود، به آرومی محو میشه....
ای کاش میتونست به جای این دختر جنی رو انقدر راحت و بدون هیچ ترسی تو بغلش بگیره.... چشمهای قرمز شدش رو میبنده و سرش رو به ارومی جلو میبره.... یکی از دستاش و روی صورت دختر میزاره و لبای خیس و گرمش رو به لبای نرم دختر میچسبونه.... اون داره جنی رو میبوسه مگه نه!؟ الان جنی تو بغلشه و میتونه هر کاری که دلش میخواد باهاش انجام بده.... هر کاری....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang