𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 2 _ دختر مشکوک

389 46 7
                                    

+ آوردینش؟
× پایینه؛ پیش جانگ کوک
+ خوبه
هومین به مرد نزدیک شد و عکسی که داخل دستش بود رو بهش داد : اینم از دستوری که داده بودین
با دقت به عکس خیره شد.... با دیدنش، لبخند کجی گوشه ی لبش جا خوش کرد.... بالاخره بعد مدت ها دیدش.... واقعا تونسته بود برش گردونه....
× چه دستوری میدید قربان باید باهاشون چیکار کنیم؟
بدون اینکه نگاه از عکس بگیره، جواب داد : فعلا تا زمانی که بهتون نگفتم، کاری نکنید فقط حواستون بهش باشه؛ نباید مثل بقیه باهاش رفتار بشه... به محافظا بگو کاری به کارش نداشته باشن...
هومین چشمی گفت و بدون حرف اضافه ی دیگه ای از اتاق مرد خارج شد و دروبست....
عکس رو بالا آورد و از نزدیک بهش خیره شد.... توی عکس گوشه ای از انباری نشسته بود و با بی حسی به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود.... تک تک اجزای صورتشو با دقت از نظر گردوند.... عوض نشده بود.... اصلا عوض نشده بود....
اونقدر دلتنگش بود که دلش میخواست هرچه زودتر ببینتش.... از نزدیک.... لمسش کنه.... دیگه طاقتی براش نمونده بود.... دیگه کافی بود هر چقدرم که منتظر مونده بود....

▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎

"لیسا"

دستهاش رو داخل جیبش فرو برد و با خونسردی به سمتش رفت.... هر چقدر که بهش نزدیکتر میشد، استرسش چندین برابر و خونسردی ظاهریش، کمتر میشد....
با جدیت خطاب به دختر گفت : بشین!
لیسا به آرومی دوباره روی مبل نشست.... درست بالا سرش ایستاد.... یکی از دستهاش رو از جیبش خارج کرد و کمی به طرف دختر خم شد.... لیسا خودشو کمی عقب کشید و با اضطراب به چشمهای بی تفاوت مرد بالاسرش خیره شد.... دسته مبل رو گرفت و فشار داد....
دست آزادش رو بالا آورد و زیر چونش گذاشت.... با دقت تک تک اجزای صورتش رو از نظر گردوند.... موهای مشکی و کوتاهی که تا گردنش بود و چتری هاش پیشونیش رو پوشونده بودن.... چشمهای درشت و کشیده ای که اضطراب توشون به وضوح پیدا بود.... بینی کوچکی که نفسهای تند و گرمش به دست جانگ کوک میخورد.... لبهای خوش فرمی که میتونست لرزششون رو ببینه....
پوزخند محوی زد : ترسیدی؟
جوابی نداد.... نگاه نافذش رو از لب های نیمه باز دختر گرفت و به چشمهاش داد....
بعد از مدتی که برای لیسا خیلی طولانی بود، بالاخره صاف ایستاد....
نفس حبس شدش رو با صدا بیرون فرستاد.... دستهاش که بخاطر فشار زیاد به دسته ی مبل قرمز شده بودنو رو برداشت....
جانگ کوک در حالی که دوباره دستش رو داخل جیبش فرو میبرد، ازش فاصله گرفت....
+ میتونی بری
تعجب کرد.... همین!؟.... اصلا چیشد؟!... سوالات زیادی تو سرش میچرخیدن که برای هیچکدومشون جوابی نداشت....
با دیدن بی حرکتیش، لبخند کجی زد : یا اینکه میخوای پیشم بمونی
ایستاد.... سریع از کنارش رد شد و به سمت در رفت.... با برداشتن قدم های بلند، سریع به در رسید و از اونجا خرج شد....
اون مرد جلوی در منتظرش بود که با دیدن لیسا، تکیه از دیوار برداشت و بعد از اینکه بهش اشاره کرد همراهش بره، به طرف انباری قدم برداشت....
دنبالش رفت.... همه چیزِ اینجا براش به طرز عجیبی گنگ و مرموز بود.... از آدماش گرفته تا مکانش....
× اسمت لیسا بود درسته؟
با صدای اون مرد از فکر خارج شد و جواب داد : بله
متوقف شد و برگشت.... با ایستادنش، لیسا هم دست از قدم زدن برداشت....
× خیلی خوش شانس بودی که انتخاب شدی
با گنگی به مرد نگاه کرد.... انتخاب شد!؟ منظورش چی بود!؟
دستش رو جلو برد و به سمت دختر گرفت : من سِوونم؛ از این به بعد مسئول کارای توام
با گنگی باهاش دست داد : متوجه منظورت نمیشم
با همون نیشخند مسخره گوشه ی لبش دستش و عقب کشید؛ برگشت و دوباره قدم برداشت که لیسا هم پشت سرش رفت....
× فردا متوجه میشی
جلوی انباری ایستاد و اشاره کرد بره داخل....
دو محافظی که جلوی در بودن، با اشاره ی سِوون بازش کردن....
بدون اینکه چیزی بگم، وارد انباری شد که درش بسته شد....
نگاه چند نفر با وارد شدنش به سمتش برگشت....
بعضیا خواب بودن و بعضیا بیدار....
با چشم دنبال مارک گشت.... گوشه ای خوابش برده بود.... یعنی قرار بود اینطوری بخوابن؟ روی زمین خاکی و سرد این انبار قدیمی؟!
همونطور که دنبال جای مناسب می گشت، چشمش به اون دختر خورد.... به جنی.... هنوز همونجا نشسته بود.... به طرفش رفت و کنارش نشست....
سرش رو زانو هاش بود که با نشست شخصی کنارش، سر از روی زانوهاش برداشت....
_ چرا نخوابیدی؟
آهسته جواب داد : خوابم نمیاد
دیگه سوالی نپرسید.... حس کرد میلی به حرف زدن نداره....
به دیوار سرد پشتش تکیه داد....
با ایستادن محافظی بالا سرشون، با تعجب سر بلند کرد.... در کمال تعجب، پالتوش رو در آورد و به سمت جنی گرفت : بفرمایید خانوم
با ابروهای بالا پریده به جنی نگاه کرد.... چی گفت؟! خانوم؟!
محافظ با دیدن بی حرکتی جنی، خودش خم شد و پالتوشو روی جنی انداخت و بعد از گفتن شب بخیری، ازشون دور شد....
لیسا حس میکرد حتی اگه تا الان شاخ در آورده باشه، عجیب نیست....
چرا اصلا اون محافظ باید همچین کاری میکرد؟!... چرا انقدر با احترام باهاش برخورد کرد؟!... چرا بین این همه آدم جنی!؟
یه چیز اینجا به طرز خیلی عجیبی میلنگید و با احترامی که محافظ دیگه ای به جنی گذاشت، بدتر شد....
قطعا یه چیزی بود و این از رفتار محافظا و قیافه ی بی تفاوت جنی که انگار براش عادی بود، به وضوح مشخص بود....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now