𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 23 _ گناهِ نکرده

455 56 16
                                    

"_ حالم ازت به هم میخوره!
و با گفتن این جمله، بطری آبی که نزدیکشه رو پرت میکنه به سمت مرد که با جا خالیش، به دیوار برخورد میکنه و هر تیکش یه طرف میفته.... تهیونگ با شوک به خورده شیشه های پخش شده روی زمین نگاه میکنه.... یعنی واقعا انقدر ازش متنفر بود!؟ که میخواست بهش صدمه بزنه؟... لبخند تلخی روی لبش نقش میبنده.... چه انتظاری داره؟... اونم بعد از اینکه مادرش رو جلوی چشمش کشته!؟...
_ برو بیرون!
جنی با فریادی که با گریه همراهه، رو به تهیونگ میگه و ادامه میده : حداقل بزار من برم... دیگه نمیتونم
صداش بخاطر گریه ی زیاد گرفته و از ته چاه در میاد...‌. تهیونگ نگاه از بطری خورد شده که اگه جا خالی نداده بود تا الان تو سرش خورد شده بود، میگیره و به جنی که با گریه و تنفر بهش خیره شده، میده....
+ رفتنِ تو، مساوی با مرگ منه
جنی چند ثانیه ای با چشمهای قرمز بهش خیره میشه و آهسته میگه : اگه اینطوره، باید برم... چون مرگت تنها آرزوی منه"
با وحشت از خواب میپره.... چرا باید خواب اون روز تلخو ببینه!... اون روز شوم که دختر برای اولین بار ترکش کرد.... روزی که باعث شد بفهمه چقدر جنی ازش نفرت داره.... که حتی برای مهمترین شخص زندگیش هم، ذره ای اهمیت نداره.... اهی میکشه و برمیگرده.... با دیدن جای خالی جنی، وحشت زده روی تخت میشینه....
سریع از تخت پایین میاد و به طرف در حموم میره و بازش میکنه.... با دیدن حمام خالی، انگار سطل آب یخی روش ریخته میشه.... تمام حس وحشت، ترس و خشم به سمت قلبش هجوم میارن.... نه! نه! نه! امکان نداشت.... تند تند شلوارش رو از روی زمین برمیداره و میپوشتش.... بعد از پوشیدن پیراهنش، بدون اینکه دکمه هاش رو ببنده، از اتاق خارج میشه....
انقدر درو محکم باز میکنه که فلیکس با ترس بهش میکنه....
به سمتش هجوم میبره و با گرفتن یقش، اونو محکم به دیوار میچسبونه : جنی کجاست؟
فلیکس با شوک و تته پته میگه : من... منظورتون چیه!؟... مگه داخل اتاق نیست!؟
تهیونگ با عصبانیت مشت محکمی به صورت پسر میزنه و با فریاد میگه : توی احمق اینجا چه غلطی میکنی که ندیدی از اتاق خارج شد!؟
فلیکس میخواد جوابی بده که به ول شدن یقش و افتادنش رو زمین، به دویدن تهیونگ نگاه میکنه.... پوزخندی روی لبش نقش میبنده و زیر لب زمزمه میکنه "دیوونه ی احمق"
هومین با شنیدن فریاد های تهیونگ، سریع از اتاقش خارج میشه و میبینتش که هراسان از پله ها پایین میره.... پس فهمیده....
+ رئیس! صبر کن! کجا میرین!؟
تهیونگ بدون اینکه بهش جواب بده، به سمت حیاط پشتی میره.... حتما رفته قدم بزنه.... نه! امکان نداره حرف ها و احساسات دیشبش دروغ بوه باشن.... امکان نداره جنی دوباره ترکش کرده باشه....
از عمارت خارج میشه.... صدای هومین رو پشت سرش میشنوه اما اهمیتی نمیده.... تو حیاط که نمیبینتش، تو پاهاش احساس ضعف میکنه.... اشکهای سمجش، روی گونش راه پیدا میکنن و در آخر روی زانوهاش فرود میاد.... هومین سریع کنارش زانو میزنه و با نگرانی شونه های لرزان مرد رو میگیره....
تهیونگ با صورتی که نشون میده چقدر شوکه و ناباوره، در حالی که به نقطه ای نا معلوم خیره شده میگه : رفته... اون... رفته... دوباره... ترکم کرده... جنی... رفته... اون...
هومین با ناراحتی، سر تهیونگی رو که تا الان همه ترکش کردن و مثل بچه ها گریه میکنه، تو آغوش میگیره.... درسته که رفتن جنی، برای تهیونگ مساوی با مرگشه اما این برای دختر بهتره.... حالا که زندگی تهیونگ نابود شده، نمیتونه بذاره برای جنی هم این اتفاق بیفته.... حداقل یکیشون باید خوب زندگی کنه....

_________________________________________

" × تو لیاقت هیچکسو نداری! برای همینه که مادرت ترکت کرده... چون شبیه پدر احمقتی! ولی جانگ کوک شبیه عشق سوجینه... معشوقه ی مادرت... کسی که بخاطرش حاضر شد به پدرت خیانت کنه... آخرش بخاطر همین همه ترکت میکنن و... خودت باید تو باتلاقی که درستش کردی، دست و پا بزنی... تو...
با فریاد حرف زن رو قطع میکنه : من مثل بابام نیستم!
زن با عصبانیت به پسر نگاه میکنه : سر من داد زدی؟
و با بلند کردن دستش، چک محکمی به صورت پسر نوجوان میزنه....
تهیونگ پانزده ساله، با نفرت به چشمهای زن خدمتکار خیره میشه.... انقدر بی اهمیت شده که حتی یک خدمتکار بی ارزشم بهش احترام نمیزاره....
بدون اینکه حرفی بزنه، نگاه از زن میگیره و از کنارش رد میشه.... صدای زمزمه ی تهدید وارانش رو میشنوه : دفعه ی آخرت باشه غذاتو نمیخوری... بعدش ما باید بخاطر بچه ی نفهمی مثل تو جواب پس بدیم
میخواد به سمت طبقه ی بالا قدم بر داره که با شنیدن صدای خنده های مادرش، متوقف میشه.... صداش از حیاط پشتی میاد؟!... به طرف پنجره ای که به حیاط راه داره میره.... مادرش رو میبینه که رو صندلی نشسته و با برادر دوازده سالش درس کار میکنه.... طبیعیه که اون لحظه نفرتی عجیب رو بهشون حس کنه؟!... براش سوال پیش میاد که چرا.... چرا اون باید کسی باشه که عذاب بکشه!؟... گناهش چی بوده که مادرش نمیخوادش!؟... چرا اون باید کسی باشه که همه طردش میکنن!؟... اونم بدون دلیل....
اون لحظه تنها چیزی که دلش میخواد ببینه، عذاب کشیدن کساییه که ترکش کردن.... که تنهاش گذاشتن.... اونام باید عذاب بکشن.... باید تقاص پس بدن.... تقاص درد هایی که بخاطر گناه نکردش، بهش دادن....
یعنی تقصیر کی بود!؟... جانگ کوک!؟... تهیونگ!؟... کدومشون مقصر بود که باعث شد انقدر از هم متنفر باشن!؟... شایدم این سرنوشت بود؟!... که نگذاشت این دو برادر لحظه ای بدون عذاب و با آرامش زندگی کنن.... "
پایان فلش بک"

_________________________________________

از حموم خارج میشه.... بعد از دوشی که گرفته، کمی احساس سبکی میکنه....
تهیونگ باید تا الان متوجه نبود جنی شده باشه.... اینو از سر و صداهایی که راه انداخته، حس میکنه....
با یادآوری لبخند های راضی تهیونگ موقع شکنجه شدنش، موقعی که آقای کیم با کمر بند به جونش میفتاد و تا جون داشت میزدش، لبخند کجی روی لبش میشینه....
+ حالا من باید بهت بخندم!
زیر لب زمزمه میکنه و مشغول خشک کردن موهاش میشه.... با ندیدن لیسا روی تخت، با تعجب برمیگرده.... یعنی موقعی که حموم بود، رفت؟... ناخودآگاه ناراحت میشه.... چرا انقدر زود رفت؟...
با صدای باز شدن در، نگاه از تخت میگیره.... با دیدن لیسا در حالی که هودی خودش تنشه، تعجب میکنه.... هودی سرمه ای رنگش، تنها دو سانت پایین تر از باسن دختره و منظره ی خوبی برای دید زدن اینجاد کرده....
+ کجا رفته بودی؟
_ تو حموم بودی واسه همین رفتم بیرون رفتم دستشویی
+ با این سر و وضع؟
و با سر به پاهای لختش اشاره میکنه....
لیسا با عشوه ای نامحسوس به سمت تخت میره و روش میشینه.... پا رو پاش میندازه و با ایجاد کردن منظره ی خوبی در دیدرس جانگ کوک، میگه : سر و وضعم چشه؟
جانگ کوک در حالی که محو ران سفید دختر که با بی ریایی بیرون ریخته؛ شده، قدمی به طرفش بر میداره : باید با رسم شکل برات توضیح بدم؟

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant