𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 5 _ جنی؟

297 50 6
                                    

"لیسا"

همراه جانگ کوک وارد عمارت شد.... نمیدونست باید برمیگشت به اون انباری یا نه.... جانگ کوک هنوز چیزی درموردش نگفته بود....
به محض ورودشون، مستقیم به طرف بار رفت....
لیسا هم به سمت مبلی رفت و روش نشست.... پاش هنوز کمی میسوخت....
شیشه ی مشروبی برداشت و داخل لیوان ریخت.... یکسره سر کشیدش.... به میز بولینگ تکیه داد.... مدتی گذشته بود که با حرص لیوانو روی زمین پرت کرد که صدای بدی ایجاد شد.... لیسا تو جاش تکونی خورد و با تعجب نگاهش کرد.... لگد محکمی به میز زد و با کلافگی آرنجشو روی میز گذاشت.... سرش رو بین دستاش گرفت.... مشخص بود عصبانیه؛ بعد از حرفایی که اون مرد بهش زد کاملا به هم ریخته بود....
با صدای فریادی که داخل خونه پیچید، با شتاب سر بلند کرد.... صدای یک زن بود!؟... با گنگی به سمتی که صدا ازش اومد، نگاه کرد.... از طبقه ی بالا بود.... با اومدن دوباره ی اون صدا سریع از میز فاصله گرفت و با قدم های تند به سمت دری که به طبقه ی بالا ختم میشد، رفت.... با چشمام دنبالش کردم که وارد اون در شد و بدون اینکه ببندتش از پله ها بالا رفت....
یعنی چه خبر بود!؟ باید دنبالش میرفت؟
بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنه، از جا بلند شد و دنبالش رفت....
از پله ها بالا رفت.... هر چقدر که نزدیک تر میشد، به علاوه ی صدای فریاد های یک مرد صدای گریه های دختری هم به گوشش میخورد....
به طبقه ی بالا که رسید، با تعجب متوقف شد.... بزرگ بود.... اونقدر که حتی اینجا هم یه حال محسوب میشد.... چهار تا اتاق داشت و ته راهرو بالکن بود....
جانگ کوک رو دیدم که با شتاب به سمت اتاقی رفت و درشو محکم باز کرد که به دیوار کوبیده شد....
تهیونگ رو دید که روی دختر دراز کشیده و با سفت گرفتن دستاش، بی توجه به گریه ها و تقلاهاش، به زور نگهش داشته..... با دیدن صحنه ی مقابلش، به ثانیه نکشید که صورتش از عصبانیت قرمز شد.... تهیونگ با باز شدن در برگشت و چشمش به مرد مقابلش خورد.... خواست بهش بگه چرا اومده داخل که با زمزمه ی ملتمس جنی که اسم جانگ کوک رو صدا میزد، هیچی نگفت و با عصبانیت نگاهش کرد.... جانگ کوک با اخم و بلند گفت : داری چه غلطی میکنی احمق؟
وارد اتاق شد.... لیسا با تردید دنبالش رفت و کنار در ایستاد....
شوکه به صحنه ی روبروش نگاه کرد.... همون دختر بود؟ درست میدید؟ اما.... اون اینجا چیکار میکرد؟
جانگ کوک با عصبانیت به طرفشون رفت.... یقه ی تهیونگ رو گرفت و بلندش کرد.... محکم هلش داد که باعث شد تعادلش رو از دست بده اما نیفتاد.... دست جنی رو گرفت و از تخت پایین کشیدش.... تهیونگ از شوک خارج شد و اخمی بین ابروهاش نشست : کی بهت گفت بیای داخل؟
جانگ کوک بدون توجه به سوالش، به جنی نگاه کرد و با نگرانی پرسید : حالت خوبه؟
جنی سرش رو با گریه به طرفین تکون داد.... جانگ کوک با ملایمت گفت : برو بیرون من الان میام
جنی با تردید به تهیونگ که با دستای مشت شده و عصبانیت بهشون خیره شده بود، نگاه کرد.... روبروی جانگ کوک ایستاد.... مچ دستش که رو دست جنی بود رو گرفت و از بین دندوناش غرید : همین الان دستتو بکش عقب و گمشو بیرون
+ نمیذارم بلایی سرش بیاری
تهیونگ کمی صداش بلند شد : به تو ربطی نداره
لیسا که با تعجب بهشون خیره بود، سریع میکروفونش رو روشن کرد و به دیوار کنار در تکیه داد.... واقعا اینجا چه خبر بود؟ اصلا مگه اون دختر کی بود؟
جانگ کوک که دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره با حرص هولش داد و بلند گفت : اتفاقا به من ربط داره
جنی با بغض بازوی مرد رو گرفت : آروم باش جانگ کوک خواهش میکنم
تهیونگ نگاهش به دستای جنی خورد که دور بازوی اون احمق حلقه شده بودن....
دستاشو مشت کرد.... تا اینجاشم خیلی جلوی خودشو گرفته بود‌....
جانگ کوک دستش رو از دست دختر بیرون کشید و خطاب بهش گفت : بهت گفتم برو بیرون
جنی با دیدن عصبانیتش دیگه حرفی نزد و اومد بره بیرون که با تشر تهیونگ ایستاد : کجا!؟
صداش اونقدر جدی بود که جرعت نکرد قدم دیگه ای به جلو برداره....
تهیونگ مچ دستش و گرفت و کشیدش سمت خودش و با جدیت گفت : تا زمانی که من بهت نگفتم تکون نمیخوری
بعد این حرفم به سمت جانگ کوک رفت و نزدیکش ایستاد : تو هم گمشو بیرون
جانگ کوک بهش نزدیک شد : فقط در صورتی میرم که جنی هم باهام بیاد
+ فک کردی به همین راحتیه؟ اون زمان که بهت گفتم بیارش به حرفم گوش دادی و با دروغ اوردیش اینجا
× آره من آوردمش اما الان پشیمونم؛ فکر میکردم شاید آدم بشی اما نشدی. اشتباه میکردم
+ تازه برات عزیز شده؟
× اون همیشه برام عزیز ب...
با مشتی که تو صورتش فرود اومد، اجازه نداد حرفشو کامل کنه و سرش به سمت مخالف چرخید....
تهیونگ از گیجیش استفاده کرد و یقشو گرفت و پرتش کرد بیرون اتاق....
لیسا با وحشت دستش و روی لبش گذاشت و با ترس به جانگ کوک که روی زمین افتاده بود نگاه کرد.... انگار دیگه اوضاع داشت خطرناک میشد.... سریع به سمت پله ها رفت و با قدم های سریع از پله ها پایین رفت....
تهیونگ از فرصت استفاده کرد و قبل اینکه جانگ کوک بلند بشه و به در برسه، درو بست و قفلش رو چرخوند....
جانگ کوک با حرص چند لگد محکمی به در زد و با فریاد گفت : حق نداری بلایی سرش بیاری
تهیونگ که دیگه هیچی نمیشنید و تمام حواسش به جنی بود که به ریوار چسبیده بود و با ترس نگاش میکرد، پوزخندی زد....
قدمی به سمتش برداشت : میخواستی دوباره فرار کنی؟
جنی تند تند سرشو به طرفین تکون داد : نه نه... باور کن همچین قصدی... نداشتم
تهیونگ تک خنده ای کرد و روبروش ایستاد : پس کجا داشتی میرفتی؟
جنی سرش و پایین انداخت و بیشتر به دیوار چسبید.... ضربان قلبش از ترس بالا رفته بود و کف دستاش عرق کرده بودن....
+ چطور انقد با جانگ کوک راحتی که به خودش اجازه داد بیاد داخل؟
جنی چشمهاشو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید.... هنوز هر چند دقیقه صدای فریاد جانگ کوک از پشت در میومد که میگفت "به جنی کاری نداشته باش"
+ واسه همین اومدی اینجا؟ با خودت فکر کردی جانگ کوک اومده دنبالت و میتونین با خیال راحت با هم زندگی کنین؟
با دیدن سکوتش حرصش گرفت و صداش کمی بالا رفت : فکر کردی که دیگه تهیونگی وجود نداره و از دستش راحت شدی آره؟
صورتش و تو دستش گرفت و گونه هاشو فشار داد : با توام
جنی با صدای لرزون جواب داد : من همچین فکری نکردم
تهیونگ داد زد : پس چرا انقدر به اون لعنتی نزدیکی ها؟ چرا؟
با دیدن قطره اشکی که از گوشه ی چشمش پایین اومد عصبانیتش بیشتر شد.... صورتشو ول کرد و به جال موهاشو تو مشتش گرفت و کشید : مگه اون عوضی چیکار کرده که تو انقدر دوسش داری؟
جنی با گریه و درد صورتش و جمع کرد و جیغی زد.... تهیونگ سرش و زیر گردن جنی فرو برد و وحشیانه شروع گرد به گاز گرفتن....
جانگکوک که با شنیدن صدای جیغ و گریه ی جنی نگران شده بود، دوباره به در کوبید و خواست داد بزنه که با نشستن دستی رو شونش برگشت و با محافظای تهیونگ روبرو شد.... اخمی بین ابروهاش نشست و قبل از اینکه اونا اجازه ی حرکتی بهش بدن، بازوهاشو گرفتن و کشیدنش....
جانگکوک با تقلا سعی کرد خودشو از فشار دستاشون آزاد کنه اما فایده ای نداشت....

_________________________________________

"لیسا"

با دیدن جانگ کوک که توسط دو مرد هیکلی به پایین کشیده میشد، ایستاد....
سعی میکرد خودشو از دستاشون آزاد کنه و پشت سر هم داد میزد اما زور اونا به قدری بود که نتونه کاری کنه....
روی زمین انداختنش و بالا سرش ایستادن.... یکیشون با تمسخر گفت : بهتره دست از پا خطا نکنی وگرنه انقدر محترمانه باهات برخورد نمیشه
و دوباره برگشتن بالا و دری که به طبقه ی بالا ختم میشد رو قفل کردن....
رفتاراشون عجیب بود.... اگه جانگ کوک رئیسشون بود پس چرا اینطوری باهاش رفتار میکردن؟ اصلا چرا گفت رئیس؟ یعنی رئیس کس دیگه ای بود؟
جانگ کوک هنوزم روی زمین بود و چشمهاش بسته بود....
لیسا با تردید به سمتش رفت و بالا سرش ایستاد.... با صدای قدم هام چشم باز کرد و نگاهش کرد.... به آرومی روی زمین نشست و سرش رو بین دستاش گرفت....
_ خوبی؟
با دیدن سکوتش دوباره پرسید : درد گرفت؟
صداشو که حالا کمی خش دار شده بود شنیدم : چرا فقط گورتو گم نمیکنی؟
لیسا چند لحظه ای با تعجب نگاش کرد و چند باری پلک زد.... به سختی از جاش بلند شد و روی مبل چرم تک نفره ای نشست....
+ اصلا کی بهت گفت بیای دنبالم؟ چرا اومدی بالا؟
_ ف...فقط...من...
+ خوشم نمیاد کسی تو کارای شخصیم دخالت کنه دفعه آخرت باشه سرتو تو کاری میکنی که هیچ ربطی بهت نداره

_________________________________________

با پرت شدنش روی تخت، وحشت زده به تهیونگ که روش خم میشد، نگاه کرد.... تهیونگ بی توجه به تقلاهاش دستاشو روی تخت چسبوند و روی پاهاش نشست تا قدرت هیچ حرکتی رو نداشته باشه..‌..
_ می...خوای... چیکار... کنی
تهیونگ با نیشخندی که روی لبش بود کمی به سمتش خم شد.... جنی سریع سرشو به سمت مخالفش برگردوند و پلکاشو روی هم فشار داد....
تهیونگ کنار گوشش زمزمه کرد : میدونی الان دلم میخواد باهات چیکار کنم؟
تهیونگ دستش رو به آرومی پایین برد و کنار سینش متوقف شد.... جنی به سرعت چشم باز کرد و به مرد که تو فاصله ی خیلی کمی ازش قرار داشت نگاه کرد....
تهیونگ سرش و جلو تر برد و بینیشو به گوش دختر چسبوند و نفس عمیقی کشید....
قفسه ی سینش از ترس و به سرعت بالا پایین میشد.... ضربان قلبش به بالاترین حد خودش رسیده بود....
تهیونگ با دیدن ترسش، حرصش گرفت و مک محکمی به کنار گوشش زد که جنی کمی خودشو عقب کشید.... تکونی خورد که از حصار دستاش خلاص بشه اما تهیونگ محکم گرفته بودش....
با تشر تهیونگ، دست از تقلا کردن برداشت : تکون نخور!
حین اینکه با جدیت بهش خیره شده بود، دستش نوازشگونه روی بازوی دختر کشیده میشد....
در واقع نمیخواست کاری باهاش انجام بده.... قصد اذیت کردنشم نداشت.... به هیچ وجه.... فقط میخواست کمی بترسونتش.... میخواست بهش نشون بده دیگه اون آدمی نیست که بذاره به راحتی از دستش فرار کنه....
دستاشو ول کرد و از روش بلند شد....
جنی بخاطر یهویی بلند شدنش با تعجب نگاش کرد و نفس حبس شدشو آزاد کرد....
جرعت تکون خوردن نداشت.... میترسید دوباره کاری کنه و تهیونگ عصبی شه.... از زمانی که میشناختش، همینطور بود....
تهیونگ دستی به صورتش کشید و با صدای آرومی گفت : کنار در دو نفر هستن هر کاری داشتی بهشون بگو
از رو تخت بلند شد و بی توجه به صورت متعجب جنی از اتاق خارج شد و درو بست اما قفلش نکرد....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora