_ پس اونم باهاشون همدسته؟
× نه... اونا از هم متنفرن
نگاهی به مارک انداخت که با گنگی شونه هاشو تکون داد.... دوباره به سرگرد نگاه کرد : پس چرا داره باهاشون همکاری میکنه؟
× فک میکنی چرا من دارم تو سازمان کار میکنم؟
_ بخاطر عدالت؟
سرگرد پوزخندی بخاطر سادگی لیسا زد و جواب داد : بخاطر پول
لیسا با تعجب بهش نگاه کرد و بعد چند ثانیه لبخند رو لبش نشست و با خنده گفت : متوجه شدم
بعد از چند لحظه مارک پرسید : پس ما باید در مورد آقای شو هم اطلاعات جمع کنیم؟
× درسته
این دفعه لیسا دوباره پرسید : بعد کی میتونیم برگردیم؟
× پونزده اکتبر؛ درست دو ماه و نیم دیگه............................................................................
با صدای بلندی، لرزی خورد و برگشت.... به همون مرد گنده ای که صندلی رو زمین کوبید نگاه کرد.... به صندلی چوبی اشاره کرد و با اخم گفت : بشین!
بی حرف و با پاهای لرزون به سمت صندلی رفت و روش نشست.... مرد، پشت سرش دست به سینه ایستاد و به جانگ کوک خیره شد.... با گنگی و ترس به جانگ کوک که بهش خیره بود، نگاه کرد.... صورت خونسرد و در عین حال جدیش بیشتر میترسوندش....
+ چی بهت گفت؟
سعی کرد ترسش رو پنهان کنه؛ نفس عمیقی کشید و مثل خودش با خونسردی جواب داد : منظورت...چیه؟
+ خودت میدونی منظورم چیه!
_ نمیدونم
+ یا شاید خودتو زدی به اون راه
_ شایدم نمیخوام یه مشت حرف بیخود و قبول کنم... اونجا تمام مدت دست و پاهام بسته بود و کسی نیومد چیزی بهم بگه
جانگ کوک پوزخندی زد و همونطور که تو صورت لیسا خیره بود، قدمی به سمتش برداشت : یا شاید بهتر باشه که قبولش کنی
_ چرا باید اینکارو کنم؟
چند لحظه ای تو چشمهای پر سوالش خیره موند.... مکثی کرد و دستاشو داخل جیبش فرو برد : چون من میگم
و بعد این حرف نگاهی به مردی که پشتش بود انداخت.... اشاره ای بهش کرد که لیسا نفهمید منظورش چیه اما با شکستن یکی از پایه های صندلی و پرت شدنش روی زمین، متوجه شد....
آهی از روی درد کشید و با حرص به اون مرد که با پاش یکی از پایه ها رو شکسته بود نگاه کرد....
+ فکر کردم شو شکنجت داده و تا الان باید به این دردای جزئی عادت کرده باشی
چشم غره ای به اون مرد که با تمسخر نگاهش میکرد رفت و دوباره به جانگ کوک نگاه کرد : انقد شعور داشت که همچین کاری نکنه
+ پس قبول میکنی که چیزی برای گفتن داری
_ من کی همچین حرفی زدم؟
+ نیازی به گفتن نیست همین الانشم من از همه چیز خبر دارم
اخمش باز شد و نگاهش متعجب شد....
_ تو چی...میدونی؟
نزدیک تر شد و بالا سر دختر ایستاد.... همونطور که دستاش تو جیبش بود، به سمتش خم شد.... با لحنی که دوباره جدی شده بود و اخمی که دوباره به صورتش برگشته بود، گفت : چیزایی که باهاش میتونم جونتو بگیرم
دوباره صاف شد و بی توجه به قیافه ی درمونده ی دختر، گفت : آماده ی بهایی که قراره بخاطرش بدی باش
و بعد این حرف بعد از اشاره به همون مرد گنده، به سمت در رفت و بعد از باز کردنش به همراه هم از اتاق بیرون رفتن...
نه نه.... نباید باور میکرد.... امکان نداشت از چیزی خبر داشته باشه!.... احتمالا برای ترسوندنش اینطور میگفت....
DU LIEST GERADE
[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]
Fanfictionسیام؛ سازمان سِری تایلند و یکی از بزرگترین و مهم ترین سازمان های آسیا، بهترین مامور هایی رو آموزش میده که در کمترین زمان ممکن، حتی سخت ترین و سِری ترین ماموریت ها رو انجام میدن.... تا الان کسی چهره ی اونها رو ندیده و به صورت ناشناش بین مردم زندگی می...