sunflower🌻

195 21 4
                                    

_چان...بیا اینجا

با شنیدن صدای همسرش از اتاق فندوق کوچولو بدنشو کش داد و از پشت میز کارش بلند شد به سمت اتاق سفید رنگ رفت. با وارد شدن به اتاق بوی چوب تازه از تخت و کمد جدید کوچولوشون احساس میکرد و بار دیگه با دیدن همسرش تو لباس بلند گل افتابگردون به سلیقه خودش افتخار کرد.

_بله بانو کاری داشتین؟ بازم اون کیک گردویی که دیشب درست کردم و مانند اجر سفت شده میل دارید؟

_مگه هنوز اونو نریختی دور؟ الان بیا ببین کریستیا تب داره

کوچولوی توی بغلش که صورتش کمی سرخ شده بود رو اروم به طرف چان برد و چان با نگرانی مشهودی دستشو روی لپ و پیشونی نرم دختر کوچولوی سه ساله صورتی پوش گذاشت

_یکم صورتش گرمه. از کی اینجوری شد؟

_یک ساعتی میشه

فندوق کوچولو توی بغل مامانش از بی حالی غر میزد و خودشو به گردنش میمالید
چان اروم دست پشمک کوچولو رو گرفت و از بغل همسرش به سمت عظلات سفت سینش انتقال داد تا کوچولوش راحت تر استراحت کنه

_ من میرم اب یخ اماده میکنم پاشویش کنم ، یکم که کریستیا رو تکون دادی باز بزارش تو تختش خسته میشی

_وای یعنی بالاخره مورد توجه بانو قرار گرفتم و شما نگرانم هستین؟

_اره جنبه داشته باش. غیر شکوندن ظرفا تو حسودی کردن هم رتبه اولو داری

نگاهی به دختر کوچولوی توی بغلش انداخت که به ارومی خوابیده بود و انگشت اشاره چان رو مثل عادت همیشگیش میمکید

چان دست ازادش رو به سمت موهای کوتاه همسرش برد و همزمان که با شیفتگی به رقص دامن افتابگردونش به کمک باد نگاه میکرد ، پشت گوشش گذاشت

_نه حسودی نمیکنم افتاب گردون من

کوچولو رو اروم روی تختش گذاشت و از خواب بودنش مطمعن شد.

دستشو به سمت کمر باریک همسرش برد و برای زیبایی بی مثال و غیرقانونیش ناله خفیفی کرد ولی تمام شدن طاقتش از یک گاز کوچولو روی ترقوش فراتر نرفت 🍀🌸

Bangchan's ScenarioHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin