P⁵

454 122 131
                                    

با پاشیده شدن اب سردی روی صورت و گردنم شوکه شدم و بیدار شدم....

نگاهم به دو جفت چشم،که خیلی شبیه هم بودن افتاد، بدون هیچ حرفی بهم نگاه میکردن....

همینکه خواستم پاشم حس کردم نمیتونم خودم رو تکون بدم،نگاهم به پاهام و دستام که به نرده های تخت بسته شده بود افتاد....

ترس تموم وجودمو گرفته بود و داشت منو دیوونه میکرد.

با خم شدن هوسوک سفید پوش سمتم خودمو روی تخت بیشتر فشردم، نفسام به شمار افتاده بود و حس میکردم دارم دیوونه میشم....

قبل از اینکه بیشتر بهم نزدیک بشه به حرف اومدم....

+همین الان منو باز کن هوسوک....

و منتظر به دوتاشون خیره شدم،هنوز باورم نمیشه از اثرات ترسه یا چیز دیگه ای چرا هوسوک دوتا شد؟

با خنده ی بلندی که هردوتاشون کردن بیشتر ترسیدم....

_چرا باید اینکارو کنیم؟ این همه مدت مارو تو این خرابه نگه داشتی و حالا توقع داری سریع بازت کنیم؟

ایندفعه اونیکه لباس مشکی پوشیده بود و موهاش خیس بود به حرف اومد...

~تا وقتی که مارو از اینجا نبری بیرون توی همین اتاق حبس میشی.... میدونی که یه دیوونه هیچوقت شوخی نداره؟

+هوسوک شی من واقعا متاسفم، قول میدم سریع از اینجا بیارمت بیرون...

خم شد رومو گردنم رو با دستای استخونیش پین کرد، فشار ارومی داد و زیر لب دم گوشم غرید:

~تا الان هزار بار بهت گفتم من جکم نه هوسوک، هوسوک اون احمقه.....

و با دستش به مرد سفید پوش اشاره کرد....

وقتی اون شخص که اسمش هوسوک بود با چشمایی که ازش اتیش میبارید بهش نزدیک شد لبخند ارومی زد و باز خونسرد به کارش یعنی فشردن گردن من ادامه داد.....

سرمو تکون دادم تا دستشو برداره،وقتی دید دیگه دارم از بینفسی میمیرم دستش رو برداشت، با برداشتن دستش هوارو سریع وارد ریه هام کردم، سرم رو به عنوان تایید تکون دادم....

+م.متاسفم، متاسفم دیگه اشتباه نمیکنم......

~_آفرین پسر خوب.....

هر دوشون همزمان رو به من گفتن.....

حس میکردم همه ی این چیزا خوابه ولی نبود، هوسوکی که فکر میکردن روانیه چون همیشه باور داشت و میگفت یه برادر دوقلو داره....

ولی خوانوادش اینجا بستریش کرده بودن چون هیچ برادری نداشت ولی حالا منم اون برادر دیگش رو دیده بودم.....

یا واقعا هوسوک راست میگفت یا هم حالا من داشتم روانی میشدم.....

شایدم هردوش؟

یه دیوونه یا دوتا؟Where stories live. Discover now