P⁷

540 134 139
                                    

امروز رو شیفت نبودم ،پس امروز روز منه،لبخند ارومی زدم و به سمت فروشگاه تقریبا بزرگ محلمون روندم.

بعد قفل کردن درهای ماشین به سمت در فروشگاه رفتم.

چرخ دستی رو برداشتم و هرچی مواد غذایی که توی خونه نبود رو داخلش ریختم .

وقتی همشون رو حساب کردم با سختی زیاد از سنگینی اون همه وسایل سمت ماشینم راه افتادم.

همینکه در خونرو باز کردم تموم حسای خوب بهم هجوم اوردن،درسته تنها زندگی میکردم و این کمی حوصله سر بر بود ولی برای من درونگرا هیچ جا خونه ی خودم نمیشد.

سمت اتاقم رفتم و بعد عوض کردن لباسهام تصمیم به اشپزی گرفتم.

با گوشیم اهنگ ارومی گذاشتم و غذا پختن رو شروع کردم.

بعد شستن ظرفای کمی که کثیف کرده بودم و یکم هم تمیز کاریای عقب افتاده خونه ،با تنظیم کردن ساعت برای هشت صبح سمت تختم رفتم.

چشمام رو از حس ارامشی که بهم منتقل شدهبود بستم و به خواب رفتم.

با صدای بلند و مسخره ی الارم گوشیم از خواب نازم بیدار شدم،هیچی عذاب اور تر از بیدارشدن ،اونم صبح زود نبود .

لباسهام رو پوشیدم،وسایل های مورد نیازم رو مثل سوئیچم رو برداشتم و اماده ی رفتن به سرکار شدم .

آب اناناسی که دیشب از فروشگاه خریده بودم رو از یخچال برداشتم و همینطور که داشتم میخوردمش سمت ماشین رفتم .

اصلا حس رانندگی نداشتم ،ولی خب مجبور بودم،پس با آه عمیقی پشت فرمون نشستم و سمت تیمارستان روندم.

تموم راه رو فقط توی فکر اون دوتا پسر بیمارم بودم .

چطوری میتونستم بهشون کمک کنم؟

حس میکنم نمیتونم از پسشون بر بیام.

درسته اون خانم مسن دیروزی گفته بودش که هر دوشون نرمالن ؛ولی برای منی که هردوشون بلا استثنا قصد جونم رو کرده بودن اصلا نرمال و ملایم نبودن.

بالاخره بعد نیم ساعت رسیدم.

ماشین رو توی پارکینگ تیمارستان پارک کردم و وارد ساختمون دوم شدم.

لعنتی هیچوقت این ساختمون برام عادی نمیشد.

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم.

حیاط بزرگش از خود ساختمون دلگیر تر بود.

همینطور که به اطراف نگاه میکردم ،نگاهم بهش افتاد،اینجا چیکار میکرد،احیانا نباید توی اتاقش باشه؟

اروم اروم بهش نزدیک شدم ،سرش رو به پشت نیمکت تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود.

لباس سفیدی که پوشیده بود نشون دهنده ی این بود که اون هوسوکه نه جک.

یه دیوونه یا دوتا؟Where stories live. Discover now