شوکه به هوسوکی که در رو باز کرده بود و با چشم های ریز شده به ما نگاه میکرد خیره مونده بودم و نمیتونستم حرکتی بکنم.
با حرکت پاهای جک روی پایین رونم به خودم اومدم و سعی کردم خودم رو عقب بکشم ولی با برخورد به جسم سفت و گرمی نتونستم حرکتی بکنم.
حالا رسما بین دوتا برادر دیوونه و جذاب گیر افتاده بودم،لبم رو به زیر دندونم کشیدم تا سرخ تر از اینی که هستم نشم.
با حس یه چیز گرم و تقریبا خیس به پشت گردنم ، موهای پشت گردنم سیخ وایستاد،اب دهنم رو با استرس قورت دادم و ناخوداگاه سرم رو بالا اوردم،لبخند ریزی که رو لبهای جک بود اعصابم رو متشنج کرد، این دوتا از جونم چی میخواستن،درسته از لمسهاشون حس خوبی داشتم ،اما این اشتباه بود.
+ببینیـ....
قبل اینکه بتونم حتی کلمه ای که از دهنم خارج میشد رو کامل کنم ،لبهای گرمی رو روی لبهام حس کردم، طوریکه انگار جک به هوسوک علامت شروع داده باشه ایندفعه با حس بیشتر لبهای گرم روی گردنم چشمهام گشاد شد و به رون پای جک کنار پهلوهام چنگ زدم.
از حس خوبی که برای یه لحضه به بدنم منتقل شده بود اهی کشیدم که باعث شد جک با هیجان لبهام رو ول کنه ، سرم رو به پشت خم کردم.
هوسوک که توقعش رو نداشت نیشخندی زد و سرش رو خم کرد تا بتونم سرم رو رواحت تر روی شونه اش بزارم.
وقتی جای سرم روی شونه اش فیکس شد چونه ام رو با انگشت شصت و اشاره اش گرفت و ایندفعه اون بود که این بازی هیجان انگیز رو با لبهام اغاز کرد،دیگه خودم رو به دستشون سپرده بودم،حالا قلبم داشت از مغزم جلو میزد و من به هیچ وجه نمیخواستم مانعش بشم.
من از اینکه اون دوتا باهام عشقبازی میکردن ناراضی نبودم،اصلا.
تردید رو کنار گذاشتم و لبهام رو تکون دادم ،همزمان با تکون دادم لبهام ،لبهای هوسوک هم روشون میلغزید ،با وارد شدن زبونش داخل دهنم حس کردم تا روی سینه هام سرخ و داغ شده و سست شدم.
-اوه دیگه داره حسودیم میشه.
جک با لحنی که میتونستم طنز بودنش رو حس کنم گفت.
درحالیکه هنوز زبون هوسوک رو روی زبونم میتونستم حس کنم،دست جک بالا اومد و رو پوشم رو از روی شونه هام به پایین انداخت.دستش رو روی اولین دکمه ی پیراهنم گذاشت و با حوصله و اروم شروع کرد به باز کردنش ، دستش هنوز به دکمه ی دوم نرسیده بود که صدای پاهایی رو توی راهرو شنیدیم.
چون همه جا ساکت بود حتی میتونستیم صدای ضربان قلب همدیگه رو هم بشنویم، من فقط با گفتن دو کلمه خودم رو از بینشون بیرون کشیدم.
+یکی اینجاست.
و از اونجا خارج شدم.
با سرعت زیادی از کنار نظافتچی متعجب گذشتم تا خودم رو به اتاقم برسونم.
................................................................
یونگی با خنده ی ارومی از جا بلند شد و سمت من اومد،دستش رو به سمتم دراز کرد تا باهام دست بده، بدون داشتن اراده ای دستم رو سست بالا اوردم و بهش دست دادم .
-از آشنایی با شما خوشبختم آقای کیم ، امیدوارم به شما و .....بیمار هاتون کمک زیادی بکنم.
بین حرف هاش مکثی کرد و نیشخندی زد که اگه به صورتش دقت نمی کردم عمرا میدیدمش.
-منتظر تماست میمونم.
این دفعه مخاطب حرفهاش جانگ کوک بود ، لبخندی زد و از اتاق خارج شد .
همین که در رو پشت سرش بست ، روی صندلی خودم رو شل تر کردم و کم کم انقدر سُر خوردم که شونه هام به دسته ی صندلی رسید.
جانگ کوک با دیدن حالت وا رفته ی من کنجکاو به من نزدیک شد.
_فکر اینکه من رو بپیچونی رو از سرت بیرون کن ، بهم بگو وقتی از اونجا بیرون رفتم چه اتفاقی بین شما دوتا افتاد.....
مکثی کرد و ادامه داد:
_هرچند نفر سومی هم بهتون اضافه شده بود .
_بهرحال این کبودی ها و قرمزی ها روی گردن و صورتت چی میگن؟چرا انقدر آشفته ای؟نمیخوام فکرم سمت جاهای ناجور بره ولی متاسفانه نمیتونم جلوی ذهنم رو بگیر....
حرفش رو با زاری قطع کردم.
+به اندازه ی کافی خودم گیج شدم ، تو دیگه پشت سر هم مغزم رو به هم نریز .
اهی کشیدم و خودم رو روی صندلی بالا کشیدم تا درست بشینم ، در حین اینکه مشغول بستن دکمه های پیراهنی که جک بازشون کرده بود ،بودم .نگاهم رو به جانگ کوک دادم.
+اول از همه من منتظر توضیحم، از کجا وکیلی رو که باهاش تماس گرفته بودم رو میشناختی ، بدون سانسور و حذفیات برام تعریف کن.
چشمهاش رو ریز کرد و به چشمهام زل زد .
_در صورتی برات تعریف میکنم ، که تو هم بدون کم و کاست برام تعریف کنی ، وقتی من از اونجا رفتم چه اتفاقی بین شما د...سه تا افتاد، آههه باورم نمیشه، دو نفر رو اغوا کردی؟
+هییی من اغواشون نکردم....اونا بودن که با من اینکارو کردن...
درحالیکه جلوی لبخند عریضش رو میگرفت سرش رو به نشونه ی موافقت چند بار بالاو پایین کرد.
_اوکی ، باور میکنم ، یعنی باید باور کنم.
تا خواستم مشتی به بازوش بزنم خودش رو از پشت میز دور کرد.
به سمت تخت فلزی گوشه ی اتاق رفت و روش نشست ، به کنار خودش روی تخت ضربه زد.
_بیا اینجا بشین.
+روی تخت من که احیانا سک....
قبل اینکه بدونم جمله ام رو کامل کنم فریاد بلندی کشید.
_هی!وقتی تو وسطش رسیدی چجوری میتونستیم اون کار رو بکنیم.
+باشه باشه!لازم نیست توجیح کنی داشتم شوخی میکردم.
با خنده رو به جانگ کوک عصبانی گفتم.
.................................................................
هر دوی ما داشتیم به چیزی که دیگری تعریف کرده بود فکر میکردیم و رسما توی دنیای واقعی نبودیم.
باورم نمیشه که اون عاشق قلدر خودش شده بود.
_من باورم نمیشه عاشق اون دوتا عجیب شدی.
+من نمیتونم باور کنم عاشق قلدر خودت شدی.
وقتی دوتامون جمله امون رو کامل کردیم یهویی سرمون رو بالا اوردیم و با تعجب به همدیگه خیره شدیم ، با تاسف سرمون رو تکون دادیم و هر کدوم بدون هیچ حرفی به یک نقطه خیره شدیم.
_میدونی جین ، گاهی به این فکر میکنم که ما هم مثل شخصیت هارلی کوئین انقدر با بیمارهامون سر و کله زدیم که داریم خودمون هم شبیهشون میشیم ، البته معتقدم ما حالمون خراب تره ، نظرت با یه مسافرت دوتایی اونم یکم بین ادمهای معمولی چیه؟
+نظرم مثبته اما من نمیتونم اون دوتا پسر رو به حال خودشون رها کنم، میخوام که کمکشون بکنم.
(حتما سطر پایین رو بخونید:
بازم دیر کردم نه؟ خب متاسفم ،هرچند ووتا به شرطش نرسیده ولی خب مهم نیستش.ایندفعه شرط ووت نداریم ،ولی ووت دادنتون باعث میشه ادامه بدم و خوشحالم میکنه .
و اینکه به نظر خودم خیلی قلمم هنوز خامه ، دارم سعی میکنم تا نوشته های با کیفیت تری رو تقدیم نگاهاتون کنم ، به خاطر همون انقدر دیر دیر عاپ میکنم هرچند حس می کنم زباد تغییری نکرده و راجب اسمات...حس میکنم بیش از اندازه نوشتنش داستان رو خیلی سست میکنه ، نمیدونم نظر منه یا واقعا همینطوریه.
بهرحال یه حسیه که دارم ، پس قراره به جای داستان های بی محتوا و اسمات زیاد ، ایندفعه مخم رو به کار بندازم و ایده های جذاب رو توی کار بیارم.
ممنون از کسایی که حرفام رو خوندن
و حرف اخر برید قسمت بیوم ، لینک یه چنل رو اون بالا میبینید ،چون این واتپد خیلی شخمیه چیزهایی که نوشتم رو اونجا انبار کردم،پس جووین شدن توش خالی از لطف نیستش😂💖)
YOU ARE READING
یه دیوونه یا دوتا؟
Fanfictionبا یه مینی فیک درخدمتتونم ^_~ این فیک دوتا هوپی داره و خیالتون تختتت تریسامه:› ژانر: عاشقانه؛ اسمات و یکمی هم سایکو کاپل: هوپجین؛ توسئوک کاپل فرعی: یونکوک