چشمانم هنوز پرتوی نور را لمس میکنند...
ریه هایم همچنان پر میشوند...
چنانچه تنم روحم را میهمانست...
و قلبم تپش را رواست.اما من به چشم قدم های دلنشینت را در تضاد خود دیدم.
در پشت سرت بسته شد و من میان چهار چوبی ماندم که دیگر تو ای در آن نیست!پس چرا این ها را با خودت نبردی؟ دگر بعد تو این حیات را میخواهم چکار؟
تو میدانستی سوز هر نسیمی چطور تن مرا میلرزاند و حالا این خانه را زمستان کرده ای...
اما از تو چند چیزی به جای مانده است... هرجا را نفس میکشم و دیده باز میکنم، هنوز هم تویی!
فراموش کرده ای عطر تنت و انتظاری که چشم به در میدوزد را همراه خود ببری!
انتظار دیگر عضوی از من است همانطور که شادی روزی بود... همانطور که تو روزی بودی؛
اما تو با به جا گذاشتن یکی از آنها و کوچ دیگریها ضربهی خودت را زدی!شب های بیخوابی من... یکی یکدونهی من...!
به ساعاتی قبل برمیگردم...
تو در معرض دیدههای منی و تنت در بند دستان من است.
روحت در جسم منست... حسش میکنم... تنم عطر بهار را میدهد.چشمانت را به نگاهم باز میکنی...
آبی های شکسته!
در نزدیک ترین فاصله، آنقدر از من دور شده ای که جرئت بوسیدن پلک هایت پیش از تو از این در گریخته اند!لبهایم را رخصت دوبارهی پرواز به مسیر یاقوت های گرم تابستانی میدهی و من بین دوراهی بستن چشمهایم و ستایش رخسارت میمانم.
لمس هایت بدنم را منجمد میکند و گرمای بوسهات تنم را ذوب... وای که ترقی فاصلهات چه آشوبی به پا میکند!
صدایت کلماتی را در قطع زمزمه فریاد میزند که رسیدشان به گوشم از فروپاشی کف دریای سرخ سینه ام دردناک تر است...
و وای که خنجرهای به جا مانده از تو چه کُند گوشت تنم را گسیخته میکنند...
اما تو بر خواهی گشت... به من!
تو خواستار عبور از درهایی هستی که من نشانت داده ام...
تو به من باز میگردی؛
آن در ها جز من کلید دیگری ندارند...و اما من...
همینجام؛ جایی که ریشه ام را سوزاندی و تن فربه از توشه های زمردینم را به شاخه های ناخرم تبدیل ساختی!
و اما تو...
برمیگردی به جایی که به آن تعلق داری و آغوش بیمنت من تا آخرین تپش برایت باز خواهد بود!آغوشی که اگر روزی به تنت سرد بود، نگاهی به عقب بیانداز... اما از اینکه دیر کرده ای حسرت نخور عشق من...
به مرگی لعنت بفرست که انتظار را برای جفتمان مشدد ساخت!آبی زیبای من... خورشید گرفتهی من...!
YOU ARE READING
HOAX
Fanfictionمن آتشی را خاموش کردم که به گمانم تنت را میسوزاند؛ اما گویی تو از دل شعله ها متولد میشدی! هیچ آتشی دیگر تورا شعله ور نمیکند... تو هستی! اینجایی... اما تبدیل به خاکستر شده ای که تا به دست من دراید، به باد سپرده میشود..!