-May 28th...
-۸ خرداد...
۶:۲۲ صبح
"میدونی چرا؟ چون من وقتی بخوام یه کاری انجام بشه یکی رو میارم که کارش انجام دادن اون کار باشه؛ فهمیدی؟ نه مثل تو تنبل بیکار!"
بار چندمشه که با صدای تلویزیون زودتر از آلارمش از خواب بیدار میشه؟ دیگه از دستش در رفته...
پاهاشو از رو مبل پایین انداخت و با پشت انگشتاش چشماشو مالید. همینطور که خمیازه میکشید به دور و برش نگاه کرد و کلافه شد وقتی به یادآورد دیشب بازم قبل اینکه تلویزیونو خاموش کنه خوابش برده.
از جاش بلند شد و سمت سرویس رفت اما قبل از بستن در میان چهارچوب وایساد تا این دیالوگ رو بشنوه...
"اهدای پول به صندوق کودکان؟ واسه چی؟ کودکان تا حالا واسه من چیکار کردن؟"
و همینطور که میخندید در رو پشت سرش بست.
۶:۲۹
دست و صورتشو که شست سمت آشپزخونه رفت تا برای خودش تخم مرغ نیمرو کنه و بعد سمت اتاقش رفت تا تو فاصله ای که صبحونش آماده میشه، برای سرکار رفتن حاضر بشه.
بعد از اینکه صبحونش رو کامل خورد و ظرفهاش رو شست سمت آیینه رفت تا بار دیگه تیپشو بر انداز کنه. یه آستین بلند یشمی که تا سر رونش که با شلوار جین سورمه ایش کاور شده بود رو پوشونده بود.
کلیدهاش رو برداشت و کولهش رو از یه دوشش اویزون کرد قبل از اینکه از سوییت کوچیکش بیرون بزنه.مقصد اولش کتابفروشی بود. لعنتی... کتابفروشی! جای موردعلاقش.
جایی که پر از مجموع کاغذای محرفیه که میتونن تو رو با خودشون ببرن تا با شخصیتای داستانشون بری جلو و یکم از دنیای دور و برت دوری کنی. و این تنها دلیلی بود که هری عاشق کتابها بود.
همیشه براش عجیب بود که مردم چطور کتاب نمیخونن؟ یعنی واقعا همیشه توی دنیای کوفتی خودشون زندگی و تحملش میکنن؟ همینقدر محدود؟ نمیخوان جاهای بهتری برن یا چیزای بیشتری یاد بگیرن؟ مردم دیوونن!اون دلش میخواست به یه کتابفروشی بزرگ و چند طبقه بره که پره از آدمایی که اهل کتاب خوندنن و قشنگ حرف میزنن. شاید بتونه دوستی هم پیدا بکنه ولی الان وقتشو نداشت و از طرفی حوصلشم نداشت تازه دوست جدیدی ام نمیخواد...
بعدشم کی این وقت صبح میاد واسه کتاب خوندن یا کتاب خریدن؟
پس کلا بمونه برای یه روز دیگه...مقابل کتابفروشی کوچیکی که تو راهش بود قرار گرفت و از بیرون به قفسه ها نگاه میکرد. چند ثانیه بعد زنگوله در کتابفروشی به صدا در اومد و سر چند نفری به سمت در برگشت.
داخل کتاب فروشی اونقدری هم که نشون میداد کوچیک نبود. اون درو پشت سرش بست و سمت مردی رفت که داشت یکی از قفسه هارو مرتب میکرد و سرش نسبت به بقیه خلوت تر بود. هری از تیپ اون که با دو نفر دیگه ست بود متوجه شد اون یکی کارکنای اینجاست.
YOU ARE READING
HOAX
Fanfictionمن آتشی را خاموش کردم که به گمانم تنت را میسوزاند؛ اما گویی تو از دل شعله ها متولد میشدی! هیچ آتشی دیگر تورا شعله ور نمیکند... تو هستی! اینجایی... اما تبدیل به خاکستر شده ای که تا به دست من دراید، به باد سپرده میشود..!