نفسم، چشمام، جسمم و روحم به مراتب به دنبال کشیدن شدن، دیدن، به آغوش رفتن و پرواز کردن ان.
آخ... درد کمرم هیچوقت خنثی نمیشه... یاد اولین دردش میوفتم و همون درد یک راست و موکد تر به قلبم رسوخ میکنه!
عزیزدلم... امیدوارم اگر اینها آرزوهای براورده شدمه همینطور باقی بمونه. دردت به قلبم... من شدیدترش رو میپذیرم در ازای اینکه بدونم تو از هر دردی در امانی. امیدوارم چیزی خورده باشی؛ فکر میکنم ساعت نزدیکای ساعت شامت باشه.
یکهو یاد خورد و خوراکت افتادم آخه با خواب غذا از خواب بیدار شدم... آیی! اسید معدم داره جوش و خروش میکنه تا چیزی رو بسوزونه. خیلی وقته هیچی بهش نرسیده اونقدر که حال ندارم حتی پلکام رو باز کنم و باز نگهشون دارم اما گرسنگی هم نمیذاره ببندمشون و بخوابم...
ای وای نکنه تو هم گرسنه باشی؟ قول دادی که نباشی و خوب غذا بخوری. تو خیلی خوش قولی اما من همیشه خیلی نگرانتم دست خودم نیست. مثل خیلی چیزا که نبود. مثل تصمیمای تو، تماس تلفنی که نتونستم نگهش دارم، روزی که... آی ولش کن...
کاش حداقل تپش قلبم دست من بود و من تصمیم میگرفتم کی حرکت کنه و کی بایسته.
نه اتفاقا... نمیخوام بمیرم نمیخوام از تپش بیوفته. تو اونجایی و همراهش میتپی، توی قلبم. تنها جایی که دارمت.قلب من... تنها جایی که فعـلا میتونم باهاش لمست کنم، نزدیکت باشم و صمیمی. صمیمیتر از گریه.
نور چشم من... دیدی؟ گفتم فعلا؟ عزیز قلبم... یعنی بازم بر میگردم به زمانی که کاملا برای من بودی؟ تو... برای من... فقط من؟اصلا دیگه میبینمت هیچوقت؟
___________________________________-May 18th ²⁰¹⁶
-۲۹ اردیبشهت۱۳:۱۵
"یکبار جواب سوالت رو میدم!"
"خب واسه چی نه؟"
هوف کلافه ای که کشید کافی بود تا پشت خطتش متوجه بشه بهتره بحث رو تموم کنه. به نفع خودشه. در ادامه سکوتش رو شکست تا چیزی رو بشنوه که همیشه خوشحالش میکنه...
"از امروز بگو... روز خوبیه یا نه؟"
بوی خون نذاشت بوی عطری که به خودش زد به مشامش برسه، خونی که دستش رو رنگ زده بدون اینکه زخمی شده باشه، دو نفر اونجان توی عمارتش اما تمام اکسیژن های اتاق مال خودشه. امروز روز خوبیه؛ اینطور نیست؟
"چرا، واقعا روز قرمزیه!"
نیشخند زد و با نوک زبونش گوشه های لبش رو لیسید همزمان که یک نخ سیگار از پاکت بیرون میکشید.
"روزای قرمزو دوست دارم، بیشتر از رزای قرمز"
"میدونم میدونم"
ESTÁS LEYENDO
HOAX
Fanficمن آتشی را خاموش کردم که به گمانم تنت را میسوزاند؛ اما گویی تو از دل شعله ها متولد میشدی! هیچ آتشی دیگر تورا شعله ور نمیکند... تو هستی! اینجایی... اما تبدیل به خاکستر شده ای که تا به دست من دراید، به باد سپرده میشود..!