-July 5th
-سهشنبه ۱۵ تیر"مامان... توروخدا پاشو مامان توروخدا"
سرشو روی قلب مادرش گذاشت و بغلش کرد اما نه مثل همیشه محکم. بدنش دیگه جون و بنیه نداشت که یکی از محکمترین آغوشهاش رو به مادرش بده وقتی صدای تپش قلبش رو حس نمیکرد.
"مامان توروخدا... تکون بخور دیگه بلند شو"
میتونست صدای گریههای بلند خودش رو توی سرش بشنوه. انگار جسم و روحش دستی به هم داده بودن تا درد بیشتری رو انتقال بدن.
تمام امیدش تبدیل به سنگی سیاه شد وقتی دستهای محکمی شونه و بازوهاش رو گرفتن و اونو به سمت عقب کشیدن... شروع کرد تقلا کردن و دست و پا زدن وقتی دید دارن از مادرش دورش میکنن.
"نهههه بذارید بیدارش کنم. به خدا خوابه قسم میخورم خوابه! مامان پاشو!!!"
و با بلندترین صدای ممکنش فریاد زد اونقدری که تونست خودش رو از خواب بیدار کنه...
نفس نفس میزد و بدنش گر گرفته بود. خم شد، بطری آب کنار تختش رو برداشت و تا قطرهی آخرش رو نوشید و حتی سرازیر شدن قطرات آب از پایین صورتش تا پایین گردنش نتونست کلافش کنه. بطریش رو روی میز کوبید و پشت دستش رو به دهنش کشید.
قبل از اینکه پاهاشو روی زمین بذاره به ساعتش نگاه کرد و بعد با گیجی تمام از تخت پایین اومد و خودش رو به سرویس رسوند.
صورتش رو آب زد و همونطور که دستاش دو طرف سینک بودن خیره به نقطهی نامعلومش بود انگار که تو اون نقطه صفحهی نمایشگری نشون دهندهی تک تک لحظات خوابیه که دیده.کابوسی که در واقع هیچوقت نتونست ازش بیدار بشه...
بعد از چند ثانیه از سرویس بیرون اومد و همزمان که صورتشو با داخل تیشرتش خشک میکرد شماره ای که دنبالش بود رو گرفت...
"الو؟"
"دلم برات تنگ شده"
"فاک لویی! دلت برام تنگ شده؟ تو؟ شوخی میکنی"
"آبی منتظرتم"
"اوکیه الان میام"
سرشو تکون داد انگار که اون میتونست ببینتش و بعد تلفنش رو قطع کرد.
چایی سازش رو روشن کرد تا وقتی با لپ تاپش درگیره چاییش آماده بشه و درست وقتی دید یه ایمیل جدید از زین داره زمان رو رها کرد تا وقتی چایی ای برای خوردن داشته باشه سر به اون ایمیل بزنه. درست هشت دقیقه بعد و بعد از اینکه توسترش رو هم روشن کرد...-re.adyfor others youkiller gottaseeyou .behindthe icec.reamshop vacantplace
Is. It. In? (That's an eagle)Yoo Zayn
بقیه؟ بستنی فروشی؟ نقطهی خالی؟
اون یه عقابه؟
وایسا... توشه؟ منظورت چیه که توشه؟
YOU ARE READING
HOAX
Fanfictionمن آتشی را خاموش کردم که به گمانم تنت را میسوزاند؛ اما گویی تو از دل شعله ها متولد میشدی! هیچ آتشی دیگر تورا شعله ور نمیکند... تو هستی! اینجایی... اما تبدیل به خاکستر شده ای که تا به دست من دراید، به باد سپرده میشود..!