-July 5th
-سهشنبه ۱۵ تیر...۱۸:۳۱
"میدونی از وقتی اومدیم چند نخ سیگار کشیدی لویی؟"
لویی پکی از سیگارش زد و دودش رو از طریق بینیش توی ریههاش برگردوند و خفهش کرد.
"فکر کنم... پنج شیش نخ"
"نخیر، هشت نخ سیگار کشیدی تازه اونی که تو ماشین کشیدی رو حساب نکردم"
"خب؟"
هری چشماشو چرخوند و از قوطی آبجو توی دستش کمی نوشید.
"هیچی خواستم بگم زود میمیری"
"اشتباه نکن" لویی گفت همزمان که سیگارش رو توی جاسیگاری سطل زباله له میکرد. "تو خیلی دیر میمیری. بهم اعتماد کن، با هرکس آشنا بشی من توشون تنها کسی نیستم که سیگار میکشه"
"خب؟ که چی؟"
"هیچی، ما میمیریم و تو تنها میمونی. و بهت قول میدم اون موقع که داری واسهمون غصه میخوری یه پاکت مالبرو¹ توی جیبت و یه نخ روی لباته"
"مگه خوابشو ببینی" هری جواب داد و از روی ماشین لویی پایین پرید. تنها ماشینی که توی پارکینگ فروشگاه پارک شده بود و حالا عقبش یه سری نوشیدنی و تنقلات بود.
"حواست باشه به مالبرو اشاره کردم که بدونی سمت چی بری بهتره"
سوار ماشینش شد و منتظر هری شد تا راه بیوفته. هری به محض نشستن توی ماشین و بستن در یک راست به سیم آیو ایکس اشاره کرد.
"میشه برش دارم؟"
لویی سرشو تکون داد، دستشو پشت صندلی هری گذاشت و همونطور که عقبو میپایید سعی کرد ماشینو از پارکینگ خارج کنه. "کجا بریم؟"
"بریم پارک ویکتوریا"
و فاصلهشون از پیشنهاد هری تا رسیدن به اونجا و پیدا کردن یه جای دنجی که تو معرض دید کمی باشه حدودا ۹ دقیقه بود.
لویی شگفت زده به هری زل زد وقتی اون از داخل کوله پشتیش یه زیر انداز چهارخونهی سفید قرمز درآورد و روی چمن پهنش کرد.
"پس از قبل فکر کردی کجا رو پیشنهاد بدی"
"معلومه"
هری دراز کشید و دستش رو زیر سرش و دست دیگهش رو روی زانوی لویی که کنارش نشسته بود گذاشت.
لویی پاکت سیگارش رو در اورد و قبل از بیرون کشیدن یه نخ به دور و اطرافش نگاهی انداخت اما حواسش کاملا پرت شد و لحظه ای هول شد وقتی هری آروم کوبید روی دستش.
"بیا یه قرار بذاریم"
لویی بهش نگاهی انداخت، به چهرش که داشت تمام زورش کنترل میشد تا لبخندی رو نمایش نده و چشمایی که درخشیدن وقتی با سکوت دریا به یک مدار رسیدن. لویی اونقدر ارتباط چشمی رو نگه داشت تا واکنش هری رو ببینه چیزی که ارزشش رو داشت و باعث شد از خودش تشکر کنه وقتی هری خندید و دستشو گذاشت روی چشماش. ازش ممنون شد که با دستش چالهای لپش رو مخفی نکرد.
YOU ARE READING
HOAX
Fanfictionمن آتشی را خاموش کردم که به گمانم تنت را میسوزاند؛ اما گویی تو از دل شعله ها متولد میشدی! هیچ آتشی دیگر تورا شعله ور نمیکند... تو هستی! اینجایی... اما تبدیل به خاکستر شده ای که تا به دست من دراید، به باد سپرده میشود..!