HOAX 4

79 15 64
                                    

-June 3rd
-۱۴ خرداد

۱۷:۳۶

سالها می‌شد که ابر های آسمون آیینه‌های سبزش تن به خشکی داده بودن و دیگه بارون اسیدی ای نبود که رخسارش رو تر کنه.

سد محکمی که راه گلوشو بسته شاید اول یه سنگ ریزه بود که با وزش هر نسیم غم انگیزی حرکت می‌کرد و دلیل بارش بلور های شور چشمای اون میشد. همیشه فکر می‌کرد با پشت سر گذاشتن تمام تصاویر و صداهای داخل ذهنش و دور شدن ازشون می‌تونه خاموش شون کنه و به دست فراموشی بسپاره.

دردهاش روانه‌ی آسمون می‌شدن غافل از اینکه هوا بالاخره بارونی میشه...

حالاها دیگه زیر پوستش خالی از هر حسیه و این خیلی تازه نیست. از وقتی که یه پسر بچه‌ی کوچولو بود تمام فضایی که احساسات توش جای داشتن رو با تظاهر پر کرد. پس جای تعجبی نداره که بگم اونم بازیگر خوبی بود!

همونطور که فقط چند دقیقه می‌گذره از جمع گرمی که با جوکای خود ساختش بین همکاراش درست کرده. طوری که همه‌ی افراد دور و برش حاضر بودن شرط ببندن هری زندگی ایده‌آلش رو داره و همیشه خوشحاله. ولی اینو دوست داشت. این دقیقا چیزی بود که می‌خواست چون به بقیه مربوط نیست تو زندگی تو چی داره می‌گذره، همه دردسر های خودشونو دارن و دونستن دردای تو فقط حالشونو بدتر می‌کنه و زیادیشم اونارو خسته می‌کنه... کسی اهمیت نمی‌ده!

واقعا برای کسی جالبه؟... کی اهمیت می‌ده؟ کی واقعا اهمیت می‌ده؟

بزاق دهانشو قورت داد تا کسی متوجه حالش نشه هرچند کسی جز مت اونجا نبود. همه رفته بودن و مت هم داشت زمین رو طی میکشید.
کوله پشتیش رو روی دوشش انداخت و از پشت پیشخان بیرون اومد...

"خسته نباشی مت، شبت بخیر"

"شب بخیر هری"

از کافه بیرون زد و دور و اطرافش رو نگاه کرد... گرمای اتمسفر روی پوست خنکش نشست و مثل پتک به سرش کوبیده شد قبل از اینکه با عجله آستین های پیراهنش رو پایین بده. قدم برداشت تا سمت ایستگاه اتوبوس بره که چشماش رو صحنه رو به روش قفل شد و وایساد.
خیلی براش آشنا بود...
وایسا؟!
یک لحظه نفسش بند اومد. یکم جلوتر رفت...

"لویی؟"

شوکه پرسید و لویی کاملا منتظر این واکنش هری بود. معلومه که هری فکر میکرد لویی مرده پس هر واکنشی از طرفش واسه لویی عجیب نبود.

یه لبخند یه طرفه زد و سرشو تکون داد "چطوری فرفری؟"

فرفری... هری در عین بهت‌زدگیش ذوق کرد و لبخند زد.

"من... خوبم... تو؟ وای لویی... لویی بودی دیگه؟ فکر می‌کردم مردی. مگه تو اونروز اونجا نبودی؟ اون کتاب‌فروشی سوخته می‌دونستی؟"

HOAXWhere stories live. Discover now