• Shot 3 •

45 8 0
                                    


طبق عادتی که از گذشته باهاش مونده بود در چوبی اتاقش رو قفل کرد، به سرعت ردای مخصوصش رو از روی شونه‌هاش کنار زد.

تصویرش درون آینه‌ی گرد و شکسته‌ای که درست روی دیوار خاکستری رنگ مقابلش قرار داشت، رنگ پریده و خسته به چشم می‌خورد و در اثر عرق سردی که انگار ناشی از دیدار ناگهانیش با اون مرد عجیب بود، پوست صاف پیشونیش کمی خیس به نظر می‌رسید.

- یعنی چطور تونست در عرض چند ثانیه از شبستانی که فقط یک راه ورود و خروج داره فرار کنه؟ خدای من... خودت کمکم کن.

کلافه چشم‌هاش رو بست و به سرعت برای حفظ خونسردی و آرامش ذهنش، صلیبی رو با طی کردن مسیر پیشونی و شونه‌هاش ترسیم کرد؛ اما با این کار برخلاف همیشه نه تنها قلب ترسیده‌ش آروم نشد بلکه موج خفیفی از سرما هم جسم لرزونش رو احاطه کرد.

در چنین مواقعی گاهی اوقات قلبش می‌خواست که به اتاق کناری پناه ببره و با گرفتن دست مردی که از همون دیدار اول براش شبیه یک برادر به نظر می‌رسید آروم چشم‌هاش رو ببنده؛ اما مغزش که به خوبی می‌دونست درنهایت چیزی جز نگاه سرد و تمسخرآمیز سوکجین نصیبش نمی‌شه، مثل همیشه صداش رو توی نطفه خفه کرد و با نگاه تاسف‌باری سرش رو به چپ و راست تکون داد.

- انگار طبق گفته‌ی اون مرد واقعاً دوست داری که از خودت یک احمق بسازی جونگ‌کوک... برات متاسفم.

خطاب به تصویر درون آینه لب زد و در حالی که لباس‌هاش رو درمی‌آورد وارد حمام شد. قبل از اینکه آب رو باز کنه شمع‌های معطری که هر ماه از کاردینال کیم هدیه می‌گرفت رو روشن کرد و هر چند کم‌رنگ، اما خط صاف لب‌هاش به منحنی زیبایی تغییر شکل پیدا کرد.

سُر خوردن قطرات گرم آب روی بدنش حالش رو خوب می‌کرد و بی‌اختیار مغزش رو به سمت فراموشی سوق می‌داد، ولی روحش هم‌چنان نمی‌تونست فروخته شدن آینده‌ و زندگیش به پاپ اعظم رو از یاد ببره. پدرش با دست‌های خودش اون رو به کلیسای سنت پیتر پیش‌کش کرده و ازش خواسته بود در مقابل پاپ سر خم کنه؛ اما... چرا؟ کاش می‌تونست بفهمه.

- فهمیدنش زیاد سخت نیست، می‌خوای کمکت کنم؟

لرزش مژه‌ها، چسبیدن پلک‌هاش به پشت چشم‌هاش و حرکت دست‌هاش برای پنهان کردن پایین‌تنه‌ش کاملاً غیرارادی بود؛ اما اون لحظه به طرز احمقانه‌ای دلش نمی‌خواست باور کنه که مرد عجیب توی کلیسا پشت سرش ایستاده، برای همین حواسش رو روی صدای برخورد قطرات آب به پوست بدنش متمرکز کرد و با بستن چشم‌هاش خودش رو به بی‌خبری زد.

- الان می‌خوای تظاهر کنی که صدام رو نمی‌شنوی؛ اما خب به نظرم باید بهتر نقش بازی کنی، چون هیچ‌کس پایین‌تنه‌ش رو از خودش پنهان نمی‌کنه البته شایدم این تویی که زیاد در مورد خودت اعتماد به نفس نداری... متاسفانه نمی‌تونم بگم امکانش نیست.

Blue Balls Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang