• Shot 10 •

51 8 6
                                    


مطابق کاری که یک روز پیش انجام داده بود؛ همراه با ردای مخصوصش که روی شونه‌هاش سنگینی می‌کرد، دست‌هاش رو درون دست‌های تهیونگ گذاشت.

- از این تصمیم مطمئنی کوک؟ اون پاپ پیر حتماً تا الان متوجه نبودنت شده، اگه بخواد بلایی سرت بیاره چی؟

به‌سختی با لبخند کج‌و‌کوله‌ای سرش رو به چپ‌و‌راست تکون داد و همون‌طور که نگاه عاجز و درمونده‌اش رو به قهوه‌ی تلخ و غم‌زده‌ی نگاه فرشته‌ی عزیزش گره می‌زد؛ بدون توجه به قلبی که با تمام وجودش کمک اون مرد رو می‌خواست، قولی که قبلاً ازش گرفته بود رو یک بار دیگه یادآوری کرد.

- قولت رو فراموش نکن ته؛ هر اتفاقی هم که بیفته تو نباید دخالت کنی، باشه؟

برای قلبی که هیجان‌زده خودش رو به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید، عمل کردن به اون قول حتی از مرگی که انتظارش را می‌کشید هم سخت‌تر بود؛ اما مثل همیشه علارغم دردی که انگار قصد سلاخی کردن روحش رو داشت، سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و پلک‌های درحال سوختنش رو روی هم گذاشت.

- چشم‌هات رو ببند کشیش جئون، خیلی زود تو رو به کلیسایی که انگار از من بیشتر دوستش داری برمی‌گردونم.

بدون اینکه چیزی بگه با همون لبخند ساختگی چشم‌هاش رو بست و خیلی طول نکشید که هوای خیس و سرمازده‌ی واتیکان روی پوست صورتش نشست؛ می‌تونست دست‌های خالی و صدای قدم‌های سریعی که بهش نزدیک می‌شدند رو احساس کنه، برای همین به‌سرعت چشم‌هاش رو باز کرد و به‌جای کشیش‌هایی که درحال محاصره کردنش بودند مات‌و‌مبهوت به‌جای خالی تهیونگ خیره شد.

- فکر نمی‌کردم این‌قدر زود بخوای دست‌هام رو رها کنی فرشته کیم.

تلخ‌تر از همیشه زیرلب با خودش حرف زد و اهمیتی به دو کشیشی که با گرفتن دست‌هاش جسمش رو به‌سمت کلیسا هدایت می‌کردند، نداد. نگاهش به زمین دوخته شده بود و دست‌هاش به‌خاطر از دست دادن گرمای دست‌های مردِ عزیزش می‌لرزید؛ اما فکر به کاری که چند دقیقه‌ی دیگه می‌خواست انجام بده قلبش رو آروم و به تک‌تک رگ‌های مغزش حسی شبیه به ترس رو تزریق می‌کرد.

شنیدن اسمش با صدای نگران و متأسف برادرش که جلوی محراب مخصوص پاپ اعظم ایستاده بود؛ باعث شد سرش رو بالا بیاره و برای اینکه نگرانش نکنه به چهره‌ی وحشت‌زده‌اش لبخند بزنه، محراب درون سکوت خفقان‌آوری فرورفته و نگاه مملوء از هیجان همه از جمله کشیش‌ها، کاردینال‌ها و اُسقُف‌ها به پاپ اعظم دوخته شده بود. انگار همه منتظر شنیدن حکم مجازات فرزند خاصّه‌ی مسیح بودند و از اینکه چنین روزی رو با چشم‌های خودشون می‌دیدند در پوست خودشون هم نمی‌گنجیدند.

پدرش در صف اول کارکنان کلیسا ایستاده بود و متأسفانه حتی به چهره‌اش نگاه هم نمی‌کرد؛ دو کشیشی که دست‌هاش رو گرفته بودند جسم خسته‌اش رو در مقابل پاپ اعظم به زانو درآوردند و با فشار آرومی به گردنش مجبورش کردند تا سرش رو پایین بندازه، همه‌‌‌ی اتفاقات مطابق تصوراتش درحال رخ دادن بود، ولی درست زمانی که تمام جسارتش رو برای حرف زدن جمع کرده بود صدای رزالین که با عجله خودش رو به کلیسا رسونده بود سکوت وهم‌آور محراب رو شکست.

Blue Balls Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt