• Shot 7 •

23 6 0
                                    


- دست‌هات رو بده به من و چشم‌هات رو ببند.

گیج دست‌هاش رو درون دست‌های گرم تهیونگ گذاشت و با مکثی کوتاه چشم‌هاش رو بست؛ از اینکه نمی‌دونست چه اتفاقی قراره رخ بده اصلاً خوشش نمی‌اومد، ولی از طرفی هیجان ناشی از این بی‌خبری قلبش رو درون حسی شبیه به زندگی غرق می‌کرد.

بدون حرف تنها با تکون دادن سرش آماده بودنش رو اعلام کرد و بی‌اختیار فشار انگشت‌هاش رو روی دست تهیونگ بیشتر کرد؛ نسیم خنکی که خیلی ناگهانی وزید چتری‌های روی پیشونیش رو بهم ریخت و لحظاتی بعد پوستش زیر تابش مستقیم نور خورشیدی که توی واتیکان به‌ندرت دیده می‌شد، شروع به گرم شدن کرد.

- می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی جونگ‌کوک، به سئول خوش اومدی.

تنها شنیدن کلمه‌ی سئول برای اینکه به‌سرعت چشم‌هاش رو باز کنه و ناباورانه به اطرافش نگاه کنه، کافی بود. باورش سخت به‌نظر می‌رسید؛ اما الان فقط با یک قدم بلند دیگه می‌تونست دقیقاً رو‌به‌روی پرورشگاهی که بخش بزرگی از کودکیش رو درونش سپری کرده بود، بایسته و خاطرات شیرین گذشته‌اش رو یک بار دیگه درون ذهنش مرور کنه.

- من... من خیلی ازت ممنونم فرشته کیم. دیدن دوباره‌ی این‌جا برای من همیشه شبیه یک رؤیا به‌نظر می‌اومد، همون‌قدر دور و همون‌قدر غیرقابل لمس!

تهیونگ همراه با لبخند پیروزمندانه‌ای یقه‌ی کتش رو صاف کرد و درحالی که دست‌هاش رو درون جیب شلوارش فرو می‌برد، سؤالی که بیشتر از همیشه ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید.

- تو چرا این‌قدر از این پرورشگاه خوشت میاد جئون؟ مگه بیشتر بچه‌ها از اینکه توی چنین جایی بزرگ بشن متنفر نیستن؟

این سؤال رو در گذشته سوکجین، وقتی که برای اولین بار اون رو در حال گریه برای برگشتن به پرورشگاه دیده بود، ازش پرسیده بود و بعد از گرفتن جوابش هم لال شد و درون نگاهش حسی شبیه به غم موج زد؛ نمی‌دونست دادن اون جواب به تهیونگ کار درستی خواهد بود یا نه، ولی اون لحظه چاره‌ای جز صادق بودن نداشت... حتی اگه اون صداقت قلب کوچیک فرشته‌ی نگهبانش رو می‌شکست.

- روزهایی که من توی این پرورشگاه گذروندم بهترین روزهای زندگیم بودند فرشته کیم؛ قبل از اون مرگ خانواده‌ام و بعد از اون اسیر شدنم توسط خاندان کیم و کلیسا... می‌دونی، من واقعی‌ترین لبخندهام رو توی این پرورشگاه روی لب‌هام نشوندم و در کمال تأسف بعد از اون دیگه هیچ‌وقت نتونستم مثل اون روزها بخندم.

با حس خیسی منزجرکننده‌ای گوشه‌ی چشمش، به‌سرعت نگاهش رو از جونگ‌کوک گرفت و بدون توجه به عذاب‌وجدانی که گلوی قلبش رو درون دست‌هاش می‌فشرد، دم عمیقی از هوای مسموم و مرگبار این شهر منحوس گرفت.

" آروم باش تهیونگ؛ الکی خودت رو مقصر جلوه نده و روحت رو سرزنش نکن، اون حادثه به‌هیچ‌وجه تقصیر تو نبود. اون فقط یک اشتباه کوچیک بود، فقط همین!"

Blue Balls Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum